سلام .دوستان من جوانی هستم با مدرک فوق لیسانس که در زندگی خود مشکلات عدیده ای با همسرم پیدا کردم که مرا نه تنها به مرز جدایی بلکه جنون کشیده است. من سه سال پیش با ایشان وارد ارتباط شدم که در یکی از دانشگاههای دولتی جنوب کشوردر حال تحصیل بودند .بنده هم همکلاس ایشون.
واقعیتش اینکه بعد از شکست عاطفی بسیار غیرمنتظره و سختی که چندسال پیش خوردم تا حدی نه چندان ملموس اما افسرده تر از قبل شدم. من ابتدادختری را میخواستم که ملاکهای مطلوب مرا داشت ولی دست آخر جواب رد داد.البته جواب ردشون خیلی غیرمحترمانه هم بود....بهرحال رفتار زشت ایشون خیلی از نظر روحی برایم آزاردهنده شد...بهرحال گذشت و بعد از گذشت 2سال و نیم باز هم یک علاقه ی یک طرفه و جواب رد یک دختر بسیار دلنشین و زیبا قبل از حتی خواستگاری شدن و یک کلمه صحبت کردن خیلی ناراحتم کرد.. حالا من که هم خوش قیافه هستم هم مذهبی هم خانواده منتفذ و هم خودم درس خوان و موفق .تنها ایرادی که میشد به من وارد کرد این بود که قدم بلند نیست.....بهرحال برای فرار از این فکرها و برای درامدن از افسردگی تصمیم به یک رابطه جدید گرفتم. همسرکنونی ام که ایشان را از سال ۸۴میشناختم دختری فوق العاده مودب درسخوان مهربان و مذهبی بودند که فقط یک ملاک مرا نداشتند و آنهم زیبایی و لوندی بود.ایشان به نظر من خیلی معمولی و بدون جاذبه جنسی بودند.البته چند ماهی هم از من بزرگتر هستند و خانواده بسیار پایینی از نظر اجتماعی و مالی دارند .اما خوب برای من تنها همان زیبایی سخت آزار دهنده شد....این خانم اهل یکی از استانهای جنوبی ایرانند خانواده خوبی از نظر اخلاقی دارند ولی بهرحال من اصلا چه در دوره آشنایی چه نامزدی و چه عقد و چه زندگی مشترک دوساله نتوانستم واقعا باهاشون لذت ببرم و همیشه حسرت یک زن جذاب به دلم ماند....البته اول هم هدف من بیشتر شاخت ایشان بود و چون شاید تنها ایشون رو میشناختم وارد یک صحبت معمولی شدم.اما همان جلسه اول حس کردم ابدا احساسی از نظر جنسی و علاقه های دیگر به ایشان ندارم.ولی سعی میکردم خودم را توجیه کنم.زیرا پس از چند جلسه ارتباط پی بردم که ایشان فوق العاده عاشق من هستند و این ازدواج براشون یک نوع آرزوست.....من هم که در گذشته,ضربه شدیدی از جواب رد اون خانمها خورده بودم واقعا واقعا واقعا دلم نیامد دل این خانم را بشکنم.و حتی واقعیت دلزدگی خودم را به امید نصرت الهی از ایشان پنهان کردم.ولی واقعا اینگار داشتم وارد زندان میشوم .زیرا هیچ وقت دوستش نداشتم و نتوانستم حتی ارتباط جنسی لذت بخشی باهاشون بگیرم.و ظرف این سه سال خیلی افسرده شدم و خیلی از زندگی عقب افتادم. حتی حال درس خوندن نداشتم و هر روز بدتر از دیروز حس قربانی شدن میکنم...مثبت اندیشی و روانشناسی و مشاوره هم فایده نداد.... متاسفانه پدرم هم به امید اینکه این خانم درسخوان است و باعث پیشرفت علمی من میشود با ازدواجمون موافقت کرد اما در طول سه سالی که با ایشان بودم علی رغم همه محبت و مهربانی هایی که با همسرم بصورت متقابل داشتیم اما من بهش هیچ احساسی پیدا نکردم و به این خاطر انگیزه نداشتم و حتی یک ساعتدرس نخواندم. ایشان هم از این وضع خسته شد و حدودا دو ماهه که از هم جدا هستیم.این دو ماه احساس خوشایند تری داشتم و خانواده ام را به طلاق راغب کرده ام.دوباره درسها را شروع کرده ام و دیگر تردید و بی علاقگی اذیتم نمیکند.تنها عذاب وجدان بدی دارم زیرا هم سه سال خودم را از شغل اصلیم که درس خواندن است انداختم و هم موجب نارضایتی پدرم شدم و هم از خدا دور شدم و انحرافاتی به خاطر عدم توجه جنسی به همسرم پیدا کردم و مخصوصا همسر بیچاره و متدین و بسیار باشخصیتم را که هنوز مرا عاشقانه دوست دارد را بدبخت کردم..........دست یاری تان را میفشارم.واقعا چه کنم؟من بعد از دو ماه جدایی بسیار زندگی برایم لذت بخش تر و زیبا تر شده چگونه با زنی زندگی کنم که برایم هیچ احساس و لذتی به ارمغان نمی آورد؟من حتی یک روز سرحال نداشتم و همیشه با همسرم علی رغم تفاهم فکری و عقیده ای خوش نگذراندم .دست خودم نیست زیبایی و اندام زنانه برایم فوق العاده مهم است که همسرم از هر دو کاملا بی بهره است...حتی یکبار دلم نخواست بهش دست بزنم.واقعا خیلی ممنون میشوم اگر مرا از نظرات و راهنمایی های ارزشمندتان بهره مند سازید..ممنون از همگی
علاقه مندی ها (Bookmarks)