به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 02 فروردین 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-9-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    221
    سطح
    4
    Points: 221, Level: 4
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    12

    تشکرشده 17 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    امان از دهانی که بی موقع باز بشه!

    سلام من 28 سالمه و مجردم خلاصه وار مشکلم رو مطرح میکنم که از خوندنش خسته نشین
    2 ماه پیش یه خواستگار خیلی خوب داشتم که واقعن از هر نظر مناسب بود منتها کارش توی یه شهر دیگه بود و باید بعد از ازدواج میرفتیم اونجا من به دلیل مشکلات خونوادگی برام اولش سخت بود بهش فکر کنم تا اینکه قبول کردم ببینمش و در همون نگاه اول مهرش به دلم نشست نظرم خیلی نسبت به این موضوع عوض شد و مشتاق بودم که بیشتر باهاش آشنا بشم...... ولی از اونجایی که مامان من روابط اجتماعی پایینی داره و سطح سخن و کلامش درست و بجا نیست حرفهایی رو توو جلسه خواستگاری مطرح کرد که خواستگارم و مادرش بهشون برخورد و تصور کردن من یه دختر ناز پرورده هستم و نمی تونم تنهایی بدور از خانواده توو شهر دیگه زندگی کنم..... دقیقن حرفهایی که بین من و مامانم قبل از خواستگاری رد و بدل شد و یه چیز خصوصی بین من و اون بود رو توو جمع زد که بسیار برخورنده بود بخاطر همین اونا دیگه بیخیال من شدن و از طریق یکی دیگه که اون مسبب آشنایی ماها بود فهمیدم که خواستگارم گفته چون دخترشون موافق نیست ماها هم دلسرد شدیم...... دو ماهه من دارم میسوزم هیچ حرف و سخنی منو آروم نمی کنه کارم شده آهنگ غمیگن بذارم ویه شکم سیر گریه کنم خیلی از کیس های ازدواج رو بخاطر رفتار و مشکلات مادرم از دست دادم اینو هم بگم مادرم چون مشکل روحی داره که البته در برخورد اول دیده نمی شه روابط اجتماعیش پایینه ... الان من حس آدمی رو دارم که یه موقعیت خوب و طلایی رو از دست داده بدبختی اینجاست که نمی تونم فراموشش کنم خیلی دارم خدا رو قسم میدم یه کاری کنه برگرده یه فرصت دیگه نصیبم کنه ولی شدنی نیست و من دارم در حسرت میسوزم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید serin تشکرکرده است .

    جاثیه (جمعه 29 آذر 92)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    151
    Array
    سلام دوست عزیز.

    اول چند تا توصیه دارم
    یکی اینکه اصلا مادرت رو در باره این مسئله ناراحت نکن
    یا اگه قبلا ناخواسته ناراحتشون کردی حتما از دلشون دربیار
    با گرفتن یه کادوی کوچیک، زدن حرفای محبت آمیز،
    مثلاً با گفتن اینکه لابد قسمت نبوده یا اگه خدا میخواست اونا با این حرفا منصرف نمیشدن و ...
    جوری که حس ناراحت کننده و عذاب وجدانی برای ایشون نمونه.
    میدونم شاید مادرت حرف بجایی نزدن. ولی بازم مادره. باید دلش از شما صاف باشه. عذاب وجدان به جون مادرت ننداز.

    این از این.
    در مورد راه حل هم، به نظرم خوبه که شما یک واسطه این وسط دارین.
    نمیدونم تا چه حد با واسطه صمیمی هستین.
    اما خوب بود همون اول میگفتین بهش که ما منظورمون این نبود و اونها اشتباه برداشت کردن.
    یا میگفتین که مادرم از سر دلسوزی حرفی زده که برداشت اون مدلی میشده از روش.
    حالا که نگفتین، باز هم راهی هست.
    البته اگه آقا پسر هنوزم مجرد باشه.

    میتونید با واسطه صحبت کنین (یا خودت یا مادرت) و هماهنگ کنین که به اون خانواده اینجوری بگه:
    اگه شما میخواین، من یه بار دیگه با اون خانواده صحبت کنم. چون فکر نمیکنم موردی باشه که با هم تناسب نداشته باشید. بخاطر همین اگه بازهم موضوع شما رو مطرح کنم شاید قبول کنن که دوباره صحبت ها ادامه داشته باشه.

    دوست عزیزم، اینجوری هم خانواده شما کوچیک نمیشه. هم اینکه اونها هم فرصتی پیدا میکنن که ببینن فارغ از اون موضوع اصلا خواهان هستن یا نه.

