دوباره سلام .
سال 92 بدترین سال زندگیم بود . به اندازه 10 سال پیر شدم . ذهنم و افکارم شده مثل یه زن 50 ساله . کاملاً راکد ، کاملاً ناامید . فقط منتظر تموم شدن زندگیم هستم . نه که از مرگ نترسم ، اتفاقاً وحشت دارم ازش ، ولی فکر زندگی کردن حالمو بد میکنه .
آدم یا باید کاملاً خدا رو انکار کنه ، راحت بشینه زندگیش رو بکنه ، یا ایمانش کامل باشه و بشینه خداش رو پرستش کنه . آدمایی مثل من که میدونن خدا هست ، ولی توکل ندارن خیلی بدبختن . به معنای واقعی خدا زده تو سرشون . مخصوصاً اگه مشکلی هم توی زندگیشون داشته باشن ، مثل من سر نماز فقط بلدن غر بزنن و گله کنن .
فکرم این بود که اگه با کسی حرف بزنم حالم بهتر میشه . با شما صحبت کردم ؛ این همه انرژی گذاشتم که بگم مشکلم چیه ، بعد همه شروع کردن به سرزنش که این مشکل نیست اصلاً . کلی سوء تفاهم پیش اومد ، کلی بحث بالا گرفت . اینکه من چقد حس حقارت کردم اشکال نداره ، ولی از رفتن پیش روانپزشک هم ناامید شدم . اگه برخورد اون هم اینجوری باشه ، ترجیح میدم بریزم تو خودم .
دوستام میگن تغییر کردی . قبلاً اینقد گوشه گیر و ساکت نبودی . نمیدونن این بلا رو خودشون سرم آوردن . به شوخی میگن فلانی عاشق شده که اینقد افسرده ست . نمیدونن این مشکلات رمانتیک مال از ما بهترونه ، نه یکی مثل من . تو کلاس همه میخوان جلو بشینن که به چشم استاد بیان ، من باید برم جایی بشینم که کسی منو نبینه و روزش خراب نشه . اگه بگن فلان پسر داره نگات میکنه ، باید جیم شم و برم قایم شم که یه وقت طرف با حرکاتش نشون نده از قیافه م بدش اومده. اگه آبروریزی نبود حتماً تا حالا دانشگاه رو ول کرده بودم . کلاسو با یه بدبختی تموم میکنم ، نوبت خوابگاه میرسه . اونجا دیگه برام جهنم واقعیه .
دیگه از کسی بدم نمیاد . میدونم همش تقصیر خودمه . اگه کسی چیزی گفته یا مسخره م کرده مشکل از خودمه ؛ بقیه گناهی ندارن . اگه گناهی داشتن الآن اینطور شنگول و خوشبخت نبودن . باید حق من چشمشون رو میگرفت ، ولی روز به روز دارن بیشتر پیشرفت میکنن .
علاقه مندی ها (Bookmarks)