به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آذر 92 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1392-8-14
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    153
    سطح
    3
    Points: 153, Level: 3
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh خسته ام زندگی!همراهی نیست...

    سلام. مشکلم رو تو تاپیک تلاش برای عشق یا فراموشی نوشتم اما کسی راهنمایی نکرد... خسته شدم از این زندگی ،پرش غم و غصه است...به خدا توکل میکنی میری یه زندگی رو شروع میکنی یکم که میگذره تازه میفهمی کاخ ازوهات پوشالی بوده و رو سرت خراب میشه! به چه مکافاتی از شرش خلاص میشی بماند!!! وقتی داری زندگیتو میکنی و سرت تو لاک خودته یکی سر راهت پیدا میشه و دم از عشق و دوست داشتن میزنه اینقد میگه و میگه که اتیش زیر خاکستر رو روشن میکنه و میشه مرحم دل زخمی و خسته ات!میگه میمونه و تکیه گاهت میشه!امیدوارت میکنه و عشقشو میپذیری...اما پس از گذشت یکسال و نیم یهو تنهات میذاره و پشتت رو خالی میکنه!خسته شدم از تلاش های بی ثمر!خسته از شکستن!از تنهایی!از گریه های شبونه!از نگاههای سرزنش بار...

  2. کاربر روبرو از پست مفید nafas borideh تشکرکرده است .

    رویای پر کشیدن (پنجشنبه 16 آبان 92)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    251
    Array
    شما هنوز با ایشون ازدواج نکردین که.
    ایشون درخواست جدایی دادن؟
    اونم بخاطر مشکلات کوجک
    تو زندگی از این مشکلات زیاد ه تازه اینا بیشتر شبیه بهانس تا مشکل.
    شما باید خوشحال هم باشین که به این زودی متوجه شدین که ایشون در برابر مشکلات زیاد مقاوم نیستن. خیلی زود شونه خالی میکنن.

    مسولیت پذیر نیستن. اینو از جهتی میگم که با وجود اون همه احساسات الان براحتی شونه خالی کردن و رهاتون کردن.

    ایشون 5سال کوچیکترن. ایا ممکن هست بخاطر این اختلاف سنی سرد شده باشن؟ یا یجورایی بهونه گیر شدن. و پشیمون؟

    تا حالا بحثی در این مورد نداشتین؟
    شایدم این بهانه هاشون از بچگیشون باشه و شما که پخته ترین نمیتونین این خواسته هارو درک کنین.

    هرچند گفتین از سنش بیشتر میفهمه. نمیدونم چرا اینو میگین.شایدم درست متوجه شدین.

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آذر 92 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1392-8-14
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    153
    سطح
    3
    Points: 153, Level: 3
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نمیدونم خودمم تو همین موندم!!میگه بینمون دعوا زیاد شده خسته شدم از دعواهای تکراری!اگه بریم تو زندگی هم همینجوریه!پس نمیتونیم بهم ارامش بدیم و تمومش کنیم بهتره،هر چقدر هم بهش میگم این بحثای ما بخاطر دوری و دلتنگیه بعد ازدواج حل میشه قبول نمیکنه!میگم بعد ازدواج که دیگه نیاز به زنگ و اس نیست؟پیش همیم !فایده نداره...انگار ی گوشش شده در ی گوشش دروازه...خودمم از اینهمه پافشاریش حیرون موندم!!!ادمی نبود که به این راحتی پا پس بکشه،واسه رسیدن به هم از خیلی چیزا گذشتیم،اون حتی با خونوادش درگیر شد بخاطر من!چون بخاطر شرایطی که داشتم مخالف بودن!اما اون ازم دست نکشید!...نمیخوام از دستش بدم دوسش دارم...

  5. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    سلام.
    نفس بریده ی عزیز... این چه اسم ناامید کننده ایه انتخاب کرده ای خانومی؟
    انشاالله تا ته زندگی رو تازه نفس باید طی کنید.

