سلام من 35 سال دارم و همسرم 40 سال هر دو شاغلیم زندگی متوسطی داریم خصوصیات اخلاقی نسبتاً نزدیکی داریم 2 ساله که ازدواج کردیم من بچه دوست دارم ولی این علاقه اینقدر نیست که حاضر باشم بخاطرش تو کارم مشکل پیدا کنم از خودگذشتگی کنم مثلا دوست ندارم شرایطی پیش بیاد که من از خواستم صرفنظر کنم که بچم فلان چیزو داشته باشه یا فلان کارو بکنه نه اینکه تواناییشو ندارم اتفاقا فکر میکنم من هر کاری که بخوام توان انجامشو دارم ولی برام خوشایند نیست همین حالا تو زندگیم بخاطر علاقه به همسرم و اینکه دوست ندارم بهش فشار بیاد زیاد از خود گذشتگی کردم(بیشتر خواسته های مالی) هر وقت به داشتن بچه فکر کردم پس ذهنم رو کمکهای مادرم حساب کردم خلاصه که علاقه به خوشگلیاش اینکه حس کنم از وجود خودمه و.... دارم ولی خدا نکنه صدای گریه یا جیغ جیغ بچه بشنوم به کل منصرف میشم و مثل بچه های خوب می چسبم به کارو زندگیم دنبال یه دلیل بزرگم برای تحمل کردن اینهمه سختی با هر کس که بچه داره صحبت میکنم و دلیل بچه دار شدنشو می پرسم جواب نمیگیرم همه یا میگن حس قشنگی داره که وصف کردنی نیست(فکر میکنم می ارزه برا حس قشنگ اینهمه سختی و محرومیت تحمل کنیم) لازمه زندگیه(لزومشو نمیتونم درک کنم یعنی زندگی بی بچه زندگی نیست)عصای پیریه(چشمم آب نمی خوره ما که هنوزم برا خانوادهامون زحمتیم ) حالا دنبال دلیلم شاید من درک درستی از زندگی ندارم نمی دونم ولی با همه این اوصاف هر روز به این سوال مهم فکر می کنم که اگه بچه دار نشم و زمانی پشیمون بشم که دیگه دیر باشه چکار کنم همسر خان هم مثل من فکر میکنه و خیلی پیگیر بچه دار شدن نیست فکر میکنه که هنوز خیلی برنامه ها باید با هم داشته باشیم سفرای عشقولانه دو نفری تفریحات سالم .... ولی عقاید فوق به شدت پایه های سستی داره و قابل تغییره مخصوصاً اگر اون لزومه احساس بشه خلاصه منتظر یاری سبزتان هستم با در نظر گرفتن این مهم که زوجین در مرز فسیلی قرار دارند و ممکنه خیلی زود دیر بشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)