می روم
می روم ... اما نمی پرسم زخویش
ره کجا .. ؟ منزل کجا ..؟ مقصود چیست
بو سه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
تشکرشده 992 در 530 پست
می روم
می روم ... اما نمی پرسم زخویش
ره کجا .. ؟ منزل کجا ..؟ مقصود چیست
بو سه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
تشکرشده 992 در 530 پست
آه ... آری ... این منم . اما چه سود
او که در من بود دبگر نیست نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود آخر کیست کیست
تشکرشده 992 در 530 پست
در خم پس کوچه هاي زندگي آرزو گم کرده تنها مي روم
در شيار روشن تاريک شب لنگ لنگان سوي فردا مي روم
مي روم شايد که در دشت شفق بينم آن رنگين پر خورشيد را
مي روم شايد به بام کهکشان بينم آن تک اختر اميد را
بسته ام بار سفر از شهر خود مي روم آشفته تا شهر دگر
گشته ام بيگانه با هر آشنا مي روم شايد شوم بيگانه تر
دانه (پنجشنبه 14 شهریور 87)
تشکرشده 992 در 530 پست
دلم گرفته است...ميخواهم بگريم اما اشك به ميهماني چشمانم نمي آيد ,تنم خسته و روحم رنجور گشته و ميخواهم از اين همه ناراحتي بگريزم اما پا هايم مرا ياري نميكنند . مانند پرنده ايي در قفس زنداني گشته ام .
بغضی عجیبی گلویم را می فشارد می خواهم کمی همراه خودم درد دل کنم که شاید کمی از بغضم کم شود ، با وجود این همه در بدری ها باز هم امیدم به پروردگار است اوست که امید نا امیدان است .
دیگر نقش بهار را در پنجره قلبم نخواهم کشید ، دیگر با طلوع سخن نخواهم گفت و خاگستر قلب خود را برای همیشه بدست باد سرگردان ساحل خواهم سپرد و با کوله باری از غـــــــــم پرواز خواهم کرد البته اگر توانی برای پرواز کردن در وجودم باقی مانده باشد.
امروز هم می خواهم به مهمانی نگاهش روم ،تاشاید در بگشاید و از خلوت نگاهش مرا صدا کند .
در حسرت نگاهش آواره ترینم ، اشکهایم بی قراری میکند می خواهم بگریم تا کمی از اندوه درونم کاسته شود ولی نمیتوانم .
ای خدا خودت میدانی چقدر دوستش دارم .از این دنیا فانی هیچ انتظاری ندارم آنکه همه نفس و عمر من بود رفت ، باور کن او هنوز هم قسم اول من است.
دوست داشتن و عشق به او گناه نیست بلکه عبادت است و من سجده عشق را بجا می آورم تا آخرین نفسهایم ، روز ها و شب های پر از پریشانی و غم آخر تا چه وقت خدایا ؟
متنفرم از همه چیز و همه کس حتی از زندگی ، می نشینم در انتظار او تا وقتی که نفس مرا یاری دهد .
دانه (سه شنبه 12 شهریور 87)
تشکرشده 992 در 530 پست
خداوندا
مي بيني با من چه كردي؟ او را كه مي ستودم ، او را كه شريك تو مي دانستم و برايم همچون تو خدايي مي كرد به چه قيمت ارزاني از دست دادم.
خداوندا
مي بيني كه تاوان عشقي را كه سالها در سينه ام پروراندم و همچون كودكي در آغوش خود بزرگ كردم، نتوانستم بپردازم؟
خداوندا
حالا مي گويي چه كنم؟ اشك بريزيم؟ مويه كنم؟ زجه بزنم؟ به دست و پاي كه بيفتم.
به كساني التماس كنم كه هيچگاه برايم ارزشي نداشتند اما حالا تصميم گيرنده اند و عشق پاسخگوي آن نيست؟
جالب است كه هر كسي ميزان عشق مرا با ترازوي خود سنجيد و احساسم را به بهايي ارزان به همه آنچه كه فاني است فروخت
دانه (سه شنبه 12 شهریور 87)
تشکرشده 992 در 530 پست
اي بهترينم
اي بت بزرگ من
اي تمام لحظه هاي زندگيم
برايم جاودانه اي. تو خود مني. وجود مني. من بي من هيچ است. چگونه مي گويند تو را ترك كنم يعني بايد خود را ترك كنم؟
مي شنيدم كه مي گفتند دنيا به هيچ است و به آن دل نبند، مي شنيدم كه مي گفتند دنيا به هيچ كس وفا نمي كند اما نمي دانستم كه نه تنها دنيا ارزش ندارد بلكه اينقدر پست است كه براي هيچ چيز ديگري هم ارزش قايل نيست. حتي عشق
دانه (سه شنبه 12 شهریور 87)
تشکرشده 37,088 در 7,004 پست
سلام دانه
تجارب خاصی هست. گرچه گزنده است ولی در تلخی خود شیرینی خاصی دارد كه احساس، دوست دارد آنها را ادامه دهد.