    ولی در مورد مشکلتون.
    من تاپیک قبلیتون رو خوندم.

    اولا اگر ممکنه بیشتر توضیح بدید که ایشون خودشون مایل به ازدواج بودن؟

    مخالفت خانواده ها از سمت خانواده ایشون بود؟

    الان رابطه ی مشا در این یک سال و نیم کاملا با اطلاع خانواده ها ادامه پیدا کرده و رسما نامزد شده اید؟

    ایشون رفت و امد به منزل پدری شما هم داشتند؟

    اگر مخالفت از سمت خانواده ایشون بوده، الان دست از مخالفت برداشته اند یا هنوز نه؟

    آیا میتوانید از طریق پدرتون اقدام کنید و پدرتون با احترام کامل بخوان که ایشون رسما تشریف بیارن منزل شما و کاملا با شهامت حرفشونو بزنن و بگن حرف حسابشون چیه و تکلیف شما چیه؟

    در اس ام اس های خودتون چه برخوردی داشتید که ایشون جواب ندادن؟ چی بهشون گفته بودید؟ آیا قاطعانه خواستید بیاد و حرف بزنید و قضیه رو درست و منطقی بررسی کنید؟

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آذر 92 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1392-8-14
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    153
    سطح
    3
    Points: 153, Level: 3
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام .اره خودشون پیشنهاد ازدواج رو دادند.بله خونوادش مخالف بودن البته بدلیل فامیل بودن!میگفتن فامیل میدونن قضیه منو واسه همین مخالف بودن فقط رو ظاهربینی و حرف مردم!خانواده ایشون البته باید واضح تر بگم پدرشون مخالف هستن و کوتاه نمیان نامزدمم از خواستش که من بودم تو این مدت دست نکشید!خانواده من اول مخالف بودن بخاطر شرایط سنی اما بخاطر اخلاق و رفتاری که داشت راضی شدند!میدونستن که باهم در ارتبایم اما ما خانواده من شیراز بودن و اونا تهران منم که محل کارم تهران بود و رفت و امد بخاطر شرایط کاری کم ! باباش زیاد بهش گیر می داد و اذیتش میکرد و هر شب که میرفت خونه دعوا داشتن از ی جایی تصمیم گرفتیم بگیم من برگشتم شیراز تا حساسیت ها کمتر بشه و خدارو شکر بهتر شد!اما نامزدم خصلت خوبی که داره دهن بین نیست که حرف یا بدگویی کسی روش تاثیر بذاره، تا خودش به چشم نبینه یا بهش ثابت نشه!

    - - - Updated - - -

    بعد از این قضیه که پیش اومد پدرم که اوایل مخالف بود سازش کوک شد که گفتم این بدرد تو نمیخوره!بچه است!تصمیم احساسی گرفته و...مامانم باهاشون تماس گرفتن که گفتن مشکل از قبل بوده و بخاطر دعواهای قبلیه و کار از این حرفا گذشته و...خودم رفتم تهران حضوری باهاش صحبت کردم اما فایده نداشت و فقط میگفت ما باهم تفاهم نداریم، نمیتونیم بریم زیر ی سقف!

    - - - Updated - - -

    ی قانون بینمون گذاشته بود که تو ناراحتی اونی اول ناراحت شده باید اول از ناراحتی در بیاد بعد نفر دوم!همیشه واسه خودش این قانون بود تا دو بار اخر که من از دستش ناراحت شدم اما اون هیچ اقدامی واسه رفع ناراحتی که نکرد هیچ و بخاطر ابراز ناراحتی که کردم وازش متوقع شدم ازم ناراحت شد و حق بجانب منو متهم کرد که بعدش هم کار به اینجا کشید!با این حال بازم من ازش عذرخواهی کردم و خواسستم از دلش در بیارم که گفت همه چیز بینمون تموم شد دیگه و...

