سلام.
بذارید از اول اول شروع کنم.
یه روز یکی ازفامیلای دورمامانم به مامانم گفت که میخواد یه پسری از فامیلاشونو واسه خواستگاری ازمن بفرسته.مامانم گفت باشه.وشرایطو پرسید ،وقتی فهمید پسره یک سال و نیم ازمن کوچیکتره به خانم رابط گفت،اونم به خانواده پسره گفت،اونام گفتن اشکالی نداره از نظرما؛میایم خواستگاری.
یه روز اومدن-جلسه اول بود مامان پسره با خانمی که رابطمون بود؛منو دیدن-همون جلسه زنگ زدن به پسرشون که دم در تو ماشین منتظر بود همراه پدرش اونام اومدن داخل منزل-بعد پدرمن هم به جلسه اضافه شد.رفتیم داخل اتاق حرفامونو زدیم(من 29سالمه-لیسانس-شاغلم هستم-خواستگارم یک سال ونیم ازمن کوچتره-لیسانس وتازه سربازیش تموم شده-روزای اول که اومد خواستگاری شاغل بود-ولی بعدش بیکار شد(میگفت قرار بوده یک ماه کارکنم بعد تعیین حقوق بشه و بعدچون صاحب کارش گفته حقوقت اینقدره وکم بوده اومدم بیرون)خانواده هامون از نظر مذهبی شبیه ولی از نظر مالی وسطح تحصیلات خانواده ما بالاتریم-اونا شهرستان اطراف شهرما زندگی میکنن.
بعد اونا رفتن تحقیق از هرکی فکرشو بکنید.
جلسه دوم خواستگاری هم برگزار شد مجدد با اون اقا صحبت کردم.
بعد ماهم تحقیقاتمونو کردیم.
جلسه سوم زن داداش ها و خواهر خواستگارم درطی مجلس زنانه اومدن منو ببینن.
جلسه چهارم حرف از سکه و قباله وکی چی بده و چی بگیره شد،مراسم ومدت عقد وهمه چیز شد؛به جز زمان عقد.
رفتن خونشون.
پس فرداش رابطمون زنگ زد گفت مامانش مخالفه(ظاهرا منو نپسندیده).
همون شب که اینو شنیدم عصبانی شدم-شمارشو داشتم(خودش گفته بودکارداشتین sms بدین) منم sms دادم به خواستگارم که: شما که نمیخواستید چرا اینقدر کشش دادین.
بلافاصله زنگ زد؛گفت چی؟!!! منظورتون چیه-منم گفتم ظاهرا خانوادتون مخالفت کردن-تعجب کرد-گفت من انتخابمو کردم-مهرتون به دلم نشسته-تصمیم گیرنده اصلی منم-با این حال شب پیگیری میکنم ببینم جریان چیه.
شب شد-زنگ زد گفت خانوادم کاملا موافقن فقط پدرم گفتن مدت توعقد بودن بهتره بیشتر باشه وقراره یه دفعه دیگه بیان-منم گفتم حالا درمورد مسائل توافق خواهد شد.
گذشت و بعد از دو روز من به خیال اینکه نخواستن که نیومدن sms دادم گفتم چی شد که اینطوری شد؟ گفت حقیقتش خودم خواستم فعلا اینطوری بشه الان مشکلی به وجود اومده واینکه من بیکار شدم،مشکلم کارمه ومشکل دیگه ای نیست من انتخابمو کردم فقط عجله نکنید و ازطرف من مطمعن باشید.
ازین حرفش سه هفته میگذره؛منم دیگه ارتباطی برقرار نکردم؛همش توفکرشم؛بهش علاقمند شدم،نمیدونم چیکارکنم.
شاید بگید از طریق رابطمون پیگیری کنم،ولی مامانم میگه اگه بخوان خودشون تماس میگیرن.
حالا سوالم اینه که خودم دوباره ارتباط برقرار کنم؟منتظر باشم؟ بیخیال جریان بشم؟
نظرتون چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)