من 25 سالمه مهندس برق هستم با یک دختری 6 ماه دوست شدم چند باری همدیگر رو دیدیم اوایل من فقط برای دوستی بود و همزمان با چند دختر دیگه هم بودم فقط برای تفریح تو فاز ازدواج هم نبودم و همیشه تو ذهنم 30 سالگی به بعد بود ازدواج اونم شرایط مالی خوب داشته باشم به معیارهای ازدواج هم فکر نمیکردم فقط دوست داشتم خوشگل و تیکه باشه خانومم خلاصه دیدم این دختر با تموم دخترای دیگه فرق داره منظورم دوست دخترهای قبلیم فوق العاده فوق العاده احساسی یک ماه اول اونم به چشم یک دوست فقط با من بود تا اینکه دیدم کم کم داره صحبت قول دادن اینکه باهاش میمونم ازم میخواد و هرچی میگذشت اون بیشتر اصرار و من انکار خیلی خیلی طول کشید اون بهم خیلی خیلی علاقه مند شد و میگه من عاشق اخلاق و قیافه ات و همه چیزت شدم و دقیقا همه چیزی با کسی که دوست داشتم
و خیلی با محبتات و مهربونی های ارضای عاطفی میکنه یعنی من اونو ارضای عاطفی میکنم
خدایش منم خیلی محبت بهش میکردم تا با اصرارهای زیادش تونست نیمچه قولی بگیره بزور بعد کم کم بهش قول ازدواج دادم خواسته یا نخواسته دختر خوش قیافه ، خوش هیکل ، خیلی خیلی وفادار ، حرف گوش کن بهش هر چی میگفتم گوش میده حتی بهش بگم چی بپوش گوش میکرد و کاری که میخواست و خانواده اش بهش گفتن نکن و گوش نمیداد من گفتم گوش داد و انجام نداد مهربون ، سازگار ، خیلی خیلی دوسم داره ، حاضر بیاد با خانواده ام زندگی کنه ، حسابگر ، خوش رو ، اجتماعی ، خوش برخورد ، داغ مثل خودم ، همه لحاظ عالی میدونم خوشبختم میکنه میگه تو فقط کنارم باشی من هیچ توقع دیگه ندارم ازت اصلا یه چیز عجیبیه اینقدر دوسم داره قسم میخوره هفته ای یک بار خواب میبینه که منو از دست داده و گریه میکنه حالا اصل قضیه خوده منم من درگیر عقل و قلبم هستم از این طرف شاید چون درامد بالای ندارم فعلا چون سربازم و کارهای آزاد انجام میدم و سرکار رسمی ندارم و یک طرف همیشه دوست داشتم عشق و حال کنم تا سی سالگی و یکم دوست داشتم زنم خوشگل تر باشه قبل از اینکه صد در صد قول بدم حس کرد من دو دلم گفت چون من نمیخوام دوست باشم و میترسم هی بهت وابسته بشم و تو اخر بری و من ضربه میخورم خداحافظی کرد و رفت با گریه من با اینکه با کسانی دیگه بود بعد دو روز نمیدونم از رو دلسوزی یا دوست داشتن رفتم طرفش و اون دو روز غذا نخورد از ناراحتی و وقتی رفتم طرفش از خوشحالی نمیخورد یک بار هم چند ساعت باهام خداحافظی کردیم واقعا دلم گرفت باز من رفتم طرفش اون با اینکه خیلی خیلی بیشتر از من دوسم داشت ولی غرورش اجازه نمیداد بیاد طرفم کار خوبی هم میکرد چون میومد من لوس تر میشدم خلاصه بهش قول ازدواج دادم با چند تومنی که دارم گفتم استارت بزنم و چند هفته دیگه برم خواستگاریش و به خانواده ام هم همه چیز رو گفتم همه ساپورتم کردن و گفتن هواتو داریم خلاصه من نمیدونم چمه میترسم برم زنم بشه بعد بهش سرد بشم چون یهو تصمیم گرفتم و چیزی که سالهاست تو ذهنم بود که خوش بگذرونم و سی سالگی ازدواج کنم و هنوز وضع مالیم خوب نیست و دوست داشتم خوشگل تر باشه تو دودلی هستم اینم بگم به خاطرش تمام دخترای زندگیم باشون کات کردم و با اینکه بهم زنگ میزنن ج نمیدم حتی تو خیابون و جاهای دیگه و شاگردهای دختر هم بهم چراغ سبز نشون میدن ولی من وجدانم قبول نمیکنه کسی که اینقدر بهم وفادار بهش خیانت کنم میترسم بعد بهش سرد بشم نمیدونم دوسش دارم قلبا یا چیز دیگمه خودم قاطی کردم خودم فکر میکنم مثل آدمی هستم که فقیر باشه بعد 100 تریلیون بهش یهو بدن منم با اینکه میدونم هر کسی ارزو همچین معیارهای که همسرش داشته باشه هست ولی نمیدونم چرا دودلم شاید چون قلبا تصمیم نگرفتم شما ها بگید من چمه برم جلو ممنون ببخشید زیاد حرف زدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)