    - - - Updated - - -

    اس های اخری هم که فرستادم اس بخشش و دلتنگی و عشق و یاداوری لحظات خوبی که با هم داشتیم بود!و دلم خیلی براش تنگ شده بود و حالم خوب نبود خواستم یکم صداشو بشنوم و باهاش یکم حرف بزنم اروم شم که جواب نداد

    - - - Updated - - -

    تصمیم گرفتم هفته دیگه بهش زنگ بزنم اگه جواب داد صحبت کنم ببینم دوباره چیی میگه!

    - - - Updated - - -

    یا اینکه خودم برم تهران دوباره رو در رو باهاش صحبت کنم؟ نمیدونم چکار کنم؟ نمی خوام واسه عشقی که داشتیم کوتاه بیام و براحتی کنار بزارمش!اگر هم نشد حداقل من تلاشمو کردم و فردا وجدانم راحته و تاسف نمی خورم! بنظر شما کار درستی میکنم؟راهنماییم کنید دوستان خوب

    - - - Updated - - -

    خیلی بهم ریخته ام تو این مدت، شب تا صبح بیدارم و تازه ساعت 6-7 صبح میخوابم!اخه مامانم روی من خیلی حساسه و غصمو میخوره،میدید در کنار اون خوشحالمو ارامش دارم!اینجوری گریه زاری و اشک و غصه هامو شبا نو خلوت خودم میکنم روزام که یا خوابم یا از اتاق بیرون نمیام که جلو چشمش باشم، اینجوریم زیاد به حال و هوام گیر نمیده...

  7. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آذر 92 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1392-8-14
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    153
    سطح
    3
    Points: 153, Level: 3
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من تاپیک های دیگه رو هم خوندم اما نمیتونم خودمو با اونا مقایسه کنم!ما عاشق هم بودیم و هستیم همدیگه رو خیلی دوست داریم حتی الانی که یک ماه از دعوا و قهرمون میگذره!مسئولیت پذیر بود و همه جوره عشقشو بهم ثابت کرده!داشتم سخنراییای استاد فرهنگ در رابطه با ازدواج رو گوش میدادم تو تمام معیارها و ملاک های ازدواج با هم همخونی داشتیم و همه رو دارا بود...من معنای واقعی عشق و دوست داشتن رو بان یاد گرفتمو تجربه کردم تمام احساسمو بپاش ریختم و از اینکه بخاطر ندانم کاری و رفتار بچگانه از دستش دادم دارم عذاب میکشم...همین چند ساعت پیش بهش زنگ زدم به حرفام گوش داد،بازم گفت که دوستم داره و من بهترینم براش اما برای زیر یه سقف رفتن بدرد هم نمیخوریم!!!اما الان اون واسم مثل نفس شده بدون اون نمیتونم زندگی کنم و به تمام معنا به مرز جنون کشیده میشم...ولی اگه برنگرده اگه نخواد دوباره نفسم باشه نمیتونم زنده بمونم به خودش هم گفتم...

    - - - Updated - - -

    خدایا کمکم کن....نذار تنها بمونم. خودت اونو بهم دادی چرا داری ازم میگیریش...خدایا به بزرگیت نفسمو زندگیمو بهم برگردون...

    - - - Updated - - -

    خیلی بهم ریخته و داغون شدم تو ایت مدت!چند کیلو وزن کم کردم و اصلا از اتاقم بیرون نمیرم،خونوادم صداشون دراومده و بیشتر سرزنشم میکنن!اما کسی حرف دل منو نمیفهمه...کسی نیست یه راه حل پیش پام بذار...ظاهرا اینجام کسی همدرد نیست و کمکی نمیکنه!اونوقت میگن چرا ناامیدی؟این چه اسمیه؟و...خسته تر از اونیم که بتونم ادامه بدم...عیب نداره دوست نداشتم این اتفاق بیافته اما چاره ای نیست!ی بار دیگه تلاش میکنم و اگه نشد!!!

