سلام به همه. میخوام کمکم کنید و بهم راهکار بدید. نمیخوام زیاد به گذشته برگردم ولی اگر سوالی بود در خدمتم. من یک شکست عاطفی داشتم و الان مشکلی دارم، که باعث شده من در افسردگی دست و پا بزنم، به طوری که هییییچ تمایلی به هیچ فعالیتی ندارم، دلم میخواد دائم خواب باشم، کلا تو اتاقم هستم و روی تختم، بی انگیزه بی انرژی،بی حوصله. حرفی ندارم با هیچکس بزنم، فقط وقتی معدهام سوزش میگیره چیزی در حد رفع گرسنگی میخورم، نمازمو میخونم و بهداشت فردی رو رعایت میکنم. این همه کاری هست که میکنم و لا غیر. موبایلمو جواب نمیدم، حرف ندارم بزنم، حوصله هیچکسو ندارم، خواهرم بعد از ۲سال اومده ایران حوصلشو ندارم، در کّل از زندگی خسته شدم. آرزویی ندارم. انرژیام ته کشیده کمکم کنید.مشکلمو میگم حضور دوستان:
مشکل من: من هنوز تو حالات بیم و امید به سر میبرم، این خیلی اذیتم میکنه. منظورم این هست که یک چیزی ته دلم من میگه که "گذشت زمان به بهبود شرایط کمک میکنه و من و اون کسی که دوسش دارم حتما در موقعیت مناسب تری باز هم سر راه هم قرار خواهیم گرفت." این تفکر باعث میشه که من همیشه زمان حال رو به انتظار آینده سپری کنم. و این خیلی آزار دهنده هست. من میخوام برگردم به زندگی حالا که دارم زندگی میکنم. نمیخوام شیفته و شیدا باشم نمیخوام مجنون باشم، میخوام فراموش کنم .از این رنج عاطفی خسته شدم. من تا قبل از این که عاشق بشم هر پسری سر راهم قرار گرفت، هیچ کششی نسبت بهش نداشتم همیشه دعا میکردم که خدایا عاشقم کن. حالا که این اتفاق افتاد و خوب بنا به دلایلی ما از هم جدا شدیم، راستش کاسه صبرم لبریز شده و زندگی بهم سخت شده، باید بجنگم برای فراموش کردن بهترین حس زندگیم و فراموش کردن آدمی که شاید هیچوقت دیگه مثل اون سر راه من قرار نگیره. کمکم کنید و بهم راهکار بدید. چطور فراموش کنم؟چطور ناامید بشم و بپذیرم که دیگه گذشته و تموم شده؟ چطور این امید رو توی خودم بکشم؟
میخوام دلیل امید واری خودم رو بهتون بگم حتی اگر به نظر دوستان مسخره بیاد، میخوام سرزنش بشم :
۱. طی آخرین صحبتی که ما بعد از ۵ماه در روز اول سال نو با هم داشتیم،ایشون به من گفتند که خیلی منتظر یک خبری از من بودند، گفتند که اون ۲-۳ ماه اول جدایی، ایشون برای پایان نامه به دانشگاه میومدن، قرارهاشون رو با استاد راهنماشون عصرها تنظیم میکردن که احتمال دیدن من توی دانشگاه براشون کمتر باشه که مبادا پاشون بلغزه و تصمیم دیگهای اتخاذ کنند و همچنین گفتند که کّل اسفند ماه رو هر روز اسفند رو،روزی نبوده که به من و اسفند پارسال که رابطه ما شکل گرفت فکر نکنند، و همچنین من وقتی داشتم باهاشون صحبت میکردم، صدام میلرزید، بهشون گفتم متاسفم که در روز اول سال من با این حال و شرایط با شما صحبت میکنم و ایشونم گفتند که من در هر شرایطی با تو حرف بزنم خوشحالم. با توجه به شناختی که من از ایشون دارم معمولا حرفی رو مثل یک تعارف رمانتیک نمیزنن. من حتی چند بار از ایشون خداحافظی کردم چوم میخواستم که از زبون ایشون بشنوم خداحافظ! چوم برای نا امید شدن و پذیرش واقعیت احتیاج دارم به خداحافظی از طرف ایشون که خب خداحافظی نکردن با من.
۲. دلیل دوم این هست که ما یک دوست مشترک داریم که یک آقایی هستند دانشجوی دکتری که هم دوست درسی و پروژهای من بودند و هم صمیمیترین دوست ایشون هستند. این آقا خودشون در دوره لیسانس یک شکست عاطفی سنگین داشتند به مدت ۵ سال و اون کسی که دوسش داشتند در کامل نا مردی رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد و الان هم در دانشگاه خودمون دکتری میخونه ولی این دوست ما هنوز نتونسته به کسی علاقه مند بشه هرچند که تلاششو میکنه حتی قبل از این که من با کسی که بهش علاقه مندم شنا بشم، این دوست ما یک مقدار تلاش کرد که با من ارتباط بگیره ولی من خوب نتونستم و نخواستم. این دوست ما سر سال نو که ما با هم حرف زدیم و صحبت به این اتفاق عاطفی کشید، من یه سری گلایه مطرح کردم ایشون گفت که اگر فکر میکنی که تورو دوست نداشته باید بگم که اصلا نشناختیش ۱۰۰۰ بار به من گفته که به خاطر دوست داشتنش مجبور شده که تنهات بذاره و حتی ۲هفته پیش هم که ما با هم بیرون بودیم هنوز ناراحته و هنوز حالش بد هست.( این دوست ما تنها کسی بود که رابطه ما رو فهمید و توی این مدت نقش یک ساپورتر رو برای اون آقا داشته بیرون میبردتش و باهاش حرف میزده که حالش بهتر بشه).
۳. دلیل سوم که شاید برای شما مسخره به نظر بیاد چون اینجا همهٔ دوستان از دریچهٔ چشم عقل به مسائل نگاه میکنند و نه از منظر احساس این هست که من اون زمانی که به طور باور نکردنی داشتم به این آقا علاقه مند میشدم و یک نیرویی منو میکشوند سمت ایشون و من دائم دوری میکردم و سعی میکردم احساسمو بپیچونم، خیلی با خدا حرف میزدم که کمکم کنه و حفظم کنه از آسیب و اگر من نباید چنین احساسی داشته باشم نگذاره که داشته باشم، و استخارهای کردم که جوابش این بود که" این کار اولش سخت هست ولی عاقبتش خوش فرجام و عالی" و همچنین تفال زدم به حضرت حافظ که بسیار اعتقاد دارم و همیشه در دو راهیهای زندگیم ازش کمک گرفتم و جواب گرفتم که اون هم گفت که " دلا در عاشقی ثابت قدم باش/ که در این ره نباشد کار بی اجر"
من نمیخوام حال رو به امید آینده از دست بدم، نمیخوام خراب کسی باشم و به خاطر نبودنش زندگیم فلج بشه، میخوام شخصیت مستقلی داشته باشم، از این که الان دارم از موضع ضعف و ناتوانی برخورد میکنم متنفرم، کمکم کنید و بهم راه کار بدید. میخوام فراموش کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)