به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 19:05]
    تاریخ عضویت
    1392-8-19
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    2,447
    سطح
    29
    Points: 2,447, Level: 29
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Icon16 از خودم متنفرم

    سلام
    خیلی وقته که دلم می خواست با یکی صحبت کنم که راهنماییم کنه.اما انگار دهانم رو نمی تونستم باز
    کنم. تا امروز و این لحظه. اخه همیشه احساساتم رو در خودم نگه میدارم بروزشون برام خیلی سخته حتا حالا که دارم اینجا میگم احساس بدی دارم.اما واقعا دیگه به انتها رسیدم.از تمام احساسات منفی ام اشباع و لبریزم.خسته ام از خودم، از زندگی کردن ،ازهمه ادم های دور و برم ، از هرچیزی که فکرش رو بکنی بدم میاد، به خود کشی زیاد فکر کردم به نحوه انجامش اما ترس از خدا و جهنم و حتا جرات نداشتن همیشه مانعم شده.تمام این احساسات از بچگی با من بوده اند اما خفیف تر و به مرور بزرگ و بزرگ تر شدند
    نمیدونم چطور و از کجا بگم مستاصل و پریشونم.از خودم متنفرم نمیتونم از جام تکون بخورم و برای لحظه های عمرم که دارن مثل برق و باد میگذرند کاری بکنم. اهداف و علایق زیادی دارم اما انگار هیچ چیزی توی این دنیا نیست که برام ارزش داشته باشه.با همه مشکل دارم مامانم و بابام حالشون از من به هم میخوره
    نمیتونم با کسی درست ارتباط برقرار کنم خیلی خجالتی ام و همین موضوع هم نفرت از خودم رو بیشتر میکنه.خیلی احساس تنهایی میکنم . از اینده بدم میاد و میترسم و موضوع جالبی رو توش نمیبینم.نمی تونم بلند شم و برای تغییر توی وجودم کاری بکنم.خیلی تنبلم.افسردم. این احساسات نه مال الانه نه مال یک ماه پیش نه یکسال پیش حداقل 12-13 ساله که فقط روزهام رو گذروندم.
    انقدر که این حس هارو توی کاغذ نوشتم از گذشته تا حالا، انقدر که سررسید سیاه کردم حالم از نوشتن به هم میخوره اولا بهم ارامش میداد ولی حالا بیشتر اعصابم رو خرد میکنه
    با پدرو مادرم مشکل دارم اصلا درکم نمیکنند هر وقت هم که اومدم بامامانم صحبت کنم نشده بیشتر اعصابم رو به هم ریخته پدرم رو که نگو اصلا ازش صدا نمیشنوم مگه وقتی از سر کارش بیاد و سلام کنم بهش مهربونه ولی اهل برقراری ارتباط نیست خشکه
    مامانمم ادم عصبی و غیر منطقیی هست.
    احساس میکنم افسردگی و حال بد و اخساسات منفی تو خونمه،اصلا نمیتونم دلیل اصلی این احساسات رو پیدا کنم
    اصلا سمت کتابهای مثبت اندیشی و روانشناسی هم نمیتونم برم چون دیگه الان برام تاثیر گذار نیست.
    پیش روانشناس هم نمیتونم برم.
    اصلا نمیدونم اینا رو برای چی نوشتم، بی ربطن یا باربط. ولی نیاز به راهنمایی و کمک دارم نمی دونم چه جوری حالم رو توصیف کنم
    ازتون خواهش میکنم کمکم کنید هر طور که میتونید
    نمیدونم اصلا چیزی از حرفهام فهمیدین یا نه اصولا در رساندن منظورم به دیگران مشکل دارم
    ازتون خواهش میکنم کمکم کنید

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    152
    Array
    سلام دوست عزیز.

