دوستای عزیزم شاید مشکل من عجیب باشه یا اینکه هیچ کس دلش نخواهد به آن فکر کند اما زندگی من را مختل کرده است.
راستش قضیه از این قراره که من چند سالی است که این فکر آزار دهنده را تجربه می کردم. ببخشید دوستان که این حرف ها را می زنم اما فکر سالن تشریح اجساد پزشکی قانونی من را در این چند سال راحت نمی گذارد. من خیلی سعی کردم حلش کنم. دلایل منطقی پیدا کردم که این کار برای نظم جامعه لازم است یا این کار ارزش قایل شدن برای تک تک افراد جامعه با هر پیشینه ای است و چون زندگی آدم ها ارزش دارد باید معلوم بشه به چه علتی ازش محروم شدن. حتی سعی کردم این کار را به جراحی که بعدش بخیه می زنن و همه از جراح تشکر می کنن تشبیه کنم. خوب این کارها کمی فقط کمی موثر واقع شد. من تا دو روز پیش از تکنسین ها و پزشکان قانونی که این کار را می کنند متنفر بودم . اما بعد فهمیدم که چه فداکاری می کنند و چقدر زجر می کشند که به حیات آدم های ارزش بدهند و خون کسی پایمال نشه و تنفرم از بین رفت.
اما باز هم یک غم عمیق ، یک بغض خیلی سنگین داره منو می کشه. واقعا اینقدر واضحه که خانواده ام متوجه شدن با اینکه هیچی نگفتم. همش می گن نوپو قیافه ات یک جوری شده . داری با این قیافه حال ما را می گیری. یه جوری می شم که شبها خوابم نمی بره. صبح که می رم تو کوچه هر آدمی را می بینم به جسد روی او تخت فکر می کنم که چه بلایی سرش می یارن. از زندگی بیزار شدم و هیچی حتی خرید عید و درست کردن کاردستی برای عید منو خوشحال نکرد. دلم نمی خواد همچین بلایی سرم بیاد و از فکرش دارم می میرم. فکر اینکه ببخشید دوستان این را می گویم ، با بدن برهنه و از هم دریده روی یک تخت فلزی افتاده ام . دلم نمی خواد این طوری بشم اما این را می دونم که تعداد زیادی از موارد مرگ باید به پزشکی قانونی ارجاع بشه حتی تصادف . پیش خودم می گم کاش می تونستم با خیال راحت از دنیا برم و کسی کاری بهم نداشته باشه. همیشه دلم می خواست سالم و بدون مریضی و درد و با دل خوش برم پیش خدا . واقعا از مرگ نمی ترسم. اما حالا آرزو می کنم کاش یک مرضی بگیرم که علت مرگم از روز روشن تر باشه و دست از سرم بردارن. خلاصه اینکه هر کاری می کنم به بن بست می رسم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)