    اینم در نظر بگیر که یه مقداری نگاه کن، شاید این صحبتای مادرت و دلخور شدن اونها همه بهانه ای بوده که این وصلت سر نگیره. شاید خیر شما در اینه که جور نشه.
    من که خودم همیشه اینجوری خودم رو آروم میکنم.


    در آخر بگم که اگه در مرحله اول از دل مادرت درآورده باشی، قبل از اومدن هر خواستگاری راحت تر میتونی به مادرت بگی که حواسشون بیشتر جمع باشه (البته نه با ادبیاتی که اینجا نوشتم. با ادبیات مخصوصی که پر از احترام و ادب و بزرگ کردن مادرت همراه باشه)
    مطمئن باش اگه خیری در این ازدواج باشه، همه ی دنیا هم بخوان مانع بشن نمیتونن اختلالی در روند این وصلت ایجاد کنن.
    و همینطور برعکسش.

    شاد باشی همیشه
    از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟
    ویرایش توسط دختر مهربون : جمعه 29 آذر 92 در ساعت 02:53

  4. 5 کاربر از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده اند .

    majid_k (پنجشنبه 12 دی 92), serin (جمعه 29 آذر 92), مصباح الهدی (جمعه 29 آذر 92), جاثیه (جمعه 29 آذر 92), شیدا. (جمعه 29 آذر 92)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 02 فروردین 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-9-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    221
    سطح
    4
    Points: 221, Level: 4
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    12

    تشکرشده 17 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دختر مهربون ِ عزیزم

    ممنونم از تلنگری که با حرفهای قشنگت بهم زدی متشکرم از اینکه این همه برام وقت گذاشتی... قدری تامل کردم حق باشماست من ناخواسته مادرم رو رنجوندم اونم با توجه به روحیاتش رفتارش دست خودش نبود که بدونه زدن اون حرفها توو جلسه خواستگاری درست نیست اونم بکار بردن افعال معکوس الان من کاری کردم که اون احساس میکنه بخاطر حرف و رفتارش من موقعیت ازدواجم رو از دست دادم..... با توجه به اینکه این مدت من به اندازه یک سال گریه کردم اونم عذاب دادم..
    راستش مامانم حرفهایی رو که زد جلوشون از زبون من بیان کرد که آره دخترم ایراد گرفته!!! (با یه لحن خیلی بد و دلهره آور) میگه تنهایی توو شهر دیگه زندگی کردن به دور از خانواده سخته کلن شخصیت منو تخریب کرد من قبل از اینکه اونا بیان از این حرفها با هم داشتیم (واگویه ها و حرفهای یه مادر و دختر در مورد مسئله پیش اومده) ولی فکر نمی کردم جلوی اونا این حرف رو بزنه...... دیگه شد...
    در رابطه با واسطه اون عموی منه اونم خیلی اتفاقی ما رو بهشون معرفی کرده شاید دیگه اونا رو نبینه از طرفی من خجالت میکشم برم به بابام بگم بره به عموم بگه(چون فقط بابامه که میتونه بره به عموم بگه) اگه دوباره دیدشون بگه که من نظرم عوض شده یا اینکه یه حرفی که نظر اونا نسبت به من و عقیده ام نسبت به زندگی در شهر دیگه تغییر کنه در کل که نمی شه بگه اینجوری نبوده چون حرفها از زبون من مادرم بیان کرد فکر نکنم پدرم قبول کنه بره بگه

    حرف جالبی زدید یک نفر دیگه هم به من گفت شاید خیری در این بوده که مادرت این حرف رو ناخواسته بزنه مطمئنن از دلش درمیارم