    انقدر از تاریکی ها و بدی ها گفتی که یادت رفت برامون بگی شما
    دختری یا پسر؟
    چند سالت هست؟
    تحصیلاتت چقدر هست؟

    اول ما رو با خودت آشنا کن بعد با غصه هات
    از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟

  3. 3 کاربر از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده اند .

    kamr (دوشنبه 20 آبان 92), sano (دوشنبه 20 آبان 92), بالهای صداقت (دوشنبه 20 آبان 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 19:05]
    تاریخ عضویت
    1392-8-19
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    2,447
    سطح
    29
    Points: 2,447, Level: 29
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی ممنونم از توجهتون
    بله ببخشید
    دخترم
    25 سالمه
    لیسانس

  5. کاربر روبرو از پست مفید sano تشکرکرده است .

    دختر مهربون (یکشنبه 19 آبان 92)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 دی 93 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1392-6-29
    نوشته ها
    64
    امتیاز
    1,248
    سطح
    19
    Points: 1,248, Level: 19
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 67 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط sano نمایش پست ها
    سلام
    اهداف و علایق زیادی دارم اما انگار هیچ چیزی توی این دنیا نیست که برام ارزش داشته باشه.با همه مشکل دارم مامانم و بابام حالشون از من به هم میخوره
    نمیتونم با کسی درست ارتباط برقرار کنم
    سلام دوست عزیز
    اهداف و علایق چی ها بودن؟ (از اینکه به اهدافت نرسیدی دل سرد شدی از زندگی؟)
    چرا فکر می کنی مامان و بابا از تو بدشون میاد؟
    برای برقراری ارتباط کس خاصی رو مد نظر داشتی که نشده؟

  7. 2 کاربر از پست مفید jonube-sorkh تشکرکرده اند .

    sano (دوشنبه 20 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 دی 99 [ 19:06]
    تاریخ عضویت
    1392-7-02
    نوشته ها
    216
    امتیاز
    8,297
    سطح
    61
    Points: 8,297, Level: 61
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 153
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 201 در 111 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام
    میشه بیشتر در مورد دلسرد شدنت بگی.شاید به خاطر این باشه که تو این سالها نتونستی کار مفید برای خودت و دیگران انجام بدی؟
    اگه دلیلشو می دونی که باید بری دنبالش تا حل اش کنی و اگر هم نمی دونی خودت رو با کارهای مفید مشغول کن و نهایت سعی ات رو بکن تا تو جمع و جاهای شلوغ حضور داشته و بتونی تو جمع صحبت کنی .این کارها بهت اعتماد به نفس میده .البته سعی کن دیگهافکار منفی رو از سرت دور کنیتا از دستشون رها بشی

  9. 2 کاربر از پست مفید بی همدم تشکرکرده اند .

    sano (دوشنبه 20 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)

  10. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 11 بهمن 98 [ 21:22]
    تاریخ عضویت
    1390-1-21
    محل سکونت
    یه جای دور دور دور
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    12,717
    سطح
    73
    Points: 12,717, Level: 73
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 19.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,167

    تشکرشده 2,912 در 637 پست

    Rep Power
    87
    Array
    سلام
    به نظرم اولین قدم اینه که مراقبه حذف جملات با بار منفی رو در پیش بگیرید
    نوشته های شما سرشار از بار منفی و برچسب به خودتونه
    همین بارها و برچسب ها کلی از انرژی تونو میگیره و بر میزان افسردگیتون افزون میکنه
    نمی دانم چه کرده ام
    اما
    می دانم به تو نیاز مندم


  11. 4 کاربر از پست مفید rozaneh تشکرکرده اند .

    achilis (دوشنبه 20 آبان 92), kamr (دوشنبه 20 آبان 92), sano (دوشنبه 20 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)

  12. #7
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 22 فروردین 94 [ 08:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-09
    نوشته ها
    139
    امتیاز
    2,362
    سطح
    29
    Points: 2,362, Level: 29
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    60

