ماجرا از این جا شروع شد که
سه سال پیش تو یه جشن عروسی با پسر دایی بابام اشنا شدم البته قبلن هم می شناختم و با خونمون امد و رفت داشت اما من هیچ علاقه و توجهی به اون نداشتم اما تو اون جشن با نگاهها و رفتاراش به من نشون داد بهم علاقه مند شده اما بازم من خیلی جدی نگرفتم توجهی نشون ندادنم از اون موقع به بعد تو هر مجلسی که منو میدید خودشو نشون می داد اما از وقتی که او این کارا رو می کرد من با وجودی که ازش خوشم اومده بود خیلی خودمو بهش نشون نمی دادم یا اگه خونواده ی ما برای عید دیدنی یا چیز دیگه خونشون می رفتن من نمی رفتم اما من همچنان به فکرش بودم و خیلی خیلی بهش علاقه پیدا کردم به قول خودمون عاشق شدم
اما از وقتی که من علاقه پیدا کردم و می خوام ببینمش اون دیگه مثل اون وقتا نیست دیگه خونمون نمی یاد و من میمیرم تا ببینمش محل کارش یه شهر دیگست ومن همیشه منتظرش می مونم تا بیاد وقتی یم میاد نمی بینمش از بعد از عید تا الان چند بار اومد و رفته اما من هنوز نشده که ببینمش
به دوستام یا خواهرام که می گم می گن اصلا بهت نمی یاد که از کسی خوشت بیاد اما من براش می میرم میترسم از دستش بدم او خودش اول شروع کرد حالا هم می خوام بهش برسم یا ای یا هیچ کس دیگه یه چیز دیگه اینکه خیلی خیلی مغروره
با خودم فکر کردم بهش زنگ بزنم به یه بهونه ای اما می ترسم به خونوادش بگه ابروم بره اما طاقت ندارم می ترسم این کار رو کنم
به نظر شما چه کار کنم که مجبور نشم بهش زنگ بزنم نگین که اون اگه دوستت داشته باشه خودش می یاد یا صبر کنم من می خوام حتما بهش برسم
علاقه مندی ها (Bookmarks)