سلام خدمت شما
من تازه عضو شدم وبلاگتون خیلی جالبه امید وارم بتونم با راهنمایی شما از این بحران نجات پیدا کنم.
لطفا کمکم کنید .
من 29 سالمه 8ماهه که ازدواج کردم .یه ازدواج کاملا سنتی .ولی یه موضوعی که به گذشته من ربط دارهبد جوری آزارم میده
نمیدونم از کجا شروع کنم .سالها قبل من به علت علاقه ای که به خانواده عموم داشتم زیاد با آنها رفتوآمد داشتم کم کم این رفتو آمد باعث شد که منو دوختر عموم به هم علاقه مند بشیم . سالها این علاقه مندی ادامه داشت دیگه همه فامیل میدونستند. حتی زن عموم .گاهی وقتهاهم که برای دختر عموم خاستگار میومد زن عموم به خاستگارا میگفت که این دختر مال پسر عموشه. خلاصه این ماجرا سالها ادامه داشت هی... یادش بخیر یا چی بگم . البته تنها مخالف این ماجرا مادرم بود که اونم وقتی علاقه منو دید تسلیم شد و قرار شد با عموم صحبت کنیم . ولی روزی به طور ناگهانی متوجه شدیم که دختر عموم نامزد کرده و داره تدارک عروسی رو میبینه.همه متعجب شدن اونایی که ازرابطه ما خبر داشتند فکر میکردن من با دختر عموم نامزد کردم ولی اینطور نبود .هنوزم نمیدونم چرا دختر عموم و زن عموم این کارو کردن به من اجازه حرف زدن رو ندادن دختر عموم و زن عموم به طور ناگهانی همه چیزو انگار کردن و منو مقصر میدونستند حالا من که یک روز نور چشم اونا بودم شدم یه آدم هرزه که دنبال دختر عموم افتادم. چه تهمتها که به من نزدندچقدر دل مادرم و پدرم رو شکستند چه روزای سختی بود ولی من به اسرار مادرم سکوت کردم . خلاصه سرتونو درد نیارم من بد جوری ضربه خوردم تصمیم گرفتم که دیگه عاشق کسی نشم فکر انتقام بدجوری منو مشغول کرده بود یه انتقام سخت ولی چه جوری نمیدونستم . خلاصه این ماجرا گذشت تا این که پای یه دختر دیگه توی زندگیم باز شد .دختر خوب و متدینی بود بیشتر از سنش میفهمید خیلی نجیب بود . ولی من یه مشکل داشتم اونم این بود که هر کاری میکردم نمیتونستم درکش کنم وقتی میگفت دوستت دارم معنی حرفشو نمیفهمیدم خندم میگرفت ولی اون با همه این بی محبتی که از من میدید پای من ایستاده بود. یواش یواش منم بهش علاقه مند شدم ولی یه مشکلی وجو داشت اونم این که خانوادم شدیدا با اون مخالف بودن میگفتن این دختر در حد ما نیست خانوادش به ما نمیخوره ولی من از انتخابم کاملا راضی بودم و میدونستم با تجربه ای که از گذشته داشتم توی این انتخابم اشتباه نکردم
خلاصه هر کاری کردم موفق نشدم خانوادمو راضی کنم اونا شدیدا مخالف بودن چون این دختر کسی نبود که فردا بتونیم جلو خانواده عموم سر بلند باشند و بتونند یه تو دهنی به اونا ببزنند که اگر شما دخترتونو به ما ندادین ما بهتر از دختر شما رو برای پسرمون گرفتیم من نمیدونستم این وسط چه کا کنم هم به اون دختر علاقه داشتم هم اینکه به خانوادم و نمیخاستم اونا رو از خودم برنجونم بد جوری دستو پام بسته بود حسابی کلافه بودم چون قبلا مادرم مخالف ازدواج منو دختر عموم بود و من منع میکرد ولی من گوش ندادم ودختر عموم با من این رفتارو کرد دیگه خجالت میکشیدم دوباره جلو مادرم بایستم و بگم من این رو میخام.
خلاصه سرتونو درد نیارم هر کاری کردم به هر دری زدم نشد . البه اینم بگم که منم هنوز تو فکر انتقام از دختر عموم و زن عموم بودم و وقتی واقعا به مخالفت خانوادم فکر میکردم بهشون حق میدادم. بد جوری فکر انتقام فکرمو مشغول کرده بود .
بعد از مدتی متوجه شدم که مادرم برام دختری از فامیلهای دور در نظر گرفته و میخاد بره برام خاستگاری منم که خیلی تحت فشار خانواده بودم که حتما باید ازدواج کنی با هر سختی بود قبول کردم و وقتی فهمیدم که از چه خانواده ایه بیشتر مشتاق تر شدم چون کسی بود که میتونستم جلا عموم و دخترش و زن عموم سرمو بلند کنم چون هم از لحاظ تحصیلات و هم از لحاظ خانواده نه تنها از خانواده عموم سر بودنند بلکه از خانواده ما هم سر بودنند بلاخره تصمیم گرفتم و تن به این ازدواج دادم و از دختر مورد علاقم جدا شدم چه روز سختی بود.
الان 8 ماهه که من ازدواج کردم اولش نفهمیدم چی شد تا به خودم اومدم دیدم سر سفره عقد نشستم و دارم ازدواج میکنم وقتی خوشحالی مادرم رو میدیدم بیشتر مشتاق تر میشدم ولی هنوز فکرم پیش دختره بود دائم صداش وناله هاش توی گوشم بود. ولی دیگه چه فایده.
دیگه راه برگشتی نبود هم من و هم خانوادم به هدفمون رسیدیم خانواده عموم بدجوری شکه شدند و تعجب کردند دیگه حرفی برای گفتن نداشتند ولی به چه قیمتی........
ببخشید حسابی خستتون کردم دیر وقته هم خیلی بد نوشتم
خلاصه کنم الان با اینکه 8 ماه از ازدواجمون میگزه فکر اون دختره بد جوری داره آزارم میده دچار عذاب وجدان شدم دائم حرفهاش توی گوشمه داره زندگیمو نابود میکنه. دارم کم کم علاقمو از همسرم از دست میدم واقعا نمیدونم چیکار کنم
خواهش میکنم منو راهنمایی کنید.[size=medium]
علاقه مندی ها (Bookmarks)