    تشکرشده 184 در 87 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز.منم از خودم متنفرم.از وقتی این احساس رو کردم بقیه هم ازم متنفر شدند.برخلاف شما من پدر مادر ندارم.پس شدید تر از شما کلا باکسی ارتباط ندارم.مخصوصا الان دوستی هم ندارم.چیزی تو دنیا نیست که منو خوشحال کنه و اینم میدونم که چون هدف ندارم اینطوری شدم.شایدم چون سن ازدواجمه و داره میگذره.یک کمبودی دارم که خودم نمیدونم.
    شاید اگه 10 سال کوچکتر بودم میرفتم یه ps3میخریدم و کل دنیا رو بیخیال می شدم و فقط بازی میکردم.احساس تنهایی میکنم.تنها کارم اینه که فقط اینترنت گردی بکنم.شاید اگه ورزش بکنم کمی احساس شادمانی بکنم و بیشتر با محیط اطرافم ارتباط داشته باشم.شاید حتی شرایط ازدواجم هم بهتر شد.

  13. 2 کاربر از پست مفید achilis تشکرکرده اند .

    sano (دوشنبه 20 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)

  14. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 بهمن 92 [ 11:43]
    تاریخ عضویت
    1392-3-01
    نوشته ها
    191
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    67

    تشکرشده 218 در 126 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    32
    Array
    سلام sano

    ميشه بپرسم چند خواهر برادريد ؟
    بچه چندمي؟
    سابقه رابطه احساسي با كسي داشتيد؟
    به نظر خودت اين احساسات منفي و روزمرگيت از كجا نشات گرفته؟

  15. 2 کاربر از پست مفید gisu تشکرکرده اند .

    sano (دوشنبه 20 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)

  16. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 19:05]
    تاریخ عضویت
    1392-8-19
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    2,447
    سطح
    29
    Points: 2,447, Level: 29
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستان از همگیتون ممنونم
    دوست عزیزjonube-sorkhمن در رشته هنر (گرافیک) تحصیل کردم این خودش یکی از هدفهام بوده دقیقا توی همون دانشگاهی که میخاستم
    به تصویرسازی کتاب کودک شدیدا علاقه دارم (مربوط به رشته ام است)هنوز دفاع نکرده بودم بهم کار پیشنهاد شد البته به صورت پروژه ای
    هر از گاهی هم به همین صورت کار میگیرم ولی فقط از همون کسی که بار اول بهم کار داد منظورم اینه که نتونستم کارم رو گسترش بدم و با ناشرهای دیگه همکاری کنم
    دلم میخاد کار تصویرگریم رو با کلاس رفتن بهتر کنم تو جشنواره ها و مسابقات شرکت کنم نمایشگاه بذارم که افسردگیم اجازه حرکت بهم نمیده
    دوست داشتم حافظ قران میشدم
