به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 02:50]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    40
    امتیاز
    1,050
    سطح
    17
    Points: 1,050, Level: 17
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 50
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    77

    تشکرشده 47 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array

    New 1 ریشه همه مشکلاتمو پیدا کردم "دوستش ندارم"

    سلام به همه دوستای همدردی که خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم

    پشیمونم که چرا زودتر نیومدم این مشکلو بگم دیگه صبرم تموم شده بعضی وقتا فکرای خیلی بدی به سرم می زنه .
    من 24 سالمه و شوهرم 31 ساله دوسال عقد بودیم و یه ساله عروسی کردیم تو تاپیکای قبلی گفتم چه مشکلاتی داشتیم و داریم ولی تاحالا فکر میکردم مشکل فقط همیناست و یه جوری حل میشه ولی الان دیگه مطمدن شدم همه اینا یه ریشه داره اونم اینه که من شوهرمو دوستش ندارم چقدر گفتن این جمله سخت وبده اصلا دلم نمیخواست به زبون بیارم ولی دیگه مجبورم صبرم تموم شده . اشتباهم همین بود که این مسءله رو تا الان به کسی نگفتمم حتی به خودم هم دروغ گفتم . نمی دونین چقدر احساس بدبختی و شکست میکنم خدا هیچ کسو تو این شرایط قرار نده . نمی دونم از کجا بگم خیلی دل پری دارم . جدا از بحث عدم علاقه من و همسرم خیلی باهم فرق داریم تو همه چی اگه قبل از ازدواج مشاور رفته بودیم قطعا میگفت با هم ازدواج نکنید . واقعا موندم مشکلاتمون باعث شده من ازش بدم بیاد یا اینکه چون دوستش ندارم اینقدرسر همه چی با هم دعوامون میشه . واقعا گیج گیجم اصلا نمی دونم چرا باهاش ازدواج کردم . بهتره از اولش همه چی رو بگم .





    سه سال پیش زمانی که با هم اشنا شدیم من دانشجو بودم ترم اخر کاردانی اومدن خواستگاری و 2 ماه بعد نامزد شدیم اون موقع اینقدر ازش خوشم میومد و دلم براش تنگ میشد . همش میگفتمم خدا کنه اونم همین حسو نسبت به من داشته باشه و این وصلت سر بگیره و همین جورم شد اونم خیلی منو دوست داشت دو تامونم می دونستیم تو یه سری چیزا تفاوت داریم ولی ساده از کنارش گذشتیم . اشنایی و خواستگاری دو ماه طول کشید ومن هرچی به نامزدی نزدیک تر میشدیم شک و دو دلیم بیشتر میشد و تفاوتهامون بیشتر به چشمم میومد ولی از این تردید به کسی چیزی نگفتم به خیال خودم فکر میکردم طبیعیه و درست میشه بعد از محرمیت این حس بدم از بین میره تا اینکه نامزد کردیمو دو هفته بعد بهونه های من یکی یکی شروع شد البته همش هم بهونه نبود از یه چیزایی واقعا ناراحت بودم و همونا به این حس بدم دامن زد مثل نماز نخوندنش . همش گریه میکردم اصلا خوشحال نبودم زیاد دلم براش تنگ نمیشد جوری شد که مادر پدرم فهمیدن کلی باهام صحبت کردن که الان اینجوری یه خورده بگذره درست میشه ازش خوشت میاد از این حرفا تا اینکه دیدن من اروم نمیشم پدرم از یه مشاور نظر خواست اونم گفته بود تا به دلش ننشسته عقد نکنید .خلاصه یه دو هفته گذشت و من یه خورده بهتر شده بودم احساس کردم می تونم دوستش داشته باشم . تا اینکه پدرم گفت اگه دیگه واقعا میخوایش برای عقد اماده شو منم گفتم اره دیگه حل شده و میخوامش با اینکه ته دلم صد در صد دوستش نداشتم و ما عقد کردیم . تو دوران عقد دعوا زیاد داشتیم تا جایی که اخرای عقدمون درست قبل از عروسی یه دعوای شدید کردیم و کار به طلاق کشیده شد ولی بازم نتونستیم از هم جداشیم . تو دوسال عقد یه روز ازش خوشم میومد یه روز ازش متنفر بودم و یه روز عاشق پیشه اصلا تعادل نداشتم ولی به هیچ کس چیزی نمیگفتم همه فکر میکردن من چقدر خوشبختم . می دونم تو این قضیه من صد در صد مقصرم چون این عدم علاقه از طرف منه ولی یه جا دیگه هم خودمو مقصر می دونم اینه که به جای این که این حس بد رو از بین ببرم تقویتش کردم با مقایسه کردن بیش از حدم . با بزرگ کردن تفاوتها و نکات منفی که داشت . همین جوری دست رو دست گذاشتم تا افکار منفی منو هرجا میخواد ببره البته تلاش هم کردم ولی خیلی کم و ناچیز من همسرمو با هربی سرو پایی مقایسه کردم و اون طفلک رو حسابی تو افکارم تحقیرش کردم ولی همیشه جلوش تظاهر به علاقه کردم وهمین تناقض منو بیشتر ازار داد البته یه وقتایی اون هم احساس میکرد که دوستش ندارم یه بار سر یه ماجرایی بهم گفت تو که کلا با دوست داشتن ادما مشکل داری .





