سلام دوستان،دیروز خیلی روز بدی بود من دوباره تحملم تموم شد و دعوایی راه انداختم نگفتنی! 5شنبه با اونا رفتیم بیرون مهمونی باز فردا صبح آماده بود بره خونه مامانش اینا! خسته شدم 3سال از نامزدی ما گذشته تاحالا جمعه ها مون یا خونه اونا بودیم یا من دعوا راه انداختم و مثل برج زهرمار کنار هم موندیم اما دیشب گفتم من از این زندگی متنفرم به اون خدا متنفرمقاطی کردم واقعا گفتم دیگه نمیام اونجا نمیخوام ببینمشون بابا مردم اول زندگی جمعه هاشون میرن باهم میگردن خوش میگذرونن این هفته ها به عشق این میگذرونه که بره بغل مامانش اینا
من دیشب گفتم دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم بره با مامانش زندگی کنه نفرت تمام وجودم رو گرفته چیکار کنم زنگ زدم به خاله اش گفتم من دیگه نمیخوام با این آقا زندگی کنم کمکم کنید نمیدونم چیکار کنم اونم گفت دیگه نمیخوامت تو اونا رو دوست نداری!!!!! نه بابا انتظار داره خاطرخواهشون باشم از5شنبه تا جمعه دلم براشون تنگ بش
کمکم کنید مگه من برده ام که حق ندارم واسه دل خودم زندگی کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)