    بچه خوبی برای پدرومادرم میشدم
    خجالتی نبودم
    اعتماد به نفس بالایی داشتم و میتونستم خوب صحبت کنم
    گواهینامه گرفتم اما نتونستم رانندگی کنم
    خیاطی دوست داشتم که الان دارم میرم
    دوست داشتم که ادم با ایمان واقعی بودم که اصلا نیستم
    دوست داشتم زبان انگلیسیم عالی بود که افتضاحه.......
    در اکثر این کارهایی که گفتم اقداماتی کردم چندین بار اما همیشه نصفه موندن
    خانواده ام ازم بدشون میاد چون از حرفاشون میفهمم از سرزنشهاشون از مقایسه کردن های زیاد منو با هر کسی که بگی مقایسه میکنه خجالت میکشم بگم اما حتا با دختر عموم که به خاطر ازدواج فامیلی مشکل داره هم مقایسه کرده با بچه های 16-17 ساله ، دوست ندارم بگم اما مامانم کمی هم بددهنه...
    منتظرن ازدواج کنم و زودتر برم اینو چندین بار خودش بهم گفته که راحت شه
    منظورم برقراری ارتباط به صورت کلی اینکه نمیتونم راحت حرف بزنم ،اظهار نظر کنم، همیشه فقط دیگران رو تایید کردم البته به جز توی خونه
    بی همدم عزیز
    منظورتون از کار مفید برای خودم و دیگران چیه؟ مثلا چه کاری؟
    دلیل این حالمم نمیدونم وگرنه تاحالا کاری کرده بودم البته شاید دلیلش ناتوانی هامه برای تغییر
    حضور درجاهای شلوغ اگر مهمونی باشه میرم اما ساکتم صحبت کردن خصوصا در جمع های غریبه عصبیم میکنه نمیتونم خوب حرف بزنم بدتر وقتی میام خونه اعصابم از خودم خرده که چرا مثل احمقها بودم
    کاش دورکردن افکار منفی به راحتی نوشتنش بود خیلی برام سخته،اگر هم خودم بخام بقیه نمیذارن مدام توی سرم میزنن
    rozaneh عزیز
    اگر راهکار کاربردی سراغ داری لطفا بگو با اینکه اگر خودمم فکر منفی نکنم اما کسی هست که بهم یاداوری کنه
    achilisعزیز
    پس باهم تا حدودی همدردیم ولی من هدف دارم و فکر نمیکنم برای من مزبوط به سن ازدواج باشه چون از گذشته های دور همینطور بودم و تا درست نشم دلم نمیخاد ازدواج کنم( شاید هرگز)
    بااینکه اینترنت هم دارم اما نمیتونم زیاد توش گردم مدام بهم گیر میدن که دارم چیکار میکنم با اینکه شاید در هفته 3بارهم نشه
    احساس تنهایی رو هم که نگو...
    gisuعزیز
    یه برادر بزرگتر از خودم دارم حدود5 سال و وقتی 16 سالم بود خدا یک فرزند ناخواسته داد و حالا یه برادر 9 ساله هم دارم که عاشقشم و حتا یکی از دغدغه هام هم همینه که اون مثل من نشه اما یه نفری نمیتونم ولی تلاشمو میکنم
    سابقه هیچ رابطه احساسی هم نداشتم و نمیخام فعلا داشته باشم
    علت روزمرگی رو هم نمیدونم شاید عدم توانایی تغییر در خودم و نحوه ی زندگیم نمیدونم
    ازتون خاهش میکنم هرطور که میتونین بهم کمک کنید ممنونم


