با سلام.
من 30 سال دارم و فارغ التحصیل پزشکی هستم و مدت یک ساله که با خانمم که 24 سالشه ازدواج کردم. هنگام خواستگاری به ما اینطور گفتن که ما اینجا فامیل ندریم و فامیل های نزدیک ما همشون خارج هستن. با مقاومت من حدود 6 ماه توی عقد بودیم (خیلی دوست داشتن که زود مراسم بگیریم) و در این مدت فهمیدم که اقوام دارن اما همشون بی حیا و زندگی خراب کن و سخن چین و... هستن که ممکنه خانمم رو از چنگم در بیارن(اینطوری جلوه میدادن)و بعد عروسی رو بدون حضور حتی یک نفر از اقوام عروس برگزار کردیم(هیچکس رو بجز چند تا از دوستان خونوادگی شون دعوت نکردن).
بعد از یک سال کم کم فهمیدم که این اقوام خیلی زیادتر از اون چیزی هستن که فکرش رو می کردم. و فقط چندتاشون خارج هستن. بقیه (خاله،دایی،دختر دایی،...) همه در کمال صحت و سلامت در همین جا تشریف دارن و برای اینکه از ازدواج ما خبردار نشن، خانواده خانمم آدرس خونشون رو بهشون نمیده و آدرس پسرشون رو به مهمونا میدن و موقع مهمونی، برای مثلا نصف روز، اونجا میشه خونشون.
در سالگرد ازدواجمون، خانمم به من گفت علت این کارها اینه که خواستگار قبلیش رو به اصرار پدرش تامرحله نامزدی پیش رفتن و چند تا مراسم هم در این ارتباط داشتن ولی پدر آقا داماد قاچاقچی مواد مخدر درمیاد و همه چی بهم میخوره و پدر آقا داماد هم اعدام میشه. ولی خونواده پسر خیلی تهدید میکنن و ... و اگه الان اقوام بفهمن، خبر میرسه به گوش پسره و ممکنه بلایی سر من دربیارن.
در طول این یک سال مدام استرس این رو داشت که من ترکش می کنم اگر این ماجراها رو بدونم یا حتی خودش رو برای این آماده کرده بود که من ترکش کنم یا در بهترین حالت همسر اول من باشه و من یه همسر دیگه هم بگیرم. بعد که برام قضایا رو گفت، من بهش گفتم چرا خودت رو مستحق طلاق میدونی؟ و سعی کردم بهش آرامش بدم و تسکینی باشم برای رنج هایی که به خاطر این موضوع تاحالا کشیده و موفق هم بودم. پدر و مادرش بهش گفته بودن سعی کن زودتر بچه دار بشی بعد به همه میگیم. ولی خانمم اصرار داشت قبل از بچه دار شدن بهم بگه و گفت. و حالا ما طبق برنامه خودمون،تازگی ها یه بچه توی راه داریم.
وقت ازدواج خیلی خوشحال بودم که فرد ایدئالم رو پیدا کردم. همسری دیپلمه، خانه دار، مهربان، مومن، محجبه، دارای تمام ویژگی های یک زن کامل در ابعاد معشوقه بودن، مادر بودن، حمایت گری، پاکی، ...(ر. ک. کتاب زن کامل) اما الان ناراحتم. چون احساس می کنم به من دروغ گفته شده و گاهی وقتا حتی تمام ویژگی های همسرم رو به نوعی نمایشگری برای اغفال من و رسیدن به ازدواج با من در نظر میگیرم. اگرچه که شواهدزیادی برای نمایشی بودن رفتارهای همسرم نمیبینم اما مدام از خودم می پرسم: نکنه تمام اینها فقط برای راضی نگه داشتن من نباشه. نکنه بعد که با آمدن بچه خیالش راحت شد، رفتارهاش عوض بشه. ..
نکنه همسرم نامزد بازی و روابط جنسی داشته با اون فرد؟ نکنه این همه احتیاط و ترس همسرم از خبردار شدن اقوام، بخاطر ترسش از شناسایی شدن و برملا شدن رازهایی باشه که من نمیدونم؟
خانمم فقط به من گفته و ازم خواسته به هیچکس نگم. اما عشق من چی؟ احساس من چی؟ اعتماد من چی میشه؟
چیکار باید بکنم؟
این مسأله فکر منو خیلی به خودش مشغول کرده و چند شبه نخوابیدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)