    اره راست میگه من نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم و این برمیگرده به هفت هشت سال پیش وقتی دبیرستانی بودم وقتی داداشم عاشق یه دختره شد و 4 سال تمام به خاطرش همه مونو عذاب داد اون موقع ها من احساساتی داشتم تو خیال خودم به اینده قشنگی که می تونم داشته باشم فکر میکردم که همون زمان علی رغم مخالفت دو تا خانواده داداشم با اون دختره ازدواج کرد و درست تو همون دوران نامزدی به خاطر نادونی اون دختر و خطایی که انجام داد داداشم افسردگی شدیدی گرفت وبه شدت از زنش متنفر شد و چند بار هم دست به خودکشی زد ولی به خاطر ترحم به اون دختر طلاقش نداد و هنوز داره با نفرت تمام به زندگی با اون ادامه میده اینا همه تو سن شونزده هفده سالگی من اتفاق افتاد من روحیه ام رو باختم داغون شدم از اون به بعد دیگه از ازدواج بدم میومد از عشق از خاطرات عاشقانه از اهنگ و شعر عاشقانه از عروسی از زناشویی از دوست داشتن از همه اینا حالم به هم میخورد تا میومدم یه کیو دوست داشته باشم تمام رفتارهای داداشم با زنش تو ذهنم نقش می بست دعواهایی که داشتن . هرخوستگاری برام میومد یا هرکسی بهم ابراز علاقه میکرد سریع جلوش گارد میگرفتم میزدم تو ذوقش دیگه صدای همه در اومده بود خانواده ام میگفتن پس تو از کی خوشت میاد چرا با همه دعوا داری . همیشه میخواستم زندگی من با اون فرق داشته باشه اگه خواستگاربرام میومد که یه ذره یه ذره خیلی کوچیک شبیه به داداشم بو سریع ردش میکردم . اوضاع داداشم روز به روز بدتر شد و تو همون شرایط همسرم اومد خواستگاری و من برای اولین بار احساس کردم از یکی خوشم اومده و بهش جواب مثبت دادم ولی باز همون فکرا اومد سراغم همش با خودم میگفتم زندگی منم مثل داداشم میشه حالتهای اون میومد تو ذهنم تا میخواستم به همسرم ابراز علاقه کنم یاد داداشم میوفتم که چه جوری برای دختره می مرد و مثل بت می پرستیدش ولی بعد از ازدواج اونجوری ازش متنفر شد تا میخواستم یه اهنگ عاشقانه بذارم با هم گوش کنیم دوباره همین جوریاد اونا میوفتادم . انگار زندگی اونا شده بود برام یه الگو که ناخوداگاه از رفتارشون تقلید میکردم دیگه از هرچی رابطه عاشقانه بود بدم میومد . اینقدر حساس شده بودم و از همسرم بدم میومد که شبا کابوس میدیدم داداشم و همسرم دارن اذیتم میکنن تا همین چندماه پیش کابوس داداشم و میدیدم که اومده خونمون داره منو میترسونه . الانم نه تنها بهتر نشدم بلکه روز به روز دارم افسرده تر میشم هرشب یواشکی گریه میکنم از این بدتر اینه که دارم واسه همه فیلم بازی میکنم که من عاشق شوهرم هستم .