    - - - Updated - - -

    دوستان از همگیتون ممنونم
    دوست عزیزjonube-sorkhمن در رشته هنر (گرافیک) تحصیل کردم این خودش یکی از هدفهام بوده دقیقا توی همون دانشگاهی که میخاستم
    به تصویرسازی کتاب کودک شدیدا علاقه دارم (مربوط به رشته ام است)هنوز دفاع نکرده بودم بهم کار پیشنهاد شد البته به صورت پروژه ای
    هر از گاهی هم به همین صورت کار میگیرم ولی فقط از همون کسی که بار اول بهم کار داد منظورم اینه که نتونستم کارم رو گسترش بدم و با ناشرهای دیگه همکاری کنم
    دلم میخاد کار تصویرگریم رو با کلاس رفتن بهتر کنم تو جشنواره ها و مسابقات شرکت کنم نمایشگاه بذارم که افسردگیم اجازه حرکت بهم نمیده
    دوست داشتم حافظ قران میشدم
    بچه خوبی برای پدرومادرم میشدم
    خجالتی نبودم
    اعتماد به نفس بالایی داشتم و میتونستم خوب صحبت کنم
    گواهینامه گرفتم اما نتونستم رانندگی کنم
    خیاطی دوست داشتم که الان دارم میرم
    دوست داشتم که ادم با ایمان واقعی بودم که اصلا نیستم
    دوست داشتم زبان انگلیسیم عالی بود که افتضاحه.......
    در اکثر این کارهایی که گفتم اقداماتی کردم چندین بار اما همیشه نصفه موندن
    خانواده ام ازم بدشون میاد چون از حرفاشون میفهمم از سرزنشهاشون از مقایسه کردن های زیاد منو با هر کسی که بگی مقایسه میکنه خجالت میکشم بگم اما حتا با دختر عموم که به خاطر ازدواج فامیلی مشکل داره هم مقایسه کرده با بچه های 16-17 ساله ، دوست ندارم بگم اما مامانم کمی هم بددهنه...
    منتظرن ازدواج کنم و زودتر برم اینو چندین بار خودش بهم گفته که راحت شه
    منظورم برقراری ارتباط به صورت کلی اینکه نمیتونم راحت حرف بزنم ،اظهار نظر کنم، همیشه فقط دیگران رو تایید کردم البته به جز توی خونه
    بی همدم عزیز
    منظورتون از کار مفید برای خودم و دیگران چیه؟ مثلا چه کاری؟
    دلیل این حالمم نمیدونم وگرنه تاحالا کاری کرده بودم البته شاید دلیلش ناتوانی هامه برای تغییر
    حضور درجاهای شلوغ اگر مهمونی باشه میرم اما ساکتم صحبت کردن خصوصا در جمع های غریبه عصبیم میکنه نمیتونم خوب حرف بزنم بدتر وقتی میام خونه اعصابم از خودم خرده که چرا مثل احمقها بودم
    کاش دورکردن افکار منفی به راحتی نوشتنش بود خیلی برام سخته،اگر هم خودم بخام بقیه نمیذارن مدام توی سرم میزنن
    rozaneh عزیز
    اگر راهکار کاربردی سراغ داری لطفا بگو با اینکه اگر خودمم فکر منفی نکنم اما کسی هست که بهم یاداوری کنه
    achilisعزیز
    پس باهم تا حدودی همدردیم ولی من هدف دارم و فکر نمیکنم برای من مزبوط به سن ازدواج باشه چون از گذشته های دور همینطور بودم و تا درست نشم دلم نمیخاد ازدواج کنم( شاید هرگز)
    بااینکه اینترنت هم دارم اما نمیتونم زیاد توش گردم مدام بهم گیر میدن که دارم چیکار میکنم با اینکه شاید در هفته 3بارهم نشه
    احساس تنهایی رو هم که نگو...
    gisuعزیز
    یه برادر بزرگتر از خودم دارم حدود5 سال و وقتی 16 سالم بود خدا یک فرزند ناخواسته داد و حالا یه برادر 9 ساله هم دارم که عاشقشم و حتا یکی از دغدغه هام هم همینه که اون مثل من نشه اما یه نفری نمیتونم ولی تلاشمو میکنم
    سابقه هیچ رابطه احساسی هم نداشتم و نمیخام فعلا داشته باشم
    علت روزمرگی رو هم نمیدونم شاید عدم توانایی تغییر در خودم و نحوه ی زندگیم نمیدونم
    ازتون خاهش میکنم هرطور که میتونین بهم کمک کنید ممنونم

  17. کاربر روبرو از پست مفید sano تشکرکرده است .

    دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)

  18. #10
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 22 فروردین 94 [ 08:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-09
    نوشته ها
    139
    امتیاز
    2,362
    سطح
    29
    Points: 2,362, Level: 29
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    60

    تشکرشده 184 در 87 پست

    Rep Power
    0
    Array
    sano بیا باهم مشکلامونو حل کنیم.البته با کمک دوستان.
    از این به بعد بار منفی به خودمون نمیدیم.حتی اگه بقیه هم اینکارو باهامون بکنند.
    از ااین لحظه هم خجالت کشیدم ممنوع.تاپیک های زیادی اینجا در این مورد هست که مطمئنم بهتون کمک کنه.وقتی از کاری خجالت کشیدین این کار رو حتما بکنین.اولین بار سخته.
    یادمه اولین بار تو دوران دانشجوییم میخواستم به یکی پیشنهاد ازدواج بدم.(البته آخرش خوب نشد).خیلی احساس خجالت بهم دست داد.با خودم تصمیم گرفتم اگه اینکار رو نکنم دیگه مرد نیستم!رفتم و پیشنهاد دادم.نمیگم تجربه خوبی بود ولی از اون موقع به بعد از هیچ کس مخصوصا جنس مخالف خجالت نکشیدم.

  19. 3 کاربر از پست مفید achilis تشکرکرده اند .

    sano (دوشنبه 20 آبان 92), بالهای صداقت (دوشنبه 20 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 22 آبان 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.