به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array

    بی عاطفگی و دلسنگی

    سلام.

    فکر کنم دیگه همه از دست من خسته شده اند. ببخشید بازم تاپیک باز کردم.

    راستش من خیلی بی احساس شده ام. حتی نسبت به خانواده ام. حتی نسبت به پدر و مادرم.

    رفتارم بد نیست با دیگران. یعنی پرخاشگری نمیکنم. کسی رو مسخره و تحقیر نمیکنم، قصد آزار کسی رو ندارم، از رنج دیگران لذت نمیبرم.

    ولی به شدت بی تفاوت هستم. نسبت به حال و سرنوشت اونها بی تفاوت هستم. به شدت.

    الان بابا بیشتر از دوهفته است که یه عمل جراحی سنگین انجام داده. بهتر شده. ولی هنوز حالش بده. ولی من حسی ندارم. میبینم برادرام خیلی نگران و غصه دارن.خواهرم و مادرم گریه میکنند از نگرانی برای بابا. ولی من عین سنگ. بی حس بی حس. بی تفاوت بی تفاوت.

    برادرم بعد از یک ماه از خوابگاه اومده خونه. ولی همون روزی هم که اومد من اصلا انگار نه انگار که یک ماه بوده ندیدمش. یه سلام و احوالپرسی معمولی کردم. اصلا حس خوشحالی یا هیجان زدگی نکردم.

    مامان پا و کمرش درد میکنه اما من برام مهم نیست. دلم نمیسوزه.

    خواهرم نزدیک زایمانشه ولی من برام مهم نیست. نمیرم یکم پیشش حواسم بهش باشه.

    اون یکی خواهرم دیشب زنگ زد و کلی گریه کرد و یکم از دست شوهرش ناراحت بود. مشاوره بهش دادم. اما غمی به دلم نیومد.

    نسبت به محرم و رمضان و اعیاد و ... هم حسی ندارم.

    حتی امیال و حس های غریزی رو هم ندارم. ماه هاست.

    کلا دلم انگار سنگ سنگ شده.

    تا حدی میدونم چرا اینجوری شده ام. ولی نمیدونم چرا حتی انگیزه ی تغییرش رو هم ندارم؟ نمیدونم اصلا چطوری درستش کنم؟

  2. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    Elena1994 (پنجشنبه 16 آبان 92)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 دی 93 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1392-6-29
    نوشته ها
    64
    امتیاز
    1,248
    سطح
    19
    Points: 1,248, Level: 19
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 67 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    شما نسبت به سر نوشت همه ی اعضای تالار احساس مسولیت می کنین و به همه تایپیک ها سر می زنید و به همه مشاوره می دید
    چه جوری ممکنه نسبت به عزیزترین و نزدیک ترین افراد زندگیتون بی تفاوت باشین؟
    چه مدت که این حسو دارید؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید jonube-sorkh تشکرکرده است .

    Pooh (چهارشنبه 15 آبان 92)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    دو سالی هست. بیشتر از دو ساله.

    البته از حدودا هفت سال پیش دلخوری های زیادی ازشون پیدا کرده بودم ولی هنوز دوستشون داشتم.
    ولی الان بیشتر از دو ساله کاملا از نظر عاطفی ازشون بریده ام.

    - - - Updated - - -

    اصلا دلسنگی درمان داره آیا؟؟؟

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 بهمن 92 [ 11:43]
    تاریخ عضویت
    1392-3-01
    نوشته ها
    191
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    67

    تشکرشده 218 در 126 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    32
    Array
    عزيزم رابطه ات با خانواده ات توي دوران كودكي چطور بوده
    (جالبه برام هركي هرچي ميگه من يا تجربه اش كردم يا توي اون شرايط بودم)
    دوران كودكي سرنوشت ساز ترين دورانه
    دورانيه كه هركس(پدر و مادر)عواطف و احساساتي رو كه نثار فرزندشون ميكنن
    به نوعي دارن اون احساسات و علاقه رو براي روز مباداي خودشون پس انداز ميكنن
    حتي كوچكترين موضوع ميتونه يك مسئله بزرگ و حل نشده باشه براي بزرگسالي


    اون دلخوري هم كه گفتيد نميشه يكم باز تر كنيد؟

  7. 2 کاربر از پست مفید gisu تشکرکرده اند .

