سلام.بی مقدمه می خوام برم سر اصل مطلب...واقعا نیاز به کمک دارم اگه کسی میتونه خواهش میکنم راهنماییم کنه.
دختری 27 ساله هستم.مجرد.سال 88 از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و برای کنکور ارشد خودمو اماده کردم البته چون تغییر رشته دادم متاسفانه سال اول نتونستم موفق بشم.برای سال بعد هم شرکت کردم ولی نتونستم بخونم اصلا انگیزه ام صفر شد...من به درس خوندن علاقه داشتم ولی اصلا دوست نداشتم بیرون کار کنم.مادرم شاغل بود وبا مادرای شاغل زیادی سروکار داشتم زندگیشونو می دیدم اصلا راضی نبودم بیرون سر کار برم.واسه همین علاوه بر اینکه بی خیال درسم شدم با اینکه توی بهترین دانشگاه کشور درس می خوندم.پیدا کردن شغل رو هم بی خیال شدم.ته دلم می خواستم ازدواج کنم ولی به خاطر شرایط خانوادم که اون موقع اوضاع مالی مناسبی نداشتیم در ظاهر خودمو بی میل ازدواج نشون می دادم وتا 25 سالگی هر موردی برام پیش اومد نه گفتم واقعا نمی تونستم ازدواج کنم.
با درست شدن اوضاع مالی خانوادم کم کم من هم به خواستگارا اجازه دادم بیان خونه!!!تقریبا 1ساله چند نفری اومدن ورفتن که اگه شرایط اونا خوب بود منو نپسندیدن واونایی که منو می پسندین یه جایه کارشون ایراد داشت مثلا کار نداشت یا خیلی خیلی مذهبی بود طوری که به مشکل بر می خوردیم.
یا ....
متاسفانه من توی این چند سال خیلی توی دنیای خودم غرق شدم.از اینکه نتونستم درسمو ادامه بدم خیلی ناراحت شدم وامید داشتم ازدواج خوبی داشته باشم که اونم به لطف خدا نشد توی این چند سال 1سوسک نرم از من خوشش نیومد چه برسه کسی بخواد با هام ازدواج کنه...
وقتی با جوونای فامیل میشینم میبینم یکی یا یه نفرو داشته که باهاش سرگرمه یا یکی با درسش یکی با...من هیچی ندارم.نه کاری میکنم نه کلاسی میرم نه انگیزه ای دارم.
نمی دونم چه طوری بهتون بگن انگار یه چیزی اومده همه چیو ازم گرفته ورزش میکنم درست نمیشم.هر کاری میکنم این حس ازم دور نمیره
یه مدته از بودن توی جمع لذت نمی بردم.خجالت میکشیدم برم توی جمع ها خانوادگی...از اینکه مادر پدرم همچین فرزندی دارن خجالت میکشیدم ومثلا توی جمعا کنار مامانم نمی رفتم تا خجالت نکشه.این اواخر توی جمع همش خودمو جایی گوشه ای پنهون می کنم وهمش حس میکنم زشت تریت وبدبخت ترین فرد جمع هستم.از بس حس بدی دارم که دیگه این چند تا مهمونی اخرو نرفتم وبرای هر کدوم بهونه ای تراشیدم.
نمیگم بیرون نمیرم اتفاقا تنهایی خیلی بیرون میرم ولی همه چیم تنهاییه...
من چیکار کنم.حرفام زیاد شد ببخشید.من چیکار کنم کمکم کنید.
- - - Updated - - -
یادم رفت بگم.من هیچوقت جسم خودمو دوست نداشتم که این اواخر این حس بیشتر شده.به دستام نگاه میکنم میگم اه چه قد زشته.رنگ پوستم حال بهم زنه.موهام بدریخته.کلا از ظاهرم متنفرم.توی اینه که خودمو نیگاه میکنم رک وپست کنده به خودم میگم خیلی زشتی خاک توی سرت با این قیافت می خوای ازت خوششون بیاد.همیشه این حرفو میگم.
همین حسم باعث شده نتونم ارتباطات قوی داشته باشم.همیشه چه دختر چه پسر وقتی با من باشه حس می کنم از بودن با من خجالت میکشه ومی خواد از دستم خلاص بشه بره.وقبل اینکه اون این کارو بکنه من تمومش میکنم.حالا با دخترا کمی راحتم ولی با جنس مخالف ارتباطم صفره.اصلا نمی تونم باهاشون حرف بزنم فقط به خاطر این فکرم.
- - - Updated - - -
با همه ی این حس هام من اصلا حسود نیستم ودر نظرم همه زیبان.هیچوقت هم زیبایی کسی ناراحت نمیشم.در ظاهرم ایرادی ندارم.تا حالا کسی مسخرم نکرده ویا بهم زشت نگفته.....
در کل این حسم از شرایطم به وجود اومده که می خوام درستش کنم.وگرنه چند ماه دیگه از اتاقمم بیرون نمیام.نمی خوام به اون مرحله برسم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)