به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: درد عشق

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 26 شهریور 87 [ 08:36]
    تاریخ عضویت
    1387-6-03
    نوشته ها
    148
    امتیاز
    4,134
    سطح
    40
    Points: 4,134, Level: 40
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    122

    تشکرشده 126 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array

    درد عشق

    مسافر ، خسته از تمامی خاک گرفتگی های روزمرگی ؛ درد های دیوانه کننده ی زندگی ؛ فشارهای بیهوده ی روانی و سوداهای سوزنده ی روحانی ؛ به سایه ی ابر مرد جاودانی - گوروی دیر یافته - پناه آورده بود .
    می پنداشت پس از این همه درد های دنیاهای دون ؛ در بدری های برزخ های خون ؛ جهنم های تاریک جهل ؛ عاقبت بهشت را یافته است .
    و خدا می داند که چقدر به خود می بالید که بهشتش یک پله بالاتر از بهشت های موعود ادیان است :
    کوی یار ، بهشت موعودش بود !!
    جایی که لذتش نه به حور و پری و قصور و رود و نور بود که همه ی خوشیش هم صحبتی با همه ی ابر مرد های همیشه ی همه ی اعصار بود اما …..!

    به یاد می آورد آن روزگاران را ، که در عمیق ترین دریاهای تاریکی و جهل ، غریب و بی کس و تنها ، به زیر آوار ظلمت می نشست و مثل نوزادهای مادر مرده ، هق هق می زد و شیر ِنور ِهادی می خواست . خوب یادش است که کویر کویر ، راه جاوید می پیمود ، نه با پای تن ، که با دلِ برهنه ی خونین ، به هر سو می رفت و روی می کرد ،به هر سو ، او هم بود و هم نبود ! دیوانه می شد و از عمیق ترین عمقی که از دلش می شناخت ، با تمامی ِتوان ِهمه ی ِتن هایش ، خدایش را داد می زد . مثل بی پدر ها ، در بدر به دنبال پدر ِآسمانی ، در این سیاهچاله های زمینی می گشت !

    به یاد می آورد هر جا خری می دید که حمٌاله ی کتب آسمانی بود ، پی اش می دوید . هر دانه را با قیمت یک زندگی می خرید . مثل تشنه ای که آب شور دریا خورده ، دیوانه وار از این سراب می نوشید! چشمش ، سطر به سطر ، در بدرِ ِحق بودند اما در جاده ی کلماتی که حی نبودند، به دنبال ردی از صوت و نور او ، واژه ها را پیموده بود . در جای جایش حتی اگر صوت و نور خفته بود ، چه فایده چون مثل مرداری که دیگر روحی از آن نمانده بود ، مدفون قبرستان کلمات بودند ! مسافر حیرانی راه جاویدانی بود که خودش بود نه تکرار واژه هایی مرده !

    زخمه هایی عمیق و کاری اش ، در اندرونی ترین دخمه های ناپیدای دلش هنوز و همیشه ، مثل چشمه های اثنی عشر ، خون می باریدند ! زخمه هایی که رگه های خونینشان از همه ی اساطیر اولین می گذشتند و به نیش درنده ی اولین آدم می رسیدند که بر سیب گندیده ای که نوش جانش شد سرخی می بخشید .نوشی که تا ابد دهر نیش مرگ آلوده ی کودکانش شد ، که بگیر و برو تا درد های خاتم و پس از آن تا هنوز ،ختم می شد … !… و … و سوالِ نپرس ِهمیشه : چرا ؟! و سکوت ! سکوتی که در پی پاسخِ خود سوخته است !

    تلاطم خروش زخمه های ذهنش ، مثل موج های بیقرار ، لحظه به لحظه ، ساحل دلش را تازیانه می زدند . همچو اقیانوسی که از فرط طوفان زخمی شده است به خود می پیچید اما راهی نبود …

    در همین خلسه هایِ خونآلودِ خرد ، چیزی مثل گردبادِ صوت ، چونان خوابی او را در ربود . مثل غرق شدن در دریای صوت و نور ، در اعماق دنیاهای درون خود ، فرو می رفت …

    مسافر از خود بی خود شد و چشم که گشود ، نور روی پیر بود که مثل مهتاب بر دشت پرجنازه ی پس از جنگ های درونش می بارید ! همه چیز در آرامش مطلق نوای حی ، چونان خرامیدن نور ِنرم پری به آهنگی بهشتی می نمود .

