سلام دوستان
من تازه عضو این انجمن شدم 24 سالمه ، خیلی احساس تنهایی میکنم گاهی وقتا انقد دلم میگیره از اینکه کسی ندارم حرفاموبشنوه با ایکه خانواده پرجمعیتی هستیم اما هیچوقت حس خوبی نداشتم واینکه متاسفانه 1 و نیم سال هست که طلاق گرفتم .بعد از طلاق خیلی افصرده شدم و اینکه افسردگیمو با رفتار خشونت آمیز با خانوادم برزو میدادم ،پیش روانپزشک ، روان شناس رفتم یه مدت بهتر شدم اما به دلیل اینکه به دنبال رابطه عاطفی بودم با اولین کسی که بهم ابراز علاقه میکرد رابطه برقرار کردم و متاسفانه باز شکست خوردم البته اون طرف هم زنشو طلاق داده بود و میگفت قصد ازدواج داره اما بنا به دلایل خیلی مزخرف منو گذاشت و رفت با اینکه ما باهم 9 سال فاصله سنی داشتیم و خودش میگفت تو برام زیادی هستی بعداز اون یه خاستگار دیگه داشتم که بصورت سنتی اومد خاستگاری و پسره خوشش اومد ازم اما چون فهمید باکره نیستم بیخیال شد ، خیلی دلخور بودم حالا بماند که سر این مسایل چقدر عذاب کشیدم و از دست مامان وبابام و داداشم کتک خوردم و خیلی عذاب کشیدم از اینکه هیچوقت پدرم درکم نکرد ، بعد این ماجراهاسر کار رفتم کمی اوضام بهتر شد و اونجا با یه آقا پسر آشنا شدم اوایل آشناییمون اصلا به ازدواج فکر نمیکردم اما رفته رفته خیلی بهش علاقه مند شدم و اینکه الانم با هم دوستیم ، دوستیمون 8 ماهه شد و رابطمون خیلی بهتر شده و اون به ازدواج باهام فکر میکنه من از این موضوع خیلی خوشحالم و خیلی دوسش دارم چون هم خانوادش با ما در یک سطحه هم اینکه آدم مستقلی هست و هم اینکه خیلی تلاش میکنه برا زندگی و کارش.
الان من کار میکنم اما اصلا از کارم راضی نیستم و میخام استعفا بدم اما همین آقا پسر اجازه نمیده چون میگه اگه تو تو خونه باشی دوباره همون مسایل قبلی پیش میاد ، من ازش میخام باهم ازدواج کنیم اما اون میگه هنوز شرایطشو نداره و باید اول خونه بخره بعد ، من سر این موضوع خیلی باهاش بحثم میشه اما اون همش میشه باید 2 3 سال صبر کنی ، میدونم شرایطشو نداره و راست میگه و از طرفی آدم سو استفاده گری نیست اما از طرفی خیلی خسته شدم از این اوضاع و سر این موضوع خیلی وقتا باهاش حرفم شده و خاستم تموم کنم رابطمو اما میگه دوسم داره و میخاد تو زندگیش باشم اون فکر میکنه من غر میزنم و فقط میگه صبر کن، مخصوصا اینکه اصلا رابطه خوبی با پدر مادرم ندارم و همیشه تنهام اصلا دوس ندارم تو خونه باشم ، چون پدرم خیلی گیر میده و همش سوال میکنه هیچوقت بلد نشد با بچه هاش چطور رفتار کنه !!!
الان یه مشکل دیگه هم به اینا اضافه شده اینکه دیگه از محل کارم خوشم نمیاد و اصلا علاقه ای بهکار کردن نداشتم و ندارم فقط بخاطر اینکه از خونه و تنش های داخل خونه به دور باشم سر کار اومدم اما خیلی اعصابم خرد میشه مخصوصا اینکه محل کارم تنش های مخصوص به خودشو داره و همش استرس میگیرم :(
نمیدونم چیکار کنم هر روز به استعفا دادن فکر میکنم واگه تا الانم سر کار میام به اصرار همون آقا پسر هست چون میگه تو خونه بیکار بمونی بدتر میشه اوضاع :(
حالا من چیکار کنم ؟!!!؟؟؟؟
همشم سراین موضوع حرفمون میشه ، میگه من از آدم بیکار بدم میاد :(
آخه وقتی از کار کردن خوشم نمیاد مجبورم ؟؟!!!
خسته شدم خداااا یکی کمکم کنه دارم دیوونه میشم دیگه
علاقه مندی ها (Bookmarks)