سلام دوستان عزیز و همدردم
خیلی دلم براتون تنگ شده
می بینم خیلی اسامی برام نا اشنا هستن و فکر کنم دیگه منم برای بقیه نا آشنا باشم ....
فکر نکنید بی معرفتم و یادم رفته چقدر خوشبختیم رو میدون همدردی هستم نه همیشه به یاد شما و اینجا هستم ولی درگیری های خودم رو دارم ...
به لطف خدا همسرم خیلی خوب شده و واقعا ازش رضایت خاطر دارم و خیلی از اخلاق های بدش رو کنار گذاشته....
اما مشکلی دارم اینکه
من همش احساس میکنم اینی که هستم خوب نیست باید چیز دیگه ای می شدم و احساس می کنم عمرم رو به باد دادم ...
البته در زمینه ازدواج نه در اون زمینه 90 درصد راضیم
ولی در زمینه تحصیلم الان حس می کنم باید پزشکی می خونم و این فکرمو خیلی مشغول کرده
یا بعضی وقت ها به شدت حس میکنم باید مشاوره و روانشناسی میخوندم و عمرم رو به باد دادم
یا فکر میکنم باید هنرستان میر فتم و نقاشی رو به صورت اکادمیک تو دانشگاه دنبال میکردم
فکر میکنم یک رشته رو بدون علاقه خوندم
و بعدش هم بدون علاقه وارد بازار کار شدم
در حالیکه علاقه من این نبود
من دوست داشتم تو شغلی باشم که بتونم به مردم خدمت مستقیم کنم
مثلا پزشک پرستار یا مشاور .....
یا حتی مدد کار اجتماعی
رویای من اینه بتونم تو انجمن خیریه کار کنم و یا مدیر اون انجمن باشم اینجوری ارامش پیدا میکنم
کلا دلم میخواد از دیگران حمایت کنم یا کمک کنم این منو راضی میکنه ارضا میکنه روحم رو...
یا حداقل هنر می خوندم تو دانشگاه که روحیه ام لطیف میشد...
بعضی وقت ها هم فکر میکنم زمان رو از دست دادم و همین راهی که اومدم رو باید به انتها برسونم واقعا موندم چی کار کنم.
کلا به این نقطه که رسیدم فکر میکنم این چیزی نیست که من میخواستم و حسرت 18 سالگیم رو می خورم شدیدا
و فکر می کنم بهترین فرصت هامو از دست دادم
فکر میکنم یه ادم خیلی معمولیم هیچ چیز خاصی نشدم چیزی نیستم که بخوام به خودم افتخار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)