    Pooh (چهارشنبه 15 آبان 92), کامران (پنجشنبه 16 آبان 92)

  8. #5
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    دوران کودکی بدی نداشتم. یعنی با وجود دعواهای بین مامان و بابا، و مقایسه شدنهام و مشکلاتی که وجود داشت، کلا خوش گذشت بهم.
    البته خودم هم دختر خیلی حرف گوش کنی بودم. البته خیلی هم سیاست داشتما. ولی نسبت به قوانین و حریم های خونه خیلی دقت داشتم و رعایت میکردم.
    معمولا هم اگر ناراحت میشدم فقط برای خودم گریه میکردم ولی نمیرفتم تلافی کنم و یا شکایتی کنم. بیشتر تحمل میکردم.

    خب یه سری دلخوری ها از خانوادمو قبلا هم گفته ام.
    احتمالا دیگه این حرفام برای بعضی اعضا خسته کننده شده باشه.
    ولی خب یکی از بزرگترین دلخوریهام ازشون، سر بحث ازدواجم بود که خب اول مانع ازدواج من با کسی که دوست داشتم شدن، بعدش هم موارد دیگه رو باز هم بدون توجه به نظر من رد میکردن.

    توی این تاپیک ها به نظرم در حد کافی بیان کرده ام.
    http://www.hamdardi.net/thread-18417.html
    http://www.hamdardi.net/thread-26238.html
    http://www.hamdardi.net/thread-29911.html
    http://www.hamdardi.net/thread-18417.html

    - - - Updated - - -

    قبلا هم میفهمیدم که نسبت بهشون بی تفاوت شده ام.
    ولی فکر نمیکردم در حدی باشه که بیماری و جراحی بابا هم برام بی اهمیت شده باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    - - - Updated - - -

    اصلا داشتن احساس و عاطفه در روابط بین انسانی، چه این افراد خانواده باشند چه غریبه، اهمیتی داره؟
    یا همین که درست رفتار کنم و احترام بذارم و در واقع به حکم عقل و منطقم با دیگران درست رفتار کنم کافیه؟

    راستش من در طی این هفت سال اخیر به این نتیجه رسیدم که احساس چیز مزخرفیه. احساساتم رو کنار گذاشتم.
    یه موجود خیلی خشک شده ام. قبلا هم گفتم. رفتارم با دیگران خوبه. اما از سر منطق. نه اینکه احساسی داشته باشم.

    مثلا وقتی خواهرم از دست شوهرش ناراحت بود و درددل میکرد من دلم نمیگرفت. با اینکه گریه میکرد من حس غم نداشتم. ولی میتونستم بفهمم مشکل کجاست و چه کاری باید بهش بگم بکنه. و راهنماییش کردم.

    فکر میکنم بیشتر یک شبیه یک ربات هستم که کاملا دقیق برنامه ریزی شده که وقتی کسی چیزی میگه جواب درست چیه؟ یا در هر شرایطی رفتار درست چیه؟ ولی در پشت رفتار و کارهاش هیچ حسی نیست. یه همچین چیزی.

    نمیدونم اصلا خوبه یا بد.

    - - - Updated - - -

    http://www.hamdardi.net/thread-18539.html

  9. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 بهمن 92 [ 11:43]
    تاریخ عضویت
    1392-3-01
    نوشته ها
    191
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    67

    تشکرشده 218 در 126 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    32
    Array
    چقدر دوست داشتم خواهرانه كمكت كنم
    مشكلت طوريه كه بايد توي حل كردنش خانواده ات هم شراكت كنن
    من ميفهممت ولي بايد ديد و شنيد نظر خانواده ات درباره تو چيه واقعا و دقيقا با چيه تو مشكل دارن
    ولي چيزي كه بديهيه و هويداست اينه كه جاي تو توي جمع خانواده ات نيست(بايد مستقل بشي-با ازدواج)
    با ازدواج!!!!!ولي رفتار خانواده ات تورو از ازدواج دور كرده
    تو گفتي يه مدت با يه مشاور تلفني صحبت كردي خب چيا گفتيد بهت چي گفت به كجا رسيديد؟

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط gisu نمایش پست ها
    چقدر دوست داشتم خواهرانه كمكت كنم
    مشكلت طوريه كه بايد توي حل كردنش خانواده ات هم شراكت كنن
    من ميفهممت ولي بايد ديد و شنيد نظر خانواده ات درباره تو چيه واقعا و دقيقا با چيه تو مشكل دارن
    ولي چيزي كه بديهيه و هويداست اينه كه جاي تو توي جمع خانواده ات نيست(بايد مستقل بشي-با ازدواج)
    با ازدواج!!!!!ولي رفتار خانواده ات تورو از ازدواج دور كرده
    تو گفتي يه مدت با يه مشاور تلفني صحبت كردي خب چيا گفتيد بهت چي گفت به كجا رسيديد؟
    مشكلاتت تو هم تو هم شده بايد دونه دونه دربارش بحث بشه
    الان مشكلاتت توي تاپيكهاي قبليت سر جاشونه؟

  10. کاربر روبرو از پست مفید gisu تشکرکرده است .

    Pooh (چهارشنبه 15 آبان 92)

  11. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 دی 93 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1392-6-29
    نوشته ها
    64
    امتیاز
    1,248
    سطح
    19
    Points: 1,248, Level: 19
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 67 در 39 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خانوم پوه من فکر می کنم مشکل شما اینه که خودتون رو دوست ندارید
    تا زمانی که شخصی خودش رو دوست نداشته باشه نمی تونه به دیگران مهر بورزه
    اولین تاثیر محبت به اطرافیان اینه که خود انسان احساس خوشی بهش دست میده
    شما بعد از محبت به اطرافیان این حسو ندارید؟

  12. 2 کاربر از پست مفید jonube-sorkh تشکرکرده اند .

    Pooh (چهارشنبه 15 آبان 92), کامران (پنجشنبه 16 آبان 92)

  13. #8
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط gisu نمایش پست ها
    الان مشكلاتت توي تاپيكهاي قبليت سر جاشونه؟
    الان احساس خشم و نفرتی نسبت به خانواده ام ندارم. فقط بی تفاوتم.
    دیگه اهمیتی به اینکه چی در موردم فکر کنن نمیدم.
    پررو شده ام و کار خودمو میکنم. به قول مامانم تو دیگه خجالت هم سرت نمیشه و از هیچ کس حساب نمیبری. مدت طولانی برای بی احساس شدن و بی تفاوت شدن نسبت به رفتارهاشون تلاش کردم. نمیدونم این کار درست بود یا نه. ولی ظاهرا موفق شده ام.
    قبلا خیلی مسئولیت پذیر بودم و خانواده ام خیلی برام مهم بودن و هرکاری از دستم بر می اومد براشون انجام میدادم. ولی الان احساس مسئولیت خاصب نسبت بهشون نمیکنم.
    دیگه احساس غم ندارم. البته احساس شادی هم ندارم. ففط بی تفاوتی و تفاوتی...
    مساله ازدواج دیگه برام مطرح نیست. دیگه برام مهم نیست کسی دوستم داشته باشه و زندگی خودمو داشته باشم و ... آرزوهامو ریختم دور.
    کلا خودم ترجیح میدم همین بی احساس باشم. دیگه واقعا برام مهم نیست دوستم داشته باشن یا نه. برام مهم نیست ازم راضی باشن یا نه. نمیخوامم برام مهم باشه.

    ولی فکر نمیکردم در حدی بی احساس شده باشم که پدرم 5 ساعت توی اتاق عمل باشه و حالش بد باشه و احتمال داشته باشه از دست بره ولی من بی تفاوت باشم.

  14. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    gisu (چهارشنبه 15 آبان 92)

  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 بهمن 92 [ 11:43]
    تاریخ عضویت
    1392-3-01
    نوشته ها
    191
    امتیاز
    909
    سطح
    16
    Points: 909, Level: 16
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    67

    تشکرشده 218 در 126 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    32
    Array
    هميشه اين جمله يادت باشه كه اين نيز بگذرد

    جهان روبه جلو و تكامل شدنه من بهت قول ميدم توهم ازدواج خواهي كرد ولي الان توي بحران قرار گرفتي

    نگفتي با مشاوري كه صحبت كردي چيا گفتيد چه كمكي تونست بهت بكنه؟
    ميشه خودت جواب بدي كه دقيقا خانواده ات با چيه تو-كدوم اخلاق و رفتار تو مشكل دارن؟
    اونا دختر خوب و حرف گوش كن رو چه جور دختري ميدونن؟

    - - - Updated - - -



    ولی فکر نمیکردم در حدی بی احساس شده باشم که پدرم 5 ساعت توی اتاق عمل باشه و حالش بد باشه و احتمال داشته باشه از دست بره ولی من بی تفاوت باشم.[/QUOTE]

    چرا فكرشو نميكردي
    با اين ذهنيتي كه نصبت بهشون پيدا كردي كه البته شايد تقصير تو نبوده باشه
    ولي به هر حال اونها خانواده و ريشه تو هستن
    و انشااله ميرسه روزي كه دوباره كنار هم گرم بشيد
    و تا اون موقع بايد خيلي چيزها تغيير كنه

  16. کاربر روبرو از پست مفید gisu تشکرکرده است .

    Pooh (چهارشنبه 15 آبان 92)

  17. #10
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    من خیلی خیلی خانوادمو دوست داشتم. براشون هم هر کاری از دستم بر می اومد انجام میدادم. و ذوق خودمو هم میکردم.اما خودشون بودن که هی به من گفتن کارات بی ارزشه. دقیقا این جمله رو به من میگفتن. خب من هم دلم میشکست. اصلا تا حدی که واقعا وحشت برم داشته بود که پس چرا من همه تلاشم رو هم که میکنم بازم دوستم ندارن؟

    مثلا من به قدری به بابا توجه میکردم که توی فامیل معروف بودم به اینکه تو خیلی برای بابات خودشیرینی میکنی. نه اینکه قصدم خودشیرینی باشه. واقعا دوستش داشتم.
    خب هر کاری میتونستم میکردم. شستن لباس کارش، اتو کردن لباسهاش، واکس زدن کفشش، اینکه صبحها زودتر از خودش بیدار بشم و براش صبحونه آماده کنم ببره،اینکه وقتی داره میره دم در وایسم و براش بای بای کنم، وقتی از سر کار می اومد میرفتم پیشش مینشستم و چایی براش میبردم و میوه براش پوست میگرفتم و به حرفاش گوش میکردم و خیلی هم بهش احترام میذاشتم و خلاصه هرکاری فکر میکنم میشد بکنم کردم.

    خب بعد از اون شکست عاطفی و به هم خوردن قضیه ازدواج با پسرخاله ام خودم به حد کافی درد داشتم. بعد از دو سال و نیم که او ازدواج کرد خب خیلی حالم خراب بود. با این حال مینشستم به زور پای کتاب. ولی خب اصلا تمرکز نداشتم. زیاد میخوابیدم. ولی وقتی بابا می اومد سعی میکردم عادی باشم و جلو بابا بروز ندم.

    بعد مامان می اومد میگفت تو فکر کردی من به بابات نمیگم تو تا لنگ ظهر میخوابی؟ فکر کردی خیلی زرنگی که فقط منو حرص بدی و بعد جلو بابات ادای آدم خوبا رو در بیاری؟ تو نماز میخونی که همه فکر کنن تو آدم خوبی هستی؟ فقط بلدی بقیه رو با این ظاهر سازیهات گول بزنی؟

    بعد هم می اومد میگفت:" بابات گفته این پوه رو حتی نمیخوام ریختش رو هم ببینم. این کتاباشو هم برمیدارم آتیش میزنم که دیگه با این درس خوندنش ما رو مسخره نکنه. بهش بگو دیگه نمیخوام ببینمش. چایی و ... هم برای من نیاره و...."

    اینا عین جملات مامانه.
    و میدونم هم که بابا اون حرفا رو واقعا زده بوده. چون رفتارش هم با من سرد بود. مثلا میرفتم براش صبحونه آماده کنم میاومد از دستم میکشید. یا دیگه لباس کارهاشو نمیذاشت من بشویم.یا کلا حرف که میزدم خیلی سرد برخورد میکرد و اصلا جواب نمیداد. فقط چشماشو میبست و سرشو تکیه میداد به دیوار و اصلا عکس العملی نشون نمیداد.خب من هم حرفم تو دهنم میماسید. لبخندم رو لبم یخ میزد.

    یا مامانم.
    هر کاری کرد که نذاره من به پسرخاله ام برسم. چرا؟ چون میخواست روی بابای علی رو کم کنه.
    بعدش هم که یه مورد می اومد و من میگفتم بذارید یه جلسه دیگه بیان و بیشتر با خود پسره حرف بزنم بدون توجه به حرف من میرفت جواب رد میداد.
    تازه همونا رو هم وقتی میخواستن بیان، قبلش بهم میگفت:" اینا بیان تو رو ببینن، دمشونو میذارن روی کولشونو میرن"(به نظر مامان من خوشکل نیستم)
    بارها شده بهم گفته من خجالت میکشم بگم تو دخترمی.
    بارها شده بهم گفته :" من اگه جای مادر پسری بودم که تو رو انتخاب میکنه باهاش مخالفت میکردم"
    حتی توی قضیه ی پسرخالم به من میگفت :" تو نمیتونی علی رو ارضا کنی و مگه علی دل نداره و ..."
    کلا از بچگی چون من لاغر بودم و دخترای فامیل خوشکل تر و تپل تر بودن، همیشه میزده تو سرم.

    من هم دیگه واقعا عاطفه ای نسبت بهشون ندارم. تقریبا دو سالی هست کاملا عواطف مثبتم نسبت بهشون از بین رفته.
    تا قبلش هم احساس میکردم دلم میخواد از دستشون راحت بشم.

    در این یک سال اخیر که دیگه خیلی خودمو به پوست کلفتی زده ام و دیگه واقعا اهمیتی به رفتارهاشون، و حتی کتک هاشون نمیدم، اونا هم یکم دست از سرم برداشته اند.

    البته هنوزم مامان از رفتارهاش بی نصیبم نمیذاره.
    مثلا همین چند وقت پیش بود. من خیلی حالم خراب بود. تا ظهر خواب بودم. یهو صدای در اومد. با خواب آلودگی رفتم دم در دیدم مامانه. به زور چشمامو باز کرده بودم. یهو مامان یه سیلی خوابوند تو صورتم و بعدش هم شروع کرد کتک زدن. باز هم سرکوفت و مقایسه و نفرین و بد و بیراه.
    منم هیچی نگفتم. یه کلمه هم حرف نزدم. حتی خودمو از زیر مشت و سیلی هاش نکشیدم بیرون. دردم نمیگرفت.
    واقعا دیگه دردم نمیگیره.
    اینقدر گفت و زد تا دیگه خسته شد و رفت.

    یا همین دیشب.
    اینا خیلی حساسن که من نرم سر تلفن.
    یه خواهر دارم که ازدواج کرده و خارج از کشوره. دیشب خواهرم زنگ زد و کلی گریه کرد و از دست شوهرش ناراحت بود. میگفت نمیخوام مامان بفهمه. منم برای اینکه بتونم باهاش حرف بزنم،یه اتاق بالا داریم، رفتم اونجا. یه دو ساعتی او گریه میکرد و من هم اولش به درد دلهاش گوش کردم و سعی کردم آرومش کنم و بعدش یه سری راهکار بهش دادم.

    خب ساعت دیگه شده بود دو و سه. همونجا خوابم برد.
    صبح مامان اومده با داد و فریاد و بازخواست که " مگه نگفتم تو دیگه حق نداری به تلفن دست بزنی؟ آره... برو تا صبح با تلفن حرف بزن و بعدم بگیر تا ظهر بخواب...گوشی رو بیار ببینم و ...."

    بعد هم که اومدم پایین اصلا به رو نیاوردم چیزی شده و باهاش حرف زدم. دیدم خوشکل شده. گفتم مامان حموم بودید؟ عافیت باشه. جوابمو نداد.
    باز هم از ظهری به این ور چند بار باهاش حرف زده ام جوابمو نداده.

    منم تو دلم میگم به درک. جواب ندید. برام مهم نیستید.

    - - - Updated - - -

    من خیلی خیلی خانوادمو دوست داشتم. براشون هم هر کاری از دستم بر می اومد انجام میدادم. و ذوق خودمو هم میکردم.اما خودشون بودن که هی به من گفتن کارات بی ارزشه. دقیقا این جمله رو به من میگفتن. خب من هم دلم میشکست. اصلا تا حدی که واقعا وحشت برم داشته بود که پس چرا من همه تلاشم رو هم که میکنم بازم دوستم ندارن؟

    مثلا من به قدری به بابا توجه میکردم که توی فامیل معروف بودم به اینکه تو خیلی برای بابات خودشیرینی میکنی. نه اینکه قصدم خودشیرینی باشه. واقعا دوستش داشتم.
    خب هر کاری میتونستم میکردم. شستن لباس کارش، اتو کردن لباسهاش، واکس زدن کفشش، اینکه صبحها زودتر از خودش بیدار بشم و براش صبحونه آماده کنم ببره،اینکه وقتی داره میره دم در وایسم و براش بای بای کنم، وقتی از سر کار می اومد میرفتم پیشش مینشستم و چایی براش میبردم و میوه براش پوست میگرفتم و به حرفاش گوش میکردم و خیلی هم بهش احترام میذاشتم و خلاصه هرکاری فکر میکنم میشد بکنم کردم.

    خب بعد از اون شکست عاطفی و به هم خوردن قضیه ازدواج با پسرخاله ام خودم به حد کافی درد داشتم. بعد از دو سال و نیم که او ازدواج کرد خب خیلی حالم خراب بود. با این حال مینشستم به زور پای کتاب. ولی خب اصلا تمرکز نداشتم. زیاد میخوابیدم. ولی وقتی بابا می اومد سعی میکردم عادی باشم و جلو بابا بروز ندم.

    بعد مامان می اومد میگفت تو فکر کردی من به بابات نمیگم تو تا لنگ ظهر میخوابی؟ فکر کردی خیلی زرنگی که فقط منو حرص بدی و بعد جلو بابات ادای آدم خوبا رو در بیاری؟ تو نماز میخونی که همه فکر کنن تو آدم خوبی هستی؟ فقط بلدی بقیه رو با این ظاهر سازیهات گول بزنی؟

    بعد هم می اومد میگفت:" بابات گفته این پوه رو حتی نمیخوام ریختش رو هم ببینم. این کتاباشو هم برمیدارم آتیش میزنم که دیگه با این درس خوندنش ما رو مسخره نکنه. بهش بگو دیگه نمیخوام ببینمش. چایی و ... هم برای من نیاره و...."

    اینا عین جملات مامانه.
    و میدونم هم که بابا اون حرفا رو واقعا زده بوده. چون رفتارش هم با من سرد بود. مثلا میرفتم براش صبحونه آماده کنم میاومد از دستم میکشید. یا دیگه لباس کارهاشو نمیذاشت من بشویم.یا کلا حرف که میزدم خیلی سرد برخورد میکرد و اصلا جواب نمیداد. فقط چشماشو میبست و سرشو تکیه میداد به دیوار و اصلا عکس العملی نشون نمیداد.خب من هم حرفم تو دهنم میماسید. لبخندم رو لبم یخ میزد.

    یا مامانم.
    هر کاری کرد که نذاره من به پسرخاله ام برسم. چرا؟ چون میخواست روی بابای علی رو کم کنه.
    بعدش هم که یه مورد می اومد و من میگفتم بذارید یه جلسه دیگه بیان و بیشتر با خود پسره حرف بزنم بدون توجه به حرف من میرفت جواب رد میداد.
    تازه همونا رو هم وقتی میخواستن بیان، قبلش بهم میگفت:" اینا بیان تو رو ببینن، دمشونو میذارن روی کولشونو میرن"(به نظر مامان من خوشکل نیستم)
    بارها شده بهم گفته من خجالت میکشم بگم تو دخترمی.
    بارها شده بهم گفته :" من اگه جای مادر پسری بودم که تو رو انتخاب میکنه باهاش مخالفت میکردم"
    حتی توی قضیه ی پسرخالم به من میگفت :" تو نمیتونی علی رو ارضا کنی و مگه علی دل نداره و ..."
    کلا از بچگی چون من لاغر بودم و دخترای فامیل خوشکل تر و تپل تر بودن، همیشه میزده تو سرم.

    من هم دیگه واقعا عاطفه ای نسبت بهشون ندارم. تقریبا دو سالی هست کاملا عواطف مثبتم نسبت بهشون از بین رفته.
    تا قبلش هم احساس میکردم دلم میخواد از دستشون راحت بشم.

    در این یک سال اخیر که دیگه خیلی خودمو به پوست کلفتی زده ام و دیگه واقعا اهمیتی به رفتارهاشون، و حتی کتک هاشون نمیدم، اونا هم یکم دست از سرم برداشته اند.

    البته هنوزم مامان از رفتارهاش بی نصیبم نمیذاره.
    مثلا همین چند وقت پیش بود. من خیلی حالم خراب بود. تا ظهر خواب بودم. یهو صدای در اومد. با خواب آلودگی رفتم دم در دیدم مامانه. به زور چشمامو باز کرده بودم. یهو مامان یه سیلی خوابوند تو صورتم و بعدش هم شروع کرد کتک زدن. باز هم سرکوفت و مقایسه و نفرین و بد و بیراه.
    منم هیچی نگفتم. یه کلمه هم حرف نزدم. حتی خودمو از زیر مشت و سیلی هاش نکشیدم بیرون. دردم نمیگرفت.
    واقعا دیگه دردم نمیگیره.
    اینقدر گفت و زد تا دیگه خسته شد و رفت.

    یا همین دیشب.
    اینا خیلی حساسن که من نرم سر تلفن.
    یه خواهر دارم که ازدواج کرده و خارج از کشوره. دیشب خواهرم زنگ زد و کلی گریه کرد و از دست شوهرش ناراحت بود. میگفت نمیخوام مامان بفهمه. منم برای اینکه بتونم باهاش حرف بزنم،یه اتاق بالا داریم، رفتم اونجا. یه دو ساعتی او گریه میکرد و من هم اولش به درد دلهاش گوش کردم و سعی کردم آرومش کنم و بعدش یه سری راهکار بهش دادم.

    خب ساعت دیگه شده بود دو و سه. همونجا خوابم برد.
    صبح مامان اومده با داد و فریاد و بازخواست که " مگه نگفتم تو دیگه حق نداری به تلفن دست بزنی؟ آره... برو تا صبح با تلفن حرف بزن و بعدم بگیر تا ظهر بخواب...گوشی رو بیار ببینم و ...."

    بعد هم که اومدم پایین اصلا به رو نیاوردم چیزی شده و باهاش حرف زدم. دیدم خوشکل شده. گفتم مامان حموم بودید؟ عافیت باشه. جوابمو نداد.
    باز هم از ظهری به این ور چند بار باهاش حرف زده ام جوابمو نداده.

    منم تو دلم میگم به درک. جواب ندید. برام مهم نیستید.

    - - - Updated - - -

    اون مشاور بیشتر تاکید میکرد روی تغذیه من. همین. من هرچی میگفتم باز میگفت شما خواب و تغذیه ات رو باید تنظیم کنی. البته یه بار هم من ازش خواستم که با مامانم اینا حرف بزنه. ولی وقتی باهاشون صحبت کرده بود مامان و بابا معترض بودن که "تو رفتی آبروی ما رو بردی." بابا میگفت:" همه تو کارگاه میان از ما مشاوره میکیرن. حالا دخترمون رفته از ما شکایت کرده پیش یکی دیگه "

    - - - Updated - - -

    مامان الان حرفایی میزنه از قبیل اینکه :" برو ببین دخترای مردم چیکار میکنن. برو از اونا یاد بگیر. تو نرمال نیستی. برو ببین فلانی از تو کوچکتر بوده رفته ارشد گرفته. برو ببین فلانی میره سرکار و در امد داره . برو ببین فلان همکلاسیت الان یه بچه داره و ..."

    البته میدونم نسبت به بی نظمی غذا خوردن من خیلی معترضن. کلا از بچگی هم همش نگران بوده که چرا من لاغرم. هی میخواد من بیشتر غذا بخورم.

    گاهی هم میگه تو زندگی همه ی ماها رو خراب کرده ای. میگه عصبی شدنهای برادرهام تقصیر منه.(به خاطر افسردگی هایی که داشتم)
    ولی وقتی اینا رو میگه من حرفی نمیزنم. فقط تو دلم میگم"یکم انصاف داشته باشید. اول زدید زندگی منو خراب کرده اید و بعدم که دارم با هر بلایی سرم آوردید کنار میام میگید زندگیتونو خراب کرده ام؟"

    - - - Updated - - -

    بابا رفته یه شهر دیگه برای عمل جراحی. قبل از اینکه بره من دلم گرفته بود. به خصوص که میدیدم یه جوری رفتار میکنه که انگار دیگه قرار نیست برگرده.

    ولی روز رفتنشون، قران بردم که از زیر قران ردشون کنم. بابا حتی باهام خدافظی نکرد. رفت تو ماشین نشست. من رفتم دم در ماشین و گفتم:" بابا پس قرآن؟ خداحافظی؟" روشو کرد اون طرف و زد رو دنده و حرکت کردن.

    البته یه نیم ساعت بعدش به دلیلی برگشتن و یه خداحافظی سرد ازم کرد.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط jonube-sorkh نمایش پست ها
    خانوم پوه من فکر می کنم مشکل شما اینه که خودتون رو دوست ندارید
    تا زمانی که شخصی خودش رو دوست نداشته باشه نمی تونه به دیگران مهر بورزه
    اولین تاثیر محبت به اطرافیان اینه که خود انسان احساس خوشی بهش دست میده
    شما بعد از محبت به اطرافیان این حسو ندارید؟
    میدونید آقای جنوب سرخ. شاید راست میگید. من واقعا از اون وقتایی که محبت میکردم متنفرم. از محبت کردن متنفرم. از اینکه نیاز داشته باشم کسی دوستم داشته باشه دیگه متنفرم.

    - - - Updated - - -

    شاید یکی از دلایلی که من به علی هم خیلی وابسته شدم طرز رفتار خانواده ام بود.
    من وقتی دیدم پدر علی مخالفه کنار کشیدم.
    ولی خب دوستش داشتم. با این حال سعی کردم منطقی فکر کنم و 11 ماه رابطه قطع شد.
    خب مسخره کردنها و سرکوفتها و سرزنش های بی دلیل همچنان وجود داشت. و حتی بیشتر هم شده بود. برادرای کوچکترم هم شروع کرده بودن.
    منم دلم میشکست. درون خودم به خودم میگفتم:" عیب نداره. میرم پیش علی که دوستم داره و برای چیزی که هستم ارزش قایله"
    حتی خود علی اون اوایل که خواستگاری کرده بود و من پرسیدم دلیلت برای انتخاب من چی بوده؟ گفت:" یکیش اینکه خیلی مهربون و صبوری. میبینم چطور در برابر رفتارهای خاله و برادرات، صبوری و گذشت به خرج میدی"
    علی جز کسی که دوستش داشتم برام شبیه یه فرشته نجات هم بود. شاید به خاطر همین اینقدر شدید بهش وابسته شده بودم.
    در مورد خود قضیه علی هم خیلی اذیتم میکردن.کافی بود مثلا من به برادرم بگم چرا اینقدر صدای اهنگو زیاد کردی؟ یکم کمش کن. میگفت:"چنان میزنم تو سرت که فکر علی از سرت بپره هاااا"
    یا الان وقتی به هم ریخته ام بهم میگن:" خب تو که عقده ای شده ای برو زن دوم علی شو که راحت بشی"
    این حرفو همون دفعه آخر که مامان کتکم زد دوباره تکرار کرد.

    - - - Updated - - -