    همیشه احساساتم نوسان داره دو روز گریه میکنم دوباره به خودم میگم نا امید نشو دوباره تلاش کن یه هفته خوبم ولی با یه دعوا یا دلخوری کوچیک دوباره برمیگردم سر خونه اول . دوست دارم برم یه جایی که نه شوهر باشه نه پدر نه برادر نه مادر از همه بدم میاد بیشتر از خودم بدم میاد که دارم به شوهرم دروغ میگم با سرنوشتش بازی کردم. همه الان منتظرن من بچه دار شم اونوقت من هنوز نمیدونم دوستش دارم یانه . یه روز دلم براش تنگ میشه یه روز میخوام ترکش کنم . میدونین میخوام دوستش داشته باشم اصلا دلم نمیخواد زندگیمو بهم بزنم ولی نمیشه انگار یه مانعی هست یه چیزی که نمیذاره دلم بهش نزدیک بشه . اون مرد خوبیه درسته اخلاق بد زیاد داره ولی مرد زندگیه . منو ببخشید پرچونگی کردم نیاز داشتم به گفتن این حرفا یی که همیشه تو قلبم پنهون بوده .
    راستی یه چیز دیگه هم هست همسرم خیلی دلمرده است . اصلا ذوق و شوق هیچی نداره . انگار نه انگار جوونه همیشه یه جور میگرده انگار بیست سال از خودش بزرگتره بعضی وقتا فکر میکنم با یکی همسن بابا بزرگم ازدواج کردم بعضی اوقات حتی روم نمیشه باهاش بیرون برم همش فکر میکنم خیلی از من بزرگتره اینم خیلی اذیتم میکنه خیلی به این قضیه فکر میکنم.




    من نمیخوام طلاق بگیرم با این که میدونم شاید خیلیاتون بگید این کارو بکن وقتی دوستش نداری ولی همون طور که گفتم من هنوز اونطور که باید تلاشم رو نکردم نمیخوام بعدا پشیمون بشم و همین طور ادمی هم نیستم که بتونم این وضع رو تحمل کنم در هر صورت باید یه طرفه اش کنم . از شما دوستای خوبم و هم چنین کارشناسای محترم اقای و بالهای صداقت و فرشته مهربان و .....درخواست راهنمایی دارم خیلی هم ازتون ممنونم که به درد دلم گوش دادین منتظرتون هستم. اگه سوالی هست بپرسید.

  2. 3 کاربر از پست مفید mahtisa تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92), کامران (جمعه 04 بهمن 92), veis (پنجشنبه 03 بهمن 92)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 02:50]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    40
    امتیاز
    1,050
    سطح
    17
    Points: 1,050, Level: 17
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 50
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    77

    تشکرشده 47 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چرا هیچ کس جواب نمیده دلم گرفت !!!امشب همتون زودی رفتین خوابیدین ؟!باشه عیب نداره شب بخیر فردا منتظرتونم!!!