    نیازی نبود که سفیر حرفی بزند زیرا اینجا همه ی دانایی ها فقط در “بودن” هست . کافی است که از مقام روح ، وارسته از همه چیز ، دنیا های دون را بنگری ، آنگاه دانایی یعنی بودن !
    سفیر از شکوه خدا می درخشید و مثل ِآفتاب روشنگر ، که پایان شب است ؛ پایان ذهن مسافر بود ! سفیر یک پارچه نور بود ؛ نوری که با آن راه آن قدر ساده می شود که حتی کودکی ساده لوح ، می تواند به ملکوت خدا پا گذارد . گورو سفیر صوت او بود ، صوتی که با آن راه جاویدان آن قدر جذاب می شود که بی هیچ ترس و بی نیاز از هر امیدی (خوف و رجا ) ، سراسر راه را می شود سرسره بازی کرد زیرا جذبه ی صوت او مثل ایمان به جاذبه زمین ، فقط تسلیم شدن می خواهد .در معیت استاد ، برای درک عظیم ترین اسرار خدا حتی نیازی به حجت یک واژه هم نیست زیرا فقط آنان که در تاریکی وهم خفته اند دل به سیاهی واژه های مرده ی خفته در کتب می بندند . در کنار سفیر دانستن، مثل باران ِنور و صوت ، سر و رویت و همه ی بودن آدمی را در خود می شوید و هم جنس خود می کند .



    اکنون که در معیت او ، از مقام روح به این همه بازی های بیهوده ی دنیاهای کوچک خود می نگریست ،چه بیهوده نیش پشه ای را ، دریای درد می نامید و حال آن که همه این درد ها زاده ی توهم ذهن متوحشش بودند . مثل یک کابوس که با نوای نرم معشوقه ای یکآن از آن می پری صدای سفیر او را از این توهم بیدار کرد !

    از بالا به این محشر کبرای درونش می نگریست !
    از خود شرمگین شد که همیشه ، با چه غروری ، همه ی جنگ های تاریخ را به دیده ی تحقیر ، به مشتی نامردم متوحش پست تر از حیوان ، نسبت می داده ، در حالی که در درون خودش ، جنگ و قحطی و قتل عام ، همیشگی بوده ! چه مسخره و بی حتی جرات فرار محبوس گردایه ای از عقاید بی پایه شده بود که حتی پدر و مادرشان معلوم نبودند . عقاید نفهمی که مثل قبایل آدم خوار ، نامتمدن و وحشی ، همیشه به قصد خوردنش طوافش می کردند ، با صدای نامفهومی به عنوان پرستش ، برای پس از مرگش بیم و امیدش می دادند ، و خنجر سؤال به اعماق بودنش فرو می کردند و اما کماکان در آتش اشتیاقی که نمی دانست از کجا ، اما از بیخ و بن می سوزاندش ، پخته می شد ! و بعد افکاری که همچون فرمانرواهای خودکامه که خدا شده بودند ، هر حرف و ندا و سؤالی را قبل از تولد (چونان فرعون ) خفه می کردند . و بعد که فکارهای دیگر متحد شدند و طغیان کردند . با رأی گیری از همه ی ندا های درون ، (مثلاً) کاملاً روشنفکرانه حکومت تشکیل دادند . فلسفه و دین ، به عنوان دو ابر قدرت ، چه بی رحمانه ، مثل بمب های هسته ای از بیخ و بن ، خان و مان ساکنین طبقات ذهن را بر باد دادند ! … و بعد ذهنی که از خطرهای این همه جنگ گرم آگاه شد و سردش کرد . دوران سکوتی مرگ آور ، که بیش از بمب اتم همه را می ترساند و استحمار و استثمار نوین ِنماینده های قدرت های برتر ! و اینگونه بود که بازی افکار ، هر مرحله جانکاه تر از قبل جنگ می کرد و جان می گرفت !!

    چه زیبا همه ی حقارت تاریخ در جغرافیای درون مسافر خفته بود !

