سلام من 28 سالمه و مجردم خلاصه وار مشکلم رو مطرح میکنم که از خوندنش خسته نشین
2 ماه پیش یه خواستگار خیلی خوب داشتم که واقعن از هر نظر مناسب بود منتها کارش توی یه شهر دیگه بود و باید بعد از ازدواج میرفتیم اونجا من به دلیل مشکلات خونوادگی برام اولش سخت بود بهش فکر کنم تا اینکه قبول کردم ببینمش و در همون نگاه اول مهرش به دلم نشست نظرم خیلی نسبت به این موضوع عوض شد و مشتاق بودم که بیشتر باهاش آشنا بشم...... ولی از اونجایی که مامان من روابط اجتماعی پایینی داره و سطح سخن و کلامش درست و بجا نیست حرفهایی رو توو جلسه خواستگاری مطرح کرد که خواستگارم و مادرش بهشون برخورد و تصور کردن من یه دختر ناز پرورده هستم و نمی تونم تنهایی بدور از خانواده توو شهر دیگه زندگی کنم..... دقیقن حرفهایی که بین من و مامانم قبل از خواستگاری رد و بدل شد و یه چیز خصوصی بین من و اون بود رو توو جمع زد که بسیار برخورنده بود بخاطر همین اونا دیگه بیخیال من شدن و از طریق یکی دیگه که اون مسبب آشنایی ماها بود فهمیدم که خواستگارم گفته چون دخترشون موافق نیست ماها هم دلسرد شدیم...... دو ماهه من دارم میسوزم هیچ حرف و سخنی منو آروم نمی کنه کارم شده آهنگ غمیگن بذارم ویه شکم سیر گریه کنم خیلی از کیس های ازدواج رو بخاطر رفتار و مشکلات مادرم از دست دادم اینو هم بگم مادرم چون مشکل روحی داره که البته در برخورد اول دیده نمی شه روابط اجتماعیش پایینه ... الان من حس آدمی رو دارم که یه موقعیت خوب و طلایی رو از دست داده بدبختی اینجاست که نمی تونم فراموشش کنم خیلی دارم خدا رو قسم میدم یه کاری کنه برگرده یه فرصت دیگه نصیبم کنه ولی شدنی نیست و من دارم در حسرت میسوزم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)