واقعا باورم نمیشه به همچین روزی افتادم که واسه زقتن به دندون پزشکی باید طلاهامو بفروشم... پدرشوهرم خیلی پولداره یعنی سرمایه شو ریخته تو گاوداری. روز خواستگاری بهمن قول خونه و ماشینو داد،ماهم که عاشق بودیم گفتیم همه چی حل میشه اگه با هم باشیم، شوهرم پیش باباش تو گاوداری کار میکرد با اینکه ارشد کشاورزی داره،اما باباش با اخلاقای بدش و بد وبیراهایی که سر هر چیز کوچیکی به شوهرم گفته،شوهرمو کلافه کرده،و دیگه اونجا نمیره و هنوز هیچ کاری هم پیدا نکرده،تو این یه سال که اونجا کار میکرد در حد اجاره و خورد و خوراک پول میداد،یعنی الان هزار تومن پس انداز نداریم جز طلاهای من. همش میشینم به این بدبختی ها فک میکنم و حرص میخورمو خودمو داغون میکنم،از پدرشوهرم متنفرم،هیچ وقت نمیتونم ببخشمش،مگه من گناه کردم عروسشون شدم که حالا خرید عید هم نمیتونم بکنم و حتی غذای روزانه رو به زور میخرم؟اگه خونه بابام مونده بودم الان بهترین زندگی رو داشتم،چرا واسه حماقت یه نفر آدم این همه ادم باید بدبخت شن؟ مدیر همدردی خواهش میکنم کمکم کن،وجودم سرشار از تنفر شده،نمیتونم بیخیالش شم...