    و اکنون در مقام روح ، در معیت او ، می دید که آرزوی صلح در ذهن ، مثل آرزوی خشک بودن آب است . زیرا ذهن معنی اش : جنگ میان ِدو نیروست ! و دوگانگی همیشه درد است و جنگ . و آدمی تا از ذهن ، از نفس خودش ، رها نشود ، حتی بویی از آرامش و صلح را نخواهد برد . حتی اگر به توهم باطل خودش ، در بهشت های ذهنی به بازی سرگرم شود ، باز هنوز جنگی سرد در ذات معنی ذهنش خفته است .

    صلح ِکل (صلح درون و بیرون ) یعنی رهایی از منیت ( نفس ) ، از ذهن . و سپردن خود به نور و صوت او . و این راه جاویدانی است که درگاهش از اندرونی دل باز می شود و تا اعماق اقیانوس عشق خدا ، روح را به خود می کشاند …!

    مسافر : به دنیای رنگارنگ اما پر نیرنگ اثیری نگاه می کرد و می دید که چه باتلاق ها و سراب ها و عطش هایی را که بیهوده عشق نامیده بود ! از یک حس طلب ساده ی انسانی برای جنسی دیگر ، تا حتی عشق به خدامرد و خدا ! آری حتی آن حس که عشق به خدا یش می نامید : جوشش عاطفی ساده ای بود در پی ناامنی ذاتی اش در شب تاریک روح ، در پی گم شدن در توهم هایی که آخر ِکمال می نامید!
    اکنون روحش در مقامی ایستاده بود : که رو به رویش ،بازی های زیبایی به پا بود . در یک آن همه ی آن خدا هایی که در این همه زندگی پرستیده بود ، مثل حباب می ترکیدند و محو می شدند ، حتی نیاز نبود مثل پیامبران به جنگ بت های بی جان برود ! فقط نور و نگاه کافی بود . همانگونه که امروز ایده ی بت پرستی به مسخرگی ترکیدن یک حباب است .

    مسافر فکر می کرد در سایه ی این سفیر ، از همه دردها در امان است زیر اینجا سرزمین های خیلی دوری است که حتی برتر از بهشت هایی است که هیچ دردی در آن ها نیست . چه می دانست دردی که در این عشق است آنچنان عظیم است که قطره ای از آن از همه جهنم ها بیش است و آنچنان شیرین است که هیچ جوی عسل های بهشتی یاری برابری اش را ندارد .

    و آن درد عشق است !

  2. 6 کاربر از پست مفید نديم تشکرکرده اند .

    Mvaz (جمعه 22 مرداد 00), نديم (چهارشنبه 13 شهریور 87)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 مهر 89 [ 16:10]
    تاریخ عضویت
    1387-1-19
    نوشته ها
    1,801
    امتیاز
    13,034
    سطح
    74
    Points: 13,034, Level: 74
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 216
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    954

    تشکرشده 992 در 530 پست

    Rep Power
    198
    Array

    RE: درد عشق

    جناب نديم
    فوق العاده بود. از مطالب زيبايتان ممنونم

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دیروز [ 21:38]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    785
    امتیاز
    23,048
    سطح
    93
    Points: 23,048, Level: 93
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 302
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,553

    تشکرشده 1,773 در 731 پست

    Rep Power
    172
    Array
    صلح ِکل (صلح درون و بیرون ) یعنی رهایی از منیت ( نفس ) ، از ذهن . و سپردن خود به نور و صوت او . و این راه جاویدانی است که درگاهش از اندرونی دل باز می شود و تا اعماق اقیانوس عشق خدا ، روح را به خود می کشاند …!

    مسافر : به دنیای رنگارنگ اما پر نیرنگ اثیری نگاه می کرد و می دید که چه باتلاق ها و سراب ها و عطش هایی را که بیهوده عشق نامیده بود ! از یک حس طلب ساده ی انسانی برای جنسی دیگر ، تا حتی عشق به خدامرد و خدا ! آری حتی آن حس که عشق به خدا یش می نامید : جوشش عاطفی ساده ای بود در پی ناامنی ذاتی اش در شب تاریک روح ، در پی گم شدن در توهم هایی که آخر ِکمال می نامید!

  5. کاربر روبرو از پست مفید Mvaz تشکرکرده است .

    باغبان (شنبه 23 مرداد 00)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.