با سلام
من شیوا هستم، 28 ساله و پزشک هستم، از حدود چهار ماه پیش با آقایی به قصد ازدواج آشنا شدم،...این آقا 30 ساله و دانشجوی فوق لیسانس مهندسی هست.
ببخشید متن من خیلی طولانیه ولی خواهش میکنم حتما بخونید و کمکم کنید..طوری نوشتم که مبهم نباشه
نحوه آشنائیمون از طریق فیس بوک بود که بعدا خودش گفت دوست شوهر یکی از همکلاسیهای دانشگاهمم میشه...از همون اول گفت قصدش برای آشنایی ازدواج هست و دنبال دوستی نیست...تقریبا همه معیارهای مد نظرمو داشت( چیزهایی که برای من مهم بود) و توی دو دیدار اول واقعا همدیگر را پسندیدیم و قرار شد من خانوادمو در جریان بزارم و به خواهرم گفتم..اونم قبلا به مادرش گفته بود...
یه روز که داشتیم از طریق چت صحبت میکردیم من سوالی پرسیدم ازش که تا به الان زندگیم تحت تاثیرش قرار گرفته...چون تا به اون روز هیچوقت از گذشته خودش چیزی نگفته بود و راجب منم نپرسیده بود من شک کردم...و پرسیدم ازش که قبلا دوست دختر یا نامزد نداشته؟؟؟ که اول ناراحت شد و گفت چه اهمیتی داره ..و من فهمیدم که بله مشکل بزرگی انگار سر راهم قرار گرفته...گفت نمیتونه چتی یا تلفنی بگه...و یه کوچولو گفت که قبلا یه بار نامزدی کرده در حد عقد و انگار دنیا رو سرم خراب کردن اون لحظه..خیلی شوکه شدم و ناراحت که چرا از اول بهم نگفته بود قبل اینکه بهش وابسته بشم و به خانوادم بگم....
خلاصه فورا دوباره یه قرار گذاشتم باش تا مفصل جریان را برام توضیح بده...ولی توضیحاتش خیلی ضد و نقیض بود گفت توی 22 سالگی با دختری حدودا 17 ساله توی زبانسرا آشنا شده( خودش زبان هم تدریس میکرد) و دختره خیلی آیزونش شده و آخرش اینقده زیر گوشش خونده که مجبور شده عقدش کنه!!! و اصلنم دوسش نداشته و رابطشون هم در حد این بوده که هفته ای چندبار تلفنی صخبت کنن و اصلنم رستوران و کافی شاپ اینا نرفتن!!! ولی دختره دختر خوبی نبوده و بهش خیانت کرده و آخرشم با گرفتن 40 سکه حاضر شده طلاق بگیره..
میگفت خواهشا ازم زیاد راجبش سوال نکن چون خیلی سعی کردم فراموشش کنم و خیلی تلخه برام یاد آوریش...
خلاصه من که باور نکردم...چندبار دیگه دیدمش و ازش توضیح خواستم ...اونقد پاپی قضیه شدم که بالاخره بعد کلی لاف پوشانی اعتراف کرد...بعد از اینکه طلاقنامشو خواستم...میگفت میخوای چی پیدا کنی توش؟؟؟ باشه برات میارم! میگفت برای این از اول حقیقت را نگفتم چون نمیخواستم تورو از دست بدم..بعد کلی سال کسی را پیدا کردم که تونستم بهش اعتماد کنم و اعتماد کنم که بهم خیانت نمیکنه
طلاقنامشو آورد و اونجا جلوی اسم عروس خانم نوشته بود بانو!!!!...گفت خب چی پیدا کردی و منم گفتم خیلی چیزا..اینجا نوشته بانو...یعنی عروس موقع طلاق دوشیزه نبوده تو تو قبلا گفتی هیچ رابطه خاصی نداشتی باش!!!..بازم گفت آره نداشتم!!!!...چون دختر نبود و کار من نبوده!!!
مغزم هنگ کرد گفتم تو چجور همچین چیزی میگی منو احمق فرض کردی؟؟ اگر دختر نبود که راحت میتونستی طلاقش بدی بدون دادن مهریه!..تازه تو از کجا فهمیدی دختر نبود!!!
خلاصه اصلا نمیرفت زیر بارش..میگفت ما هیچ رابطه اونجوری نداشتیم!! خودش گفته از تاپ افتاده و اینجوری شده
خلاصه دیدم ارزش نداره بیشتر باهاش حرف بزنم...برگشتم خونه..دیگه قضیه برام تمام شده بود ولی حساس وبستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودم حالم اصلا خوب نبود
خودش زنگ زد...گفت مجبور شده اینطوری بگه چون همش ازین میترسیده من چه برخوردی بکنم و بزارم برم...اشتباه کرده..ولی الان که من تصمیم گرفتم برم میخواد راستشو بگه...گفتش که سال 85 توی زبانسرا این دخترو دیده تو سالن وایساده و ازش خوشش اوده رفته بود پرس و جوو فهمیده بود ترم یک هست و خلاصه کلاسشو تغییر داده بود به اینی که این دختره درس میخونه توش...پیشنهاد دوستی داده بهشو دختره هم قبول کرده...اینا باهم دوست بودن تا اینکه دختره هی اصرار کرده بیا ازدواج کنیم و در نهایت اردیبهشت 86 نامزدی کردن..آذر 86 هم عقد کرده بودن...و بعدش جمله ای گفت که همش دنبالش بودم که اقعیت داره یا نه
گفت که توی دوران نامزدی ( یعنی قبل عقد) با هم بودن و اونجا فهمیده دختر نیست ولی دختره بهانه هایی آورده که باور کرده از تاب افتاده...و درنهایتم بر اثر تهدید خانواده دختره مجبور شده عقدش کنه...دیگه نخواستم بیشتر بشنوم...چون بازم دروغ میگفت اینکه مجبور بوده...کسی که مجبوره نمیاد برا همچین دختری لب تاب بخره وقتی خودش نداره نمیاد گوشواره طلا کاردو بخره..اینارو همش خودش گفت..
در نهایت هم مهرماه سال 89 ازهم جدا شده بودن...دلیل اصلیشو اینطور عنوان کرد که دختره بهش خیانت کرده با پسرهای دیگه چت میکرده تلفن مشکوک داشته و ...
خلاصه خیلی اعصابم خورد شد...خداحافظی کردم ازش..هیچوقت تصور اینو نمیکردم با کسی ازدواج کنم که قبلا .س.ک.س را تجربه کرده باشه...ولی انگار خیلی بهش وابسته شده بودم ...حالم خیلی بد بود..دوباره اس زد که من بیمعرفتم...نوشته بود که اون یه اشتباه توی زندگیش مرتکب شده چقد باید تاوان بده کیگفت اون موقع بچه بوده حماقت کرده الان پشیمانه...میتونه منو خوشبخت کنه..
( قبلا اینطور تعریف کرده بود حدود دو سه ماه دوست بودن بعد عقد کردن و یکسال بعد جدا شدن و لی این قضیش 4 سال طول کشیده!)
گفتم بهش من بیشتر ازین ناراحت شدم که دروغ گفتی و منو احمق فرض کردی که چرت و پرتاتو باور میکنم...باید از همون اول میگفتی و الان حتی یه معذرت ساده هم نمیخوای
خلاصه کلی اس ام اس رد و بدل شد و دل من نرم شد که حالا چیز زیاد مهمی هم نبوده مهم اینه که الان آدم خوبیه!...گفتم بهش توبه کردی بخاطر اون کارت..گفت آره سالهاست توبه کردم و خیلی عاقلتر شدم
دوباره دوست شدیم...نمیتونستم ساده رهاش کنم...ولی بعد یه روز فکر و خیال دوباره تمام مغزمو میگرفت... نمیتونستم با این قضیه کنار بیام که شوهر آیندم قبلا این رابطه را تجربه کرده باشه...خیلی حس بدی داشتم...باهاش سرد میشدم میگفت چته؟؟ آخرش بهش گفتم برام آسون نیست قبول این مسئله و دوست داشتم توم مثل من بی تجربه باشی...باید کنار بیام با این قضیه...گفت باشه کنار بیای خیلی بهتره و گفت پس دیگه من مزاحمت نمیشم تا خوب فکر کنی...ولی زیاد طولش ندی که فراموشت کنم!!!و قولی هم که باید بهم بدی که دیگه هیچوقت ازون ماجرا ازم سوال نپرسی بزار فراموش شده برام بمونه......بعد کلی قوربون صدقه رفتن و گفتن دوست دارم و دوسم داره ازش خداحافظی کردم....یک هفته گذشت ولی من باز همون آدم قبلی بودم...توی فبسبوک مسیج زده بود که اگه فراموشش کردم از جزو دوستام حذفش کنم...جوابشو ندادم...بعد یه هفته دیگه یه پیام دیگه زده بود که انگار فراموش شده و ترجیح میده که خودش دوستیمونو حذف کنه و منو حذف کرده بود از لیستش...و آخرشم با ناراحتی نوشته بود چه زود فراموش شدم...
منم اون دو هفته خیلی حالم بد بود از نبودش...نتونستم تحمل کنم براش پیام زدم و دوباره همدیگر را دیدم و دوباره
تا الان....
تقریبا هر هفته یه ماجرا پیش میامد که دعوا راه میافتاد البته حس میکنم من بهانه گیر شدم بخاطر اون قضیه و مدام دنبال این بودم که یه جورایی بهم بزنم..همش صحنه هایی که با اون بود ه و حرفاشون باهم میاد تو ذهنم...وقتی نگام میکنه میگه دوسم داره وقتی دستمو میگرده..همش میاد تو ذهنم که قبلا همه اینکارو با یکی دیگه تجربه کرده حالم بد میشه...من دختر مذهبی هستم تقریبا...بعد سه ماه یه بار توی ماشینش وقت خداحافظی دستشو آورد جلو که باهاش دست بدم ولی من دستشو رد کردم و رفتم تو...فهمیدم که خیلی بهش برخورده..زنگ زدم بهش..خیلی عصبانی بود گفت غرورشو شکستم...مثلا اگر دست میدادم چی میشد...من گفتم اخه اگه یه دست دادن ساده بود مهم نبود ولی تو انگار انتظارای دیگه هم داری ( تیکه انداختم بهش سر قضیه قبلیش!) گفت نههه این چه حرفیه من فقط انتظار دارم تو باهم صمیمی بشی همین یه دست دادن برا من کافیه تا وقت خودش...اینجوری حس میکنم خیلی غریبی میکنی و دوری ازم
آخرش خرم کرد دفعه بعد دست هم دادم بهش ..دیگه دستمو ول نمیکرد..!!!..یه دست فرمون ماشینو میگرفت و دنده عوض میکرد!!!
خلاصه ...
چندین بار مختلف هی قهر هی آشتی..هی قهر هی آشتی ..بیشتر سر همین قضیه ناراحت بودم و سریع از موضوعی ناراحت بودم..خودمو با اون دختره مقایسه میکردم..این تو مغزم بود که اون عاشق اون بوده و لی الان فقط یه دوست داشتن سادس اونم فقط بخاط موقعیتم
توی این مدت یه خواستگار هم برام اومد دکتری آمار از آشنایان..اول خواستم ردش کنم و لی خواهرم گفت نه این خیلی بهتره...( خواهرم زیاد موافق نیست) برو ببینش...ولی من چون به قبلی قول ازدواج دادم یه جورایی حس بدی پیدا کردم که همزمان با دو نفر حرف بزنم...چون اولی هم ازوناس که خیلی حساسه ..یه بار گفت اگر همچین موردی داشتم بهش بگم خودش میشکه کنار دوس نداره توی آب نمک باشه
خلاصه یه بهانه گیر آوردم با اولی زدم بهم تقریبا...شرایط خواستگار دومی خیلی بهتر بود و مهم تر از همه اینکه مجرد بود و ...ولی خیلی هم عذاب وجدان گرفتم..توی شرایط بدی باهاش دعوا کردم...شرایط خانوادگی و کاری تحصیلش بهم خورده بود...بهم گفت خیلی نامردی توی بدترین شرایط ولم کردی...
به هر صورت رفتم خواستگار جدید و هم دیدم ولی اصلا به دلم ننشست و ردش کردم.. گفتم نه میم خیلی بهتر بود ..کلا میپسندمش فقط اون قضیه لعنتی عذابم میده نمیذاره احساسم خیلی خوب بهش نزدیک بشه و ااحساس خوب بهش داشته باشم و شاد باشم..با خودم گفتم اشکال نداره سعی میکنم با خودم کنار بیام
اس ام زدم بهش...آی میس یو!...و اونم نوشت و دوباره کلی قوربون صدقه...گفت چقدر خوبه که دوباره هستی
از خودم بدم میاد حس میکنم دارم با احساس اونم بازی میکنم...
الان نمیدونم چکار کنم..صبح که از خواب بیدار میشم همون افکار مزخرف..در واقع بجای اینکه حس کنیم دونفریم همش حس میکنیم سه نفریم اون دختره لعنتی هم هست
طوری که رفتم توی فیس بوک دنبال مشخصاتش..یکیو شبیه به اون پیدا کردم ولی عکس نداشت و اطلاعاتش محدود محدود بود با یه پروفایل سوری بهش درخواست دوستی زدم...
ولی مسیج داده ببخشید شما؟؟
نمیدونم چکار کنم با دختر صحبت کنم یا نه!
دوسش دارم ولی توی برزخ بدی گیر کردم..وقتی هست از بودنش خوشحال نیستم.. و وقتی ه:/. نیست از نبودش خیلی حالم بد میشه...همه چیزش همونه که من میخوام بجز اون مورد لعنتی که مغز منو درگیر کرده
تورو خدا بگید چه کنم
اون فکر میکنه من دیگه فراموش کردم قضیه قبلیشو....بهش بگم یا نه؟؟
حالم خوش نیست...اون بدبختم بلاتکلیف گذاشتم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)