مرسی تجربه های خوبی از خودتو در اختیارم گذاشتی
ممنونم ازت
- - - Updated - - -
نوشته اصلی توسط
biikas
سلام دوست عزیز من هم یه زمان هایی فکر می کنم که پرخاشگری و عصبانیت و خالی کردن خود روی خانواده چه مادر باشد چه پدر چه خواهر خیلی آرومم میکنه یعنی حس می کنم که من کاری کردم که کسی دیگه جیکش برای من در نمیاد و نمی تونه به راحتی با من حرف بزنه و دستور بده فلان کار رو انجام بده یا چی ..... خنده متوقف حرف زدن متوقف ولی پرخاشگری همیشه باشه در اون لحظه تا همه بدونن که نتونن به من دستور بدن یا باهام راحت حرف بزنن
برای حل این کار به نظر من چون من اینجوری حل می کنم
اعتماد به نفس رو باید بالا ببری سعی کنی رو به مستقلی پیش بری یعنی سعی کن برای مثال یه مدت کمتر مامانت رو ببینی یعنی خودتو مشغول یه کاری بکنی بیرون خیلی بهتره بعد از یه مدت احساس می کنی که تنهایی و احتیاج به محبت کسی هستی که اینجا مادر هست که تو رو در آغوش می گیره و آدم احساس می کنه بهترین مادر دنیا مادر خودشه
گاهی اوقات پیش میاد پرخاشگری و عصبانیت این طبیعیه باید بتونی کنترلش کنی و سعی نکنی روی مادرت خالی کنی و برجونیش باور کن اگر این راه ها رو امتحان کنی حتی به مادرت رفته رفته خیلی وابسته میشی و حاضر نیستی حتی کوچکترین قطره از چشمش بیاد بیرون چه سببش تو باشی چه کسی دیگه ....
موفق باشی انشاا... پرخاشگری و عصبانیتت رو بتونی کنترل کنی
مرسی تجربه های خوبی از خودتو در اختیارم گذاشتی
ممنونم ازت
- - - Updated - - -
نوشته اصلی توسط
خانوم مجرد
سلام دوست عزیز
ما که نمیدونیم تقصیر توئه یا مادرت؟؟
شاید حق با توئه شاید مادرت زیادی سوال پیچت میکنه شایدم قبح بدرفتاری با مادرت برات ریخته
بهش گفتی چی عصبانیت میکنه؟ یا فقط عصبانی میشی؟ بعد چیکار میکنی؟ چیزی میگی یا میشکونی ؟؟
خواهر برادرت هم مثل توئن؟ یا پدرت؟
وقتی فشار رو خودت حس میکنی برو تو اتاق در رو ببند که نتونه ازت سوال بپرسه بعد که کمی سرحال شدی بیا بیرون
اصلا حوصله صحبت کردن باهاش رو بعضی وقتها ندارم
وقتایی هم که عصبانی میشم سعی میکنم سکوت کنم و اصلا حرف نزنم.
برادر و پدرم نه فقط من اینجوری شدم
- - - Updated - - -
خود من فک میکنم ماجرا از جایی شروع شد که من با یک دختر خانمی آشنا شدم و با هم دوست شدیم و خیلی هم دوستش داشتم قصد ازدواج در آینده هم داشتیم ولی وقتی به خونواده گفتم با مخالف مخصوصا از نوع شدیدش از طرف مادرم روبرو شدم. چون آشنایی قبلی با خونواده اون دختر خانم داشتیم و ایشون فهمید که مادر من ناراضی هستش خواست که رابطه تموم بشه و شد. و جدا از بحث ضربه ای که ما وارد شد. ازون موقع مادرم با من سرد برخورد کرد تا مدتی و رفتارش از نظر من خیلی غیر منطقی بود. و وقتی خودش از این رفتارش دست کشید و خواست که رابطه ما ( من و مادرم) به حالت طبیعی خودش برگرده من دیگه آدم قبلی نبودم و باقی ماجرا...
حالا شاید این ماجرا تنها دلیل رفتار های اخیر من هستش شاید یکی از دلایلش و شاید ربطی هم نداره نظر شما چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)