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 02:50]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    40
    امتیاز
    1,050
    سطح
    17
    Points: 1,050, Level: 17
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 50
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    77

    تشکرشده 47 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دیگه از اینجا هم ناامید شدم . می دونم اینجا کسی التزامی نداره که حتما به دیگری کمک کنه ولی فکرشم نمیکردم اینقدر دوستام بی تفاوت باشن نسبت بهم اخه من به غیر از اینجا جایی رو ندارم که بتونم راحت حرفمو بزنم پیش مشاور هم امکانش نیست برم . یکی میگفت اینجا هم باندبازی شده بعضیا فقط تو تاپیک دوستا و هم دوره ای هاشون نظر میدن خدا نکنه واقعیت داشته باشه بچه های خوب همدردی اینجوری نیستن .

    من میخوام همسرمو دوست داشنه باشم اصلا راهی هست که عشق جای عدم علاقه رو بگیره؟ خواهش میکنم کارشناسای محترم کمکم کنن . زندگی بدون عشق خیلی سخته چون هیچ انگیزه ای نیست که به خاطرش ناملایمات زندگی رو تحمل کنم دوست دارم محبتم رو فداکاریم گذشت و صبرم رو همه زندگیمو بریزم پای کسی که دوستش دارم ولی نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم این واقعا یه اختلاله ؟ همش فکر میکنم اگه جداشم و باکسی دیگه ازدواج کنم بازم دچار همین مشکل بشم . اصلا چرا من باید اینجوری باشم .
    کمکم کنین علتش رو پیدا کنم اقای اس سی ای و خانمفرشته مهربان و بالهای صداقت عزیز ازتون کمک میخوام

  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 17:36]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    20
    امتیاز
    1,223
    سطح
    19
    Points: 1,223, Level: 19
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 7 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم

    به نظر من تو با هر کس دیگه هم ازدواج می کردی به احتمال زیاد همین مشکل رو داشتی. خوشبختانه می فهمی که بینشت غلطه و ریشه اش کجاست. همین که آدم بدونه از کجا داره می خوره نصف قضیه حله. تو چسبیدی به یه مورد اونم تجربه تلخ برادرت و مدام داری اونو تو ذهنت شبیه سازی می کنی در صورتی که موارد نقضش زیاد هست. دوست داشتن با قدرت دور و برت جریان داره. فقط کافیه بخوای و ببینی . البته تغییر نگرش این جوری نیست که اراده کنی و انجام بشه. اگه امکانش برات هست یه مشاور خوب پیدا کن و زیر نظر اون مسیر رو طی کن. مطمئن باش همسرت نکات مثبتی داشته که به دلت نشسته و الان این که دوستش نداری به خاطر بینشته که غیر واقعیه و بر اساس واقعیت شکل نگرفته. به نظر من که تخصصی هم ندارم و صرفا دارم یه نظر شخصی می دم ریشه مشکلات تو دوست نداشتن همسرت نیست. ریشه مشکلاتت اینه طرز نگاهت به عشقه. به خودت اجازه بدی دوست بداری و یه امکانی رو در نظر بگیر که در قبال این دوست داشتن ضربه بخوری. من وقتی پدرم فوت کردن خیلی حال خرابی داشتم. خیلی ...
    مشاور یه حرف خوبی بهم زد وقتی داشتم زار زار گریه می کردم که اگه یه نفر دیگه بمیره من باز حالم بد می شه، افسرده می شم و غیره. گفت خب معلومه. همه می شن. باید بشی. تو هم همین طور ... هرچند با تعریف هایی که کردی همسرت آدم بدی نیست. تو وقتی کسی رو دوست نداری حتی اگه به روش نیاری تشعشات درونی تورو حس می کنه. شاید اگه همسرت دوست داشتن تو و تلاشی که حتی برای این کار می کنی رو حس کنه بهتر و گرم تر برخورد کنه.