اما صبر تنها هماغوشی هست كه ما را مدد می كند.
دانه
از آنجا كه این تاپیك را با عنوان احساس باز كردید... من هم از ورود به مباحث غیر احساسی خودداری می كنم.
من تصور می كنم در این جور مواقع هیچ كس جزخودمون نمی توانیم خود را درك كنیم.
تجربه منحصر به فردی هست اوج عشق و همین طور تجربه منحصر به فردی هست كه احساس تنهایی كه پس از عدم وصال ایجاد می شود.
اما همه كسانی كه چنین تجربه ای دارند، در هماغوشی صبر و تمركز زدایی به مرور به ثباتی آرامش بخش می رسند. و متوجه می شوند عشق به آنها چنین احساسی داده است، نه معشوق
به هر حال اگر دوست داشتی بیشتر برای ما بگو....
ما همه در این تالار كنار هم و غم آشنای هم هستیم.
مدیرهمدردی (سه شنبه 12 شهریور 87)
تشکرشده 197 در 81 پست
هر جا دلی غمگین است ؛ آن دل از ان من است و من در ان جای دارم........."خدا"
a_b (سه شنبه 12 شهریور 87)
تشکرشده 0 در 0 پست
ممنون a_b عزیز
جمله ات واقعاً آرومم کرد.
منم یک هفته ای است که بی قرارم ، دلتنگم ، حساس خفگی میکنم ، هر چه گریه میکنم آروم نمیشم .
حس بدیه ، احساس تنهایی ........................ خیلی ... خیلی .............بد بد ................
توی این روزها و لحظات مقدس و پاک بیائید برای هم دعا کنیم .
و بیشتر از همیشه به یاد هم باشیم .
تشکرشده 992 در 530 پست
مي دانم اكثر دوستان تاپيك "ازدواج دختر مجرد بعد از 12 سال عاشقي با مرد بچه دار" را خوانده اند.
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=1346
گر چه او قبلاً ازدواج كرده بود، گر چه او فرزند داشت اما بي دريغ عاشق من بود و آنچه كه برايم كرد خدايي بود.
به پايم افتاد تا او را رها نكنم.اما من خودخواهانه خودم و خواسته هايم را انتخاب كردم نه او و عشقم را. او همه چيزش را پاي اين عشق داد اما من فقط خودم را خواستم. مدتيست نمي توانم به خودم در آينه نگاه كنم. من اصرارهاي او را ناديده گرفتم. تا چشمم به يك خواستگار بهتر با شرايط مطابق با ايده آل خانواده خورد او را زير پايم گذاشتم. خانواده ام او را خرد كردند به غرورش بها ندادند و از او به عنوان يك شياد ياد كردند.
او دست و پا زد، اما كسي دست او را نگرفت. او گريه كرد اما كسي اشكي از چشم او پاك نكرد، او التماس كرد، اما فريادهايش به هيچ جا نرفت. كسي او را نديد. همه به من مي گفتند تو جووني، آرزو داري؛ ... فلان است و چنان است. او قبلاً ازدواج كرده او به درد تو نمي خورد و .....( حرفهايي از اين قسم كه يادآوري اش لرزه به اندامم مي گذارد) كاري جز گريه از من بر نيامد. حالا ما هم به خاطر خواست ديگران مي خواهيم از هم جدا شويم. به خواستگارم كه يك شبه از معشوقم كه نقش خدا برايم بازي كرد عزيزتر شد. حالا من ماندم و يك عمر پشيماني از آنچه من به دست خود كردم. دست خواستگار راخودم گرفتم و به خانه بردم. معشوقم را خودم زايل كردم. چطور از او بگذرم. كسي كه سالها تكيه ام به او بوده. كسي كه نگذاشت خمي به ابرويم بيايد. كسي كه غرق در محبت او بودم و نفهميدم كه اطرافم چه مي گذرد. چه كنم. دائم توي سر خودم مي زنم و مي گويم" ديدي چه خاكي به سرم شد؟؟؟" "ديدي چه آسون زندگيمو باختم؟؟؟" "ديدي....." اي خدا چرا كسي حرف مرا نفهميد.
هيچ كس نمي فهمد. مرا و حرف مرا نمي فهمد.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)