من آدم موفقي نبودم
فقط اداي آدم هاي موفق رو در ميارم
درسته كه تو 27 سالگي ارشد گرفتم و تو اداره دولتي قبول شدم اما هميشه احساس تنهايي و غربت ميكنم
من هميشه توي خودم هستم اونقدر به فكر پيشرفت توي درس و كار بودم كه از مسائل اصلي زندگي دور موندم
خب من چه ميدونستم اگه روابط اجتماعيم ضعيف باشه هيچ پيشرفتي تو زندگي نخواهم كرد و روز به روز سرخورده تر ميشم
من چه ميدونستم كه جايگاه شخصيتي يك فرد تو اجتماع مهم ترين عامل موفقيت فرد هست
فكر ميكردم اگه كار دولتي پيدا كنم ديگه همه چي تمومه اما نگو تازه اول راهه...
تو اين چند سال همش نشستم پشت اين كامپيوتر لعنتي البته درسته كه باعث پيشرفت شد تو رشته تخصصيم اما حالا ديگه ازش ميترسم چون منو از اجتماع دور كرد
از اون طرف كار ديگه اي جز كامپيوتر بلد نيستم و اين بي انگيزگي نسبت به رشتم باعث شده هدف خاصي تو زندگيم نداشته باشم كه بزرگترين مشكل من همين هست
ظهر كه ميام خونه بدون هيچ هدف خاصي ميرم سراغ موبايل تا شب باهاش ور ميرم
خيلي دوست دارم يه كار مفيد بكنم اما هيچي به ذهنم نمياد
تو اداره چون زبون ندارم نميتونم درست از حق خودم دفاع كنم و عقده هاي خودم رو با خود ارضايي يا چت كردن با جنس مخالف خالي ميكنم
همش دوست دارم با يكي حرف بزنم اما كسيو ندارم كه خودمو خالي كنم با همكارام هم نميتونم درست ارتباط برقرار كنم (به جز چند نفر)
من كلا انسان تك پري بودم و تا يه نفر رو كامل نتونم بشناسم نمي تونم باهاش ارتباط برقرار كنم
شايد دليلش اينه كه روحيه حساسي دارم و كنايه هاي ديگران رو خيلي به دل ميگيرم
ببخشيد كه سرتونو درد آوردم
فشار روحي زيادي رو تحمل ميكنم ميترسم كارم رو از دست بدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)