    - - - Updated - - -

    خیلی بهم ریخته و داغون شدم تو ایت مدت!چند کیلو وزن کم کردم و اصلا از اتاقم بیرون نمیرم،خونوادم صداشون دراومده و بیشتر سرزنشم میکنن!اما کسی حرف دل منو نمیفهمه...کسی نیست یه راه حل پیش پام بذار...ظاهرا اینجام کسی همدرد نیست و کمکی نمیکنه!اونوقت میگن چرا ناامیدی؟این چه اسمیه؟و...خسته تر از اونیم که بتونم ادامه بدم...عیب نداره دوست نداشتم این اتفاق بیافته اما چاره ای نیست!ی بار دیگه تلاش میکنم و اگه نشد!!!

    - - - Updated - - -

    خیلی بهم ریخته و داغون شدم تو ایت مدت!چند کیلو وزن کم کردم و اصلا از اتاقم بیرون نمیرم،خونوادم صداشون دراومده و بیشتر سرزنشم میکنن!اما کسی حرف دل منو نمیفهمه...کسی نیست یه راه حل پیش پام بذار...ظاهرا اینجام کسی همدرد نیست و کمکی نمیکنه!اونوقت میگن چرا ناامیدی؟این چه اسمیه؟و...خسته تر از اونیم که بتونم ادامه بدم...عیب نداره دوست نداشتم این اتفاق بیافته اما چاره ای نیست!ی بار دیگه تلاش میکنم و اگه نشد!!!

  8. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    65
    Array
    خانم نفس بریده، هرچند میدونم این نوشته من فقط شما رو عصبانی خواهد کرد و فایده چندانی نداره ولی بهرحال نتونستم ازتون بگذرم و براتون ننویسم!

    قصدم واقعا کمکه هر چند ممکنه اشتباه کنم ولی بهرحال در این حد به ذهنم میرسه. اگر بر اساس همین نوشته های شما بخوایم قضاوت کنیم او جوانی بوده که

    شهوت و هیجان جوانی برای چند مدتی جلو چشمم رو گرفته و ازتون خوشش اومده و یکسری حرفهایی بهتون زده که بعد که فکراشو کرده و مدتی باهاتون بوده دیده

    داره موضوع جدی میشه متوجه شده که اشتباه کرده و پشیمون شده. به همین سادگی.

    بقیه حرفهاتون متاسفانه خیلی دیگه تکراریه. کمی توی این انجمن بچرخین می بینین این حرفها فقط مال شما نیست. شما به خاطر شرایط تون

    و با چشم بستن از اختلاف سنی 5 ساله! اونهم برای جوونی که 23 سالش بوده! باهاش وارد رابطه شدین، برای خودتون تجسم یک زندگی خوب

    رو داشتین، پیش خودتون فکر کردین چقدر باعث افتخارتون میشه توی جمع! پیش خانواده تون!... و هرچی خودتون فکر میکردین رو تعمیم دادین

    به تفکری که یک پسر بچه 23 ساله توی ذهنش داره. خودتون عاشقش بودین و هستین و فکر کردین اون هم همینطوره.

    من خودم یکی مثل شما هستم. وضعیتم بهتر از شما نیست که شاید بدتر هم باشه. من و شما اگر خودمون هم بخوایم خودمون رو گول بزنیم دیگه

    واقعا خیلی زندگی برامون سخت میشه

  9. کاربر روبرو از پست مفید toojih تشکرکرده است .

    sanjab (شنبه 18 آبان 92)

  10. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 بهمن 94 [ 01:16]
    تاریخ عضویت
    1392-7-27
    نوشته ها
    163
    امتیاز
    2,623
    سطح
    31
    Points: 2,623, Level: 31
    Level completed: 16%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 8.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    41

    تشکرشده 271 در 111 پست

    Rep Power
    30
    Array
    بهتون پیشنهاد می دم کلا سعی کنید فکر ایشون رو از سرتون بیرون کنید چون رفتارهای طبیعی نداره (مثلا حساس بودن به سریع جواب دادن)، عشق رو درک نکرده، سنش 5 سال کوچکتر از خودته، خانواده ها خیلی راضی نبودند و نیستند و فقط بخاطر اصرار اون مجبور شدن تا حدی قبول کنن و با هر بهانه ای دوباره مخالفت ها و نارضایتی ها شروع میشه ...
    اون اگه مثلا دوسِت داشت و عاشقت بود هیچوقت نمی گفت که دوسِت دارم (این حرفو نمی زد چون می دونست احساسات تو رو بی دلیل تحریک میکنه و اذیتت می کنه (دوست داشتن فقط به اینکه مثل ضبط صوت یه جمله ای رو تکرار کنن نیست!!)) ولی زیر یه سقف نمی تونیم زندگی کنیم!! اون نشسته با خودش فکر کرده و گفته اولا الان که جوونه بره به قول خودش جوونیشو بکنه (ممکن شامل بودن با دخترهای دیگه هم باشه) چرا بره با یه نفر که 5 سال از خودش بزرگتره ازدواج کنه؟!! از یه طرف هم فکر کرده که با این دعوا هایی که سر این مسائل داشتید مسلما در آینده هم خواهید داشت و حتی ممکنه به شما بدبین یا بد گمان هم بشه.

  11. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آذر 92 [ 17:42]
    تاریخ عضویت
    1392-8-14
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    153
    سطح
    3
    Points: 153, Level: 3
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 6 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اگر بر اساس همین نوشته های شما بخوایم قضاوت کنیم او جوانی بوده که شهوت و هیجان جوانی برای چند مدتی جلو چشمم رو گرفته و ازتون خوشش اومده و یکسری حرفهایی بهتون زده که بعد که فکراشو کرده و مدتی باهاتون بوده دیده داره موضوع جدی میشه متوجه شده که اشتباه کرده و پشیمون شده. به همین سادگی.

    دوست عزیز ممنون از صحبت هاتون. اما مساله ای که هست اینه که ما فامیل بودیم!همه در جریان کار قرار داشتند!دوستی نبوده که بخواد از من سواستفاده کنه!و من قبل از جواب دادن به ایشون همه جوانب رو سنجیدم و معیارهای ازدواج رو دارا بودن!و از نظر بلوغ فکری نشانه هاش رو دارا بودن...واقعا موندم تو این کار...

    - - - Updated - - -


    اگر بر اساس همین نوشته های شما بخوایم قضاوت کنیم او جوانی بوده که شهوت و هیجان جوانی برای چند مدتی جلو چشمم رو گرفته و ازتون خوشش اومده و یکسری حرفهایی بهتون زده که بعد که فکراشو کرده و مدتی باهاتون بوده دیده داره موضوع جدی میشه متوجه شده که اشتباه کرده و پشیمون شده. به همین سادگی.

    دوست عزیز ممنون از صحبت هاتون. اما مساله ای که هست اینه که ما فامیل بودیم!همه در جریان کار قرار داشتند!دوستی نبوده که بخواد از من سواستفاده کنه!و من قبل از جواب دادن به ایشون همه جوانب رو سنجیدم و معیارهای ازدواج رو دارا بودن!و از نظر بلوغ فکری نشانه هاش رو دارا بودن...واقعا موندم تو این کار...

    - - - Updated - - -

    Aminn و Toojihعزیز ممنون از راهنمایی هاتون

    - - - Updated - - -

    Aminn و Toojihعزیز ممنون از راهنمایی هاتون

    - - - Updated - - -

    دوستان عزیز ما به هم محرم شده بودیم،و تو این مدت حس مسئولیتش قابل ستایش بود!مطمئنم با دختر دیگه ای نبوده!ما اکثر اوقات با هم بودیم از صبح تا شب !و شب منو میرسوند خونه بعد میرفت خونه خودشون!پس این قضیه منتفیه!

    - - - Updated - - -

    ما لحظه ها و ثانیه های خوبی در کنار هم داشتیم و زمان های با هم بودنمون هم هیچ وقت دلخوری پیش نیومده!دقیقا زمان هایی که از هم دور میشدیم و دلتنگ بیشتر دعوا میشد!البته تو این 1/5 سالی که با هم بودیم تعداد دعواهای ما نهایتا 10-12 بار بوده که اونم بدون اشتی نمیداشتیم شب صبح بشه تا اخر شب چه حضوری چه تلفنی رفع کدورت میکردیم...

    - - - Updated - - -

    گیر دادن خانوادش غیرمنطقی بود منم اهمیتی ندادم!چون من با خونوادش زندگی میکردم و همگی مخصوصا پدرش منو خیلی دوست داشتن زمانی که اسم ازدواج اومد اخلاقشون 180 درجه تغییر کرد!من و خونوادمم بخاطر شرایط سنی مخالف بودیم که از نطر فکری و...به بلوغ رسیده بود! و با اطمینانی که به منو خونواده داد مشکل حل شد...

  12. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 11 اردیبهشت 04 [ 19:10]
    تاریخ عضویت
    1390-2-04
    نوشته ها
    909
    امتیاز
    18,736
    سطح
    86
    Points: 18,736, Level: 86
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,315

    تشکرشده 3,200 در 813 پست

    Rep Power
    117
    Array
    دوست عزیز

    حالا که به نظرت صحبتهای همه دوستان اشتباه و عشق شما به ایشون متفاوت از بقیه عشقهاست پس لطفا برو درخانه شون

    التماسشو بکن به مادر و پدرش زنگ بزن و ازشون بخواه کاری کنند که دوباره شما رو دوست داشته باشه...

    به پدر و مادرت بگو بهش زنگ بزنند و ازش خواهش کنند دوباره شما رو دوست داشته باشه...

    اصلا همگی پاشید برید تهران و ازش خواهش کنید بلکه نظرشون برگرده .......

    ---------------------------------------------------------------------------------------

    متاسفانه فکر میکنم برخلاف سنتون خیلی بچه اید ببخشید بخاطر رک بودنم .

    برایم بسی عجیب است که یک دختر به سن و سال شما که یک شکست هم قبلا داشته

    اینقدر سطحی و احساسی در مورد دیگران خصوصا کسی که قراره شریک زندگیش بشه فکر میکنه؟!؟!؟

    آخه دختر جان تو هنوز نمیدونی که در مقابل یک مرد هرچقدر بیشتر خواهش و التماس کنی بی ارزش تر و بی ارج تر میشی....

    تا کجا میخوای بهش التماس کنی یا زنگ بزنی .....

    میخواهی مخصوصا با روابط فامیلی که با هم دارید تمام فامیل و آشنا هم جزییات رابطه و اینکه ایشون کنار کشیده را بفهمند...

    لطفا از خواب خرگوشی بیدار شو و گرنه علاوه بر دلت (یا قلبت) در این رابطه یکطرفه غرورت هم میشکنه.
    ویرایش توسط sanjab : شنبه 18 آبان 92 در ساعت 16:15

  13. 2 کاربر از پست مفید sanjab تشکرکرده اند .

    ehsan_hamdardi (شنبه 18 آبان 92), toojih (شنبه 18 آبان 92)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. درگیر خاطرات بد گذشته هستم و حالم خوب نیست
    توسط Mina101 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: شنبه 19 خرداد 97, 10:46
  2. دیگه خسته ام از مردی که مرد من نیست
    توسط زن زندگی در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 35
    آخرين نوشته: یکشنبه 13 بهمن 92, 00:19
  3. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: یکشنبه 21 آبان 91, 20:39
  4. جدایی یا صبر و ادامه دادن (خواستن همیشه توانستن نیست)
    توسط sonic.quak در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: پنجشنبه 25 خرداد 91, 01:50
  5. عدالت در خواستگاری نیست
    توسط daneshjo در انجمن خواستگاری
    پاسخ ها: 44
    آخرين نوشته: پنجشنبه 24 اردیبهشت 88, 23:31

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.