  6. 2 کاربر از پست مفید زن زندگی تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92), veis (پنجشنبه 03 بهمن 92)

  7. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 تیر 97 [ 14:07]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    8,869
    سطح
    63
    Points: 8,869, Level: 63
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 181
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    480

    تشکرشده 882 در 242 پست

    Rep Power
    61
    Array
    عزیزم بابت گذشته ای که داشتی واقعا متاسف و متاثر شدم. کمک خاصی به ذهنم نمی رسه . فقط امیدوارم آبی پررنگ ها تاپیکت رو اطلاع رسانی کنن.
    راستی به مشاور مراجعه کردی تا حالا ؟

  8. کاربر روبرو از پست مفید veis تشکرکرده است .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92)

  9. #6
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,025 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    373
    Array
    سلام خانومی

    خوبی؟

    یکمی اروم باش و توکل به خدا کن.

    شما اگر یه نگاهی به یه خانواده بندازی میبینی که دو تا بچه هم تربیتشون یکی نیست...چه برسه یه زن و یه مرد از دو خانواده مختلف.
    یکسری تفاوتها بین زن و شوهر طبیعیه و چیزی عجیبی نیست.
    الان نمیخواد خودت رو بابت گذشته سرزنش کنی.

    قبل از هرچیزی خودت رو اصلاح کن.شدی یخ آدم با مجموعه ای از انرژِی های منفی و احساسات تلخ و نادرست.

    خیلی چیزها دست خودته ..فقط کافیه یکمی به خودت سختی بدی.بهترین مشاور دنیا هم نمیتونه ذهنیت تورو عوض کنه.فقط خودت باید به خودت کمک کنی.

    اگر برادرت یه شکست داشته و دوران سختی رو گذرونده و الانم خودش میخواد با اون وضعیت به زندگیش ادامه بده، تو هم باید همین کار رو بکنی؟

    نباید دیدت رو درست کنی؟

    بهترین کار اینه که به یک روانپزشک مراجعه کنی و شاید لازم باشه مدتی تحت نظرش باشی.روانپزشک میتونه کمکت کنه در این راه ولی اقدام اصلی مال خودته.

    همسرت تقصیری نداره....شاید بزرگترین تقصیرش اینه که تورو دوست داره ! و دقیقا زمانی سر و کله اش پیدا شد که تو اصلا شرایط ازدواج رو نداشتی.

    بدون که الان تنها نیستی....نمیتونی انقدر راحت بگی دوستش ندارم....تو در برابر همسرت مسئول هستی.تو در برابر زندگیت مسئول هستی.

    یادت باشه نقش تو در دل زنده کردن همسرت خیلی مهمه.شیطنتهای یه زن میتونه مرد رو به شور و شوق بیاره.علاوه بر این خودت هم دچار نوعی دلزدگی هستی به نظرم و احتمال خیلی زیاد تو هم آدم شاد و سرزنده ای نیستی.شاید همین چیزها رو همسرت هم اثر منفی گذاشته.
    وقتی در یه زندگی زن شاد نباشه مرد هم واقعا نمیتونه شاد باشه....چون شادابی خونه با زنه.نه مرد.

    دوست خوبم...
    هیچکس بهت نمیگه طلاق بگیر....هیچکس هم بهت نمیگه ادامه بده.چون هیچکدوم از ما جای تو نیستیم و نمیدونم دقیقا الان کار درست چیه....موندن یا طلاق گرفتن......

    خودت بهتر از هرکسی میدونی صلاح زندگیت در چیه...اما به نظر من اصلا شرایط و روحیه تصمیم گیری درست رو نداری الان و نیاز داری با کسی کاملا بی طرف و متخصص مشورت کنی.شاید قبل از هر تصمیم گیری لازم باشه دیدت نسبت به مردها درست بشه و تغییر کنه.

    من جدا بهت پیشنهاد میکنم اصلا فعلا در این شرایط به طلاق فکر نکن.فکر کردن به طلاق تو رو از اینکه برای حفظ و ادامه زندگیت تلاش کنی باز میداره....


    موفق باشی دوستم.

    - - - Updated - - -
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  10. 3 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92), کامران (جمعه 04 بهمن 92), veis (پنجشنبه 03 بهمن 92)

  11. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 20:26]
    تاریخ عضویت
    1387-12-17
    نوشته ها
    111
    امتیاز
    6,260
    سطح
    51
    Points: 6,260, Level: 51
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 90
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    259

    تشکرشده 267 در 64 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام دوست عزیزم

    درد و دل بلند بالات رو خوندم و خوشحالم از اینکه به این نتیجه رسیدی که مسیری که رفتی اشتباه و درصدد این هستی که درسش کنی و اینکه میگی نمیخوای طلاق بگیری این خیلی خوبه .

    به نظر من اول ازهمه باید رو افکارت تمرکز کنی ، ببینی واقعا چی میخوای از زندگی ؟ یه کاغذ بردار و یه طرف نکات مثبت همسرت و یه طرف منفی ها رو بنویس و بعد سبک و سنگین کن.

    بین واقعا چی داشته که عاشقش شدی ؟ بعد اونو رو توی ذهنت بلد کن و همیشه جلوی نظرت باشه ..

    این حس ها ممکنه برای همه پیش بیاد ، گاهی برای خودِ منم پیش اومده اما نباید بذاری بال و پر بگیره ، نباید بهش بها بدی ، نباید با مقایسه کردن همسرت هی اونو از خودت دور کنی .
    بهتره با هم صحبت کنین ، هیچی مثه صحبت با همدیگه مشکلات رو حل نمیکنه .
    اگه ایشون هم رضایت داشتن یه مشاور خوبم کمک میکنه .
    موفق باشی دوست خوبم

    \\/\\/\\/\\/___________________ به همین سادگی ، ثانیه ای مرد... قدر لحظاتت را بدان...



  12. 2 کاربر از پست مفید dorsa65 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92), veis (پنجشنبه 03 بهمن 92)

  13. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 خرداد 97 [ 07:57]
    تاریخ عضویت
    1391-2-16
    نوشته ها
    863
    امتیاز
    11,692
    سطح
    71
    Points: 11,692, Level: 71
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 358
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,836

    تشکرشده 2,441 در 754 پست

    Rep Power
    0
    Array
    باید اولین گامت حذف افکار منفیت باشه. تلقینهای منفی و .... بعذ کم کم به بازسازیه خودت بکنی و البته از همسرت انتظار منطقی داشته باشی. شور ونشاط را زن و مرد باید با کمک هم به زندگی تزریق کنن.
    *به جادوی چشم تو شیدا شدم*
    *ز خود گم شدم در تو پیدا شدم*
    *من آن قطره بودم که با موج عشق*
    *در آغوش مهر تو دریا شدم
    *

  14. کاربر روبرو از پست مفید کامران تشکرکرده است .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92)

  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 19 بهمن 92 [ 03:22]
    تاریخ عضویت
    1392-11-04
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    84
    سطح
    1
    Points: 84, Level: 1
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    21

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم. خوبی؟ من پست اولیتو خوندم . بذار منم داتسانمو بگم پس.منم با شوهرم دوست بودم دو سال و نیم. وقتی اومد خواستگاریم دیگه نمی خواستمش. از هفته قبلش بهش گفتم نیا خواهشا. چون دیگه نمی خوامت. ولی اومد. می خواستم بهش بگم نمی خوامت اما مادرش نشست برام صحبت کرد از اینکه چقدر سختی کشیدن و ساکت شدم. گفتم انشالله خون ما بهم نمی خوره که دیدم صبح زود روز بعد خواستگاری زنگ زد بهم و گفت درسته و قرار مهظر هم ظهرش و ما 12 ظهر عقد کرده بودیم. من اصلا ازش خوشم نمیومد. از بوی بدنش گرفته، از بوسیدناش، از هیکلش از قیافش از همه چیش بدم میومد. برام عذاب بود برم پیشش و عذاب بود میومد دیدنم. ازش فرار می کردم.اما کم کم عادت کردم الانم که بیشتر از یک سال و نیم از عقدم گذشته به قول شما سختمه بهش بگم دوستش دارم چون حس می کنم دوستش ندارم اما باور کن چند باری خواب دیدم و توی خواب دیدم ولم کرده و هر بار فقط گریه کردم. منم احساساتم متزلزله اما خب مطمئنم شما و من همسرامون رو دوس داریم فقط نمی دونیم چجوری و چیکار کنیم که ثبات احساسی داشته باشیم. البته امیدوارم شما کاره منو تکرار نکنید چون درست نیست. متاسفانه من احساست لحظه ایم رو به شوهرم میگم همیشه. یعنی اگه دوستش داشته باشم میگم دوستت دارم اگه ازش متنفر هم باشم بهش می گم. کار درستی نیس. باعث شده اونم فکرکنه من اصلا ثبات اخلاقی ندارم. عوارضش به خودت بر می گرده. در ضمن مطمئن باش اگه همسرت رو دوس نداشتی به هر طریقی شده توی همون دوران عقد ازش جدا میشدی. فقط یه وقتایی ازش سرد میشی. یعنی حس می کنم شما هم مثل من آدم احساسی هستید و وقتی میبینید شوهرتون پاسخگوی احساسات شما نیس یا کاری که شما دوس دارید انجام نمیده سرد میشید و فکر می کنید ازش متنفرید. حس می کنم ما کارمون اشتباس. یعنی باید دست از این کار بردایم وشوهرمون رو همونطور که هست بپذیریم نه طوری که توی فکرمونه و حتی ازش هم نمی خوایم. فقط تو ذهنمون یه چیزی هست می خوایم انجام بده وقتی نمیده ازش بدمون میاد. بابا نمی دونههههههههههه. آدمه. نه خواننده ذهنالبته یکی بیاد اینو تو گوش من فرو کنه

  16. کاربر روبرو از پست مفید sheni تشکرکرده است .

    khaleghezey (پنجشنبه 17 بهمن 92)

  17. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 تیر 93 [ 19:14]
    تاریخ عضویت
    1392-2-26
    نوشته ها
    66
    امتیاز
    939
    سطح
    16
    Points: 939, Level: 16
    Level completed: 39%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class500 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    212

    تشکرشده 188 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عذر می خوام خانوم Sheni خوندن متن شما باعث شد یک سئوالی بدجوری ذهن من رو مشغول کنه. چطور واقعاً امکان داره آدم از بوی بدن، قیافه، بوسیدن، هیکل و ریخت و همه چیز یک فرد دیگه بدش بیاد بعد بتونه باهاش دو سال دوست بمونه؟ آیا این کار شما خیانت به خودتون و یک نفر دیگه نبود؟ آخه رابطه یا ازدواج با جنس مخالف برای اینه که ما حالمون بهتر بشه. غذا و آب نیست که نرسه بمیریم. وقتی رابطه ای حال شما رو بهتر نمی کنه چطور شروع می کنید و چطور دو سال و نیم ادامه می دین؟؟


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. " پیش به سوی زندگی بهتر " (زیر ساخت گارگاههای مشاوره ای )
    توسط فرشته مهربان در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: دوشنبه 16 تیر 99, 07:19
  2. ایا برای تامیین اینده ام…"""…… بیمه عمر ……"" تصمیم و گزینه درستی هست؟؟؟
    توسط عروس خوشبخت در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 اسفند 95, 21:30
  3. پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: یکشنبه 12 مرداد 93, 23:25
  4. توصیه نوروزی یک روانپزشک: نه "چاقی" خانمها را به روی شان بیاورید، نه "کچلی" مردها را
    توسط khaleghezey در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 05 فروردین 93, 13:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:00 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.