سلام به همه دوستای همدردی که خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم
پشیمونم که چرا زودتر نیومدم این مشکلو بگم دیگه صبرم تموم شده بعضی وقتا فکرای خیلی بدی به سرم می زنه .
من 24 سالمه و شوهرم 31 ساله دوسال عقد بودیم و یه ساله عروسی کردیم تو تاپیکای قبلی گفتم چه مشکلاتی داشتیم و داریم ولی تاحالا فکر میکردم مشکل فقط همیناست و یه جوری حل میشه ولی الان دیگه مطمدن شدم همه اینا یه ریشه داره اونم اینه که من شوهرمو دوستش ندارم چقدر گفتن این جمله سخت وبده اصلا دلم نمیخواست به زبون بیارم ولی دیگه مجبورم صبرم تموم شده . اشتباهم همین بود که این مسءله رو تا الان به کسی نگفتمم حتی به خودم هم دروغ گفتم . نمی دونین چقدر احساس بدبختی و شکست میکنم خدا هیچ کسو تو این شرایط قرار نده . نمی دونم از کجا بگم خیلی دل پری دارم . جدا از بحث عدم علاقه من و همسرم خیلی باهم فرق داریم تو همه چی اگه قبل از ازدواج مشاور رفته بودیم قطعا میگفت با هم ازدواج نکنید . واقعا موندم مشکلاتمون باعث شده من ازش بدم بیاد یا اینکه چون دوستش ندارم اینقدرسر همه چی با هم دعوامون میشه . واقعا گیج گیجم اصلا نمی دونم چرا باهاش ازدواج کردم . بهتره از اولش همه چی رو بگم .
سه سال پیش زمانی که با هم اشنا شدیم من دانشجو بودم ترم اخر کاردانی اومدن خواستگاری و 2 ماه بعد نامزد شدیم اون موقع اینقدر ازش خوشم میومد و دلم براش تنگ میشد . همش میگفتمم خدا کنه اونم همین حسو نسبت به من داشته باشه و این وصلت سر بگیره و همین جورم شد اونم خیلی منو دوست داشت دو تامونم می دونستیم تو یه سری چیزا تفاوت داریم ولی ساده از کنارش گذشتیم . اشنایی و خواستگاری دو ماه طول کشید ومن هرچی به نامزدی نزدیک تر میشدیم شک و دو دلیم بیشتر میشد و تفاوتهامون بیشتر به چشمم میومد ولی از این تردید به کسی چیزی نگفتم به خیال خودم فکر میکردم طبیعیه و درست میشه بعد از محرمیت این حس بدم از بین میره تا اینکه نامزد کردیمو دو هفته بعد بهونه های من یکی یکی شروع شد البته همش هم بهونه نبود از یه چیزایی واقعا ناراحت بودم و همونا به این حس بدم دامن زد مثل نماز نخوندنش . همش گریه میکردم اصلا خوشحال نبودم زیاد دلم براش تنگ نمیشد جوری شد که مادر پدرم فهمیدن کلی باهام صحبت کردن که الان اینجوری یه خورده بگذره درست میشه ازش خوشت میاد از این حرفا تا اینکه دیدن من اروم نمیشم پدرم از یه مشاور نظر خواست اونم گفته بود تا به دلش ننشسته عقد نکنید .خلاصه یه دو هفته گذشت و من یه خورده بهتر شده بودم احساس کردم می تونم دوستش داشته باشم . تا اینکه پدرم گفت اگه دیگه واقعا میخوایش برای عقد اماده شو منم گفتم اره دیگه حل شده و میخوامش با اینکه ته دلم صد در صد دوستش نداشتم و ما عقد کردیم . تو دوران عقد دعوا زیاد داشتیم تا جایی که اخرای عقدمون درست قبل از عروسی یه دعوای شدید کردیم و کار به طلاق کشیده شد ولی بازم نتونستیم از هم جداشیم . تو دوسال عقد یه روز ازش خوشم میومد یه روز ازش متنفر بودم و یه روز عاشق پیشه اصلا تعادل نداشتم ولی به هیچ کس چیزی نمیگفتم همه فکر میکردن من چقدر خوشبختم . می دونم تو این قضیه من صد در صد مقصرم چون این عدم علاقه از طرف منه ولی یه جا دیگه هم خودمو مقصر می دونم اینه که به جای این که این حس بد رو از بین ببرم تقویتش کردم با مقایسه کردن بیش از حدم . با بزرگ کردن تفاوتها و نکات منفی که داشت . همین جوری دست رو دست گذاشتم تا افکار منفی منو هرجا میخواد ببره البته تلاش هم کردم ولی خیلی کم و ناچیز من همسرمو با هربی سرو پایی مقایسه کردم و اون طفلک رو حسابی تو افکارم تحقیرش کردم ولی همیشه جلوش تظاهر به علاقه کردم وهمین تناقض منو بیشتر ازار داد البته یه وقتایی اون هم احساس میکرد که دوستش ندارم یه بار سر یه ماجرایی بهم گفت تو که کلا با دوست داشتن ادما مشکل داری .
اره راست میگه من نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم و این برمیگرده به هفت هشت سال پیش وقتی دبیرستانی بودم وقتی داداشم عاشق یه دختره شد و 4 سال تمام به خاطرش همه مونو عذاب داد اون موقع ها من احساساتی داشتم تو خیال خودم به اینده قشنگی که می تونم داشته باشم فکر میکردم که همون زمان علی رغم مخالفت دو تا خانواده داداشم با اون دختره ازدواج کرد و درست تو همون دوران نامزدی به خاطر نادونی اون دختر و خطایی که انجام داد داداشم افسردگی شدیدی گرفت وبه شدت از زنش متنفر شد و چند بار هم دست به خودکشی زد ولی به خاطر ترحم به اون دختر طلاقش نداد و هنوز داره با نفرت تمام به زندگی با اون ادامه میده اینا همه تو سن شونزده هفده سالگی من اتفاق افتاد من روحیه ام رو باختم داغون شدم از اون به بعد دیگه از ازدواج بدم میومد از عشق از خاطرات عاشقانه از اهنگ و شعر عاشقانه از عروسی از زناشویی از دوست داشتن از همه اینا حالم به هم میخورد تا میومدم یه کیو دوست داشته باشم تمام رفتارهای داداشم با زنش تو ذهنم نقش می بست دعواهایی که داشتن . هرخوستگاری برام میومد یا هرکسی بهم ابراز علاقه میکرد سریع جلوش گارد میگرفتم میزدم تو ذوقش دیگه صدای همه در اومده بود خانواده ام میگفتن پس تو از کی خوشت میاد چرا با همه دعوا داری . همیشه میخواستم زندگی من با اون فرق داشته باشه اگه خواستگاربرام میومد که یه ذره یه ذره خیلی کوچیک شبیه به داداشم بو سریع ردش میکردم . اوضاع داداشم روز به روز بدتر شد و تو همون شرایط همسرم اومد خواستگاری و من برای اولین بار احساس کردم از یکی خوشم اومده و بهش جواب مثبت دادم ولی باز همون فکرا اومد سراغم همش با خودم میگفتم زندگی منم مثل داداشم میشه حالتهای اون میومد تو ذهنم تا میخواستم به همسرم ابراز علاقه کنم یاد داداشم میوفتم که چه جوری برای دختره می مرد و مثل بت می پرستیدش ولی بعد از ازدواج اونجوری ازش متنفر شد تا میخواستم یه اهنگ عاشقانه بذارم با هم گوش کنیم دوباره همین جوریاد اونا میوفتادم . انگار زندگی اونا شده بود برام یه الگو که ناخوداگاه از رفتارشون تقلید میکردم دیگه از هرچی رابطه عاشقانه بود بدم میومد . اینقدر حساس شده بودم و از همسرم بدم میومد که شبا کابوس میدیدم داداشم و همسرم دارن اذیتم میکنن تا همین چندماه پیش کابوس داداشم و میدیدم که اومده خونمون داره منو میترسونه . الانم نه تنها بهتر نشدم بلکه روز به روز دارم افسرده تر میشم هرشب یواشکی گریه میکنم از این بدتر اینه که دارم واسه همه فیلم بازی میکنم که من عاشق شوهرم هستم .
همیشه احساساتم نوسان داره دو روز گریه میکنم دوباره به خودم میگم نا امید نشو دوباره تلاش کن یه هفته خوبم ولی با یه دعوا یا دلخوری کوچیک دوباره برمیگردم سر خونه اول . دوست دارم برم یه جایی که نه شوهر باشه نه پدر نه برادر نه مادر از همه بدم میاد بیشتر از خودم بدم میاد که دارم به شوهرم دروغ میگم با سرنوشتش بازی کردم. همه الان منتظرن من بچه دار شم اونوقت من هنوز نمیدونم دوستش دارم یانه . یه روز دلم براش تنگ میشه یه روز میخوام ترکش کنم . میدونین میخوام دوستش داشته باشم اصلا دلم نمیخواد زندگیمو بهم بزنم ولی نمیشه انگار یه مانعی هست یه چیزی که نمیذاره دلم بهش نزدیک بشه . اون مرد خوبیه درسته اخلاق بد زیاد داره ولی مرد زندگیه . منو ببخشید پرچونگی کردم نیاز داشتم به گفتن این حرفا یی که همیشه تو قلبم پنهون بوده .
راستی یه چیز دیگه هم هست همسرم خیلی دلمرده است . اصلا ذوق و شوق هیچی نداره . انگار نه انگار جوونه همیشه یه جور میگرده انگار بیست سال از خودش بزرگتره بعضی وقتا فکر میکنم با یکی همسن بابا بزرگم ازدواج کردم بعضی اوقات حتی روم نمیشه باهاش بیرون برم همش فکر میکنم خیلی از من بزرگتره اینم خیلی اذیتم میکنه خیلی به این قضیه فکر میکنم.
من نمیخوام طلاق بگیرم با این که میدونم شاید خیلیاتون بگید این کارو بکن وقتی دوستش نداری ولی همون طور که گفتم من هنوز اونطور که باید تلاشم رو نکردم نمیخوام بعدا پشیمون بشم و همین طور ادمی هم نیستم که بتونم این وضع رو تحمل کنم در هر صورت باید یه طرفه اش کنم . از شما دوستای خوبم و هم چنین کارشناسای محترم اقای و بالهای صداقت و فرشته مهربان و .....درخواست راهنمایی دارم خیلی هم ازتون ممنونم که به درد دلم گوش دادین منتظرتون هستم. اگه سوالی هست بپرسید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)