    - - - Updated - - -

    شدیداً چند وقته حساس شدم خصوصاً بعد از این قضیه که باز نه توش اومد و نشد
    توو این مدت خیلی رنج کشیدم در این همه سال سر مسئله ازدواج همش به نوعی نمی شد که بزرگترین عاملش مادرم بود گذشته یه زخم پیر و کهنه اس خوب نمی شه بخاطر همینه ازش دلشکسته ام اون بیچاره هم رفتارش ناخواسته اس از طرفی چون تنها دختر خانواده ام پدرم خیلی دوس داره خوشبختی منو ببینه و با توجه به سن و سالم موقعیتهام رو از دست دادم
    و این منو نگران میکنه........ از طرفی من تا حالا نشده بود که شخص خاصی به دلم اینجوری بشینه ولی عجیب از این خواستگارم خوشم اومد وقتی حرف میزد از قلبش مهر ساطع میشد محکم و خود ساخته بود حس میکردم میتونیم با هم خانه های خالی جدول زندگی مون رو پر کنیم ولی از بد زمونه باز بد اوردم خیلی دلشکسته شدم تمرکزم رو سر کارهام از دست دادم دائم یاد نگاهش می افتم که وقتی مادرم اون حرفا رو زد با تبسم نگام میکرد که انگاری واسم سخته زندگی بدور از خانواده
    نگاش حرف زد و من شنیدم.. خیلی با ادب و مهربون بود همون ایده آلهای منو داشت ولی من بخاطر هر دلیلی از دستش دادم و این منو رنج میده و نمی تونم فراموشش کنم...... ظرف چند روز یه جعبه دستمال کاغذی بزرگ رو من تموم کردم بس که اشک ریختم و زار زدم فقط گریه منو آروم میکنه .... نمیدونم خیر من چیه ولی دائم از خدا میخوام اونو برگردونه چون نمی تونم نگاهش رو فراموش کنم حتی اگه نشه باهاش ازدواج کنم دلم میخواد اگه شده یه جایی واسه ی بار هم که شده دوباره ببینمش.. هیچ وقت توو عمرم عمیقن چیزی رو از ذات لایتناهی نخواسته بودم
    تو رو خدا بگین چیکار کنم از فکرش درآم دارم دیوونه میشم بخدا ...؟؟؟
    مشکل اینه که نمی تونم قبول کنم قسمت نبوده هر کاری میکنم نمی تونم فراموشش کنم دائم بغض میکنم و بعدشم سر دادن یه گریه سوزناک همش میگم سهم من از زندگی درد و رنجه چرا سهم مهربونیام رو از این دنیا نگرفتم؟

  6. کاربر روبرو از پست مفید serin تشکرکرده است .

    جاثیه (جمعه 29 آذر 92)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 دی 92 [ 20:44]
    تاریخ عضویت
    1392-8-23
    نوشته ها
    102
    امتیاز
    353
    سطح
    7
    Points: 353, Level: 7
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdrive31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    814

    تشکرشده 146 در 71 پست

    Rep Power
    0
    Array
    serin عزیزم سلام

    اصلا به خودت نگو که سهمت از زندگی درد و رنج است!!! آخر برای چه ؟ الحمدالله سلامتی و خانواده داری. همسر خوب هم پیدا خواهی کرد. یک مشکل را به کل زندگی ات نسبت نده این طوری خیلی غمگین می شوی...

    بعد از این که ناراحتی را از دل مادرت در آوردی، دقت کن در موارد بعدی هر فکری را که درباره خواستگار داری به مادرت نگویی و در این مورد خیلی با دقت با ایشان صحبت کنی. یعنی فرض کن هرچیزی که می گویی را به خواستگاران خواهند گفت و با دقت صحبت کن. از این نظر می گویم که ترک عادت مشکل است و مادرت با این که خیلی خوبی تو را می خواهند ممکن است وقتی در آن موقعیت قرار گرفتند ، از روی سادگی و طبق عادت بازهم چنین برخوردی نشان بدهند.

    چرا نمی شود به پدرت بگویی که به عمویت بگویند که...؟ نمی شود حتی خودت به عمویت بگویی؟ اگر فکر می کنی احتمال دارد به غرور پدرت بربخورد اما عمویت شخص بزرگسال و فهمیده و امین و پخته ای است ، می توانی مستقیما به عمویت بگویی و پدرت هم بعدا متوجه بشوند.
    البته این کار سخت است اما از گریه کردن که بهتر است .
    راستش یک نمونه مشابه را می شناختم که دختر خانم خودش تماس گرفت با آقا و گفت که باز بیایید!!! البته این یکی را توصیه نمی کنم ها!!! ولی منظورم این است که بعضی ها حتی این طوری هم می کنند... الان هم با هم ازدواج کرده اند آن ها و بار آخری که دیدمشان خوش بودند.

    به هرحال اگر نشد هم حتما مصلحت نبوده. اگر نشد سعی کن سرت را با یک چیزهایی گرم کنی و حواست را پرت کنی و دیگر در این مورد فکر نکنی و به خدا توکل کنی . سنت هم زیاد نیست که ! به این فکر کن کسانی هستند که مثلا در هجده سالگی ازدواج می کنند و متاسفانه همسرشان بد از آب در می آید و وقتی به سن تو می رسند که طلاق گرفته اند و سر حضانت بچه هاشان هم دعوا دارند و هر روز حرص وجوش می خورند. وضعت که از وضع آن ها خیلی بهتر است! آن ها هم خدا کمکشان می کند و وضعشان خوب می شود. وضع تو هم خوب می شود انشاالله . کلا حالت های سخت تر را تصور کن...

  8. 3 کاربر از پست مفید جاثیه تشکرکرده اند .

    serin (شنبه 30 آذر 92), دختر مهربون (جمعه 29 آذر 92), شیدا. (جمعه 29 آذر 92)

  9. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سرین عزیز،

    شما که اخلاق مادرتون را می دونید، در این مواقع باید با دقت و سیاست بیشتری عمل کنید.
    مواردی که نمی خواهید منتقل بشه را مطرح نکنید.

    با دلیل و برهان و دعوا و بحث و ... هیچکدوم مادرتون عوض نمی شه.
    شما باید حواستون باشه که چی را بهشون بگید و چی را نگید.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  10. 3 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    serin (شنبه 30 آذر 92), مصباح الهدی (جمعه 29 آذر 92), جاثیه (جمعه 29 آذر 92)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    73
    Array
    سلام serin عزیز
    این قضیه رو زیادی بزرگ کردی دوست من. تو فقط یه بار اونو دیدی و به دلت نشست.با به دل نشستن که نمیشه تصمیم به ازدواج گرفت. شاید با هم حرف میزدین و متوجه ی کلی اختلافات و موانعی میشدین که الان حتی به فکرتم نمیرسه. ادب و مهربونی رو که همه توی جلسه ی اول خواستگاری دارن!
    میفهمم از اینکه حداقل شانس بیشتر آشنا شدن رو از دست دادی ناراحتی اما واقعا اون گریه های جانسوزو درک نمیکنم!
    بعضیا بعد سالها دوستی یا عشق میفهمن که نمیتونن ازدواج کنن ولی منطقی تر برخورد میکنن. اینقدر بی تابی و سوزو گدار بعد 2 ماه شایسته ی شما و سن شما نیست. چون فرقی که من و شما توی این سن با دخترای 18 ساله باید داشته باشیم اینه که زودتر حقایقو قبول کنیمو خودمونو جمع و جور کنیمو منطقی تر رفتار کنیم.
    بهت توصیه میکنم که منتظر برگشتن اون نباشی. فقط حقیقتو قبول کن و به زندگی عادیت ادامه بده

  12. کاربر روبرو از پست مفید sara 65 تشکرکرده است .

    serin (شنبه 30 آذر 92)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 02 فروردین 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-9-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    221
    سطح
    4
    Points: 221, Level: 4
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    12

    تشکرشده 17 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سارا جان من فک کنم چون خلاصه نوشتم خیلی از حرفها رو با جزئیات جا انداختم نه ما با هم حرف زدیم
    و همون جلسه اول نبود و مادرم در آخرین دفه ای که باز اومدن این حرف رو زد منظورم از مشتاق با آشنایی بیشتر حرفهایی به غیر از خصوصیات اخلاقی کاری و غیره بود خیلی نقاط مشترک داشتیم به هر حال هر کی یه نقطه ضعفی داره منم خیلی آدم حساسی هستمو خودم به این موضوع اذهان دارم.... وقتی بارها دستخوش این اتفاقات شدم هر بار حساس تر از قبل شدم اینه که دیگه واقعن بریدم و نمی تونم آینده رو روشن ببینم.... ناراحتم از اینکه اون اینجوری در مورد من فکر کرده چرا وقتی من اینقدر توو زندگیم سختی کشیدم فقط با یه حرف نابجا باید اشتباه در موردم فکر کنه ؟ و این منو عذاب میده...
    ضمناً گریه های من از خیلی از جهات دیگه اس که فقط خود من میتونم اونا رو درک کنم هر کسی توو زندگیش داستانی داره که مثنوی هفتاد من کاغذه و این موضوع باعث شد بیشتر بهش دامن زده بشه
    مجبورم با حقیقت کنار بیام فقط شوق به زندگی روز به روز در من داره کمرنگ میشه.. ممنونم از شما

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها
    سرین عزیز،

    شما که اخلاق مادرتون را می دونید، در این مواقع باید با دقت و سیاست بیشتری عمل کنید.
    مواردی که نمی خواهید منتقل بشه را مطرح نکنید.

    با دلیل و برهان و دعوا و بحث و ... هیچکدوم مادرتون عوض نمی شه.
    شما باید حواستون باشه که چی را بهشون بگید و چی را نگید.
    بله شیدای عزیزم کاملن حق با شماست
    من اشتباه کردم خودم خوب میدونم
    ولی چه کنم گاهی وقتا دلم میخواد توو زندگیم مادری داشته باشم که حامیم باشه منو تایید کنه راهنماییم کنه بهم دلگرمی بده هولم بده جلو ولی نیست از اولش هم نبود و این منو همیشه در غرقاب غم فرو میبره

    - - - Updated - - -

    جاثیه ی خوبم
    کاش میشد میرفتم مستقیماً این موضوع رو به عموم میگفتم ولی نمی تونم و یا ای کاش اونقدر با پدرم راحت بودم که بتونم ازش بخوام این کار رو انجام بده حداقل میشد شانسم رو امتحان میکردم ولی نیستم

    ممنون و متشکرم از دلگرمی ها و حرفهای امیدوارنه همگی دوستان
    ویرایش توسط serin : شنبه 30 آذر 92 در ساعت 01:35

  14. 2 کاربر از پست مفید serin تشکرکرده اند .

    جاثیه (یکشنبه 01 دی 92), شیدا. (شنبه 30 آذر 92)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    151
    Array
    کاش میشد میرفتم مستقیماً این موضوع رو به عموم میگفتم ولی نمی تونم و یا ای کاش اونقدر با پدرم راحت بودم که بتونم ازش بخوام این کار رو انجام بده حداقل میشد شانسم رو امتحان میکردم ولی نیستم
    اگه ارزشش رو داشت برای شما، حاضر بودی هر ریسکی انجام بدی.
    من اون حرفای قسمت و خواست خدا و اینا رو زدم واسه وقتی که آدم واقعا تمام تلاشش رو کرده باشه.
    اما بشینی و بگی قسمت نبوده که...! فکر کنم خدا هم اینجوری دوست نداشته باشه.

    نمیدونم شاید ناراحت بشی از حرفام یا اینکه بگی صداش از جای گرم بلند میشه.
    اما بدون که من هم موقعیتی مشابه شما داشتم و تقریبا همون کاری که برات نوشتم انجام دادم.
    آخرش هم نشد. ولی الان میتونم با خیال راحت بگم من تلاش خودم رو کردم و نشد. پس قسمت نبود و حتما خیری در این هست برای من.

    شاید اگه من هم مثل شما مینشستم غصه میخوردم، الان هنوز برام تموم نشده بود اون ماجرا.
    اما با تلاشی که کردم راحت تر باهاش کنار اومدم.

    امیدوارم موفق باشی دوست عزیزم.
    از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟

  16. کاربر روبرو از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده است .

    serin (شنبه 30 آذر 92)

  17. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 02 فروردین 93 [ 02:54]
    تاریخ عضویت
    1392-9-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    221
    سطح
    4
    Points: 221, Level: 4
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    12

    تشکرشده 17 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شاید اگه من هم مثل شما مینشستم غصه میخوردم، الان هنوز برام تموم نشده بود اون ماجرا.
    هووم! دقیقاً مشکلی رو که منو رنج میده و تا حالا خودم متوجه نبودم از کجاست رو بهش اشاره کردی
    اصن به این نکته و یا ورای دیگر قضیه فکر نکرده بودم... من بجای جنگیدن و امتحان کردن شانسم فقط نشستم غصه خوردم و ایمان بدون عمل مرده اس.... شاید اگه امتحان میکردم و میدیدم نه نمیشه دیگه راحت تر باهاش کنار می اومدم و بجای حسرت خوردن فراموش میکردم
    ممنونم دختر مهربون خیلی باهوش و اندیشمندی حرفت عمیقن منو به فکر فرو برد

  18. 2 کاربر از پست مفید serin تشکرکرده اند .

    جاثیه (یکشنبه 01 دی 92), دختر مهربون (یکشنبه 01 دی 92)

  19. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 11 تیر 95 [ 17:12]
    تاریخ عضویت
    1392-10-12
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    115
    امتیاز
    3,940
    سطح
    39
    Points: 3,940, Level: 39
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    221

    تشکرشده 334 در 103 پست

    Rep Power
    29
    Array
    سلام
    هر روز صبح که مامانتو میبینی ببوسش. هر شب که کنارش نشستی یه مطلب بامزه از اتفاق امروزتو براش بگو تا لبخندو رو لباش ببینی. با تموم وجودت دوستش داشته باش. کسی بیشتر از مامانت دوست نداره. بدون که شکر داشتنشو تا امروز کامل بجا نیاوردی.

    به اون موضوع هم سعی کن دیگه فکر نکنی. حافظ میگه


    آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد
    وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت هم تواند کرمش داد من غمگین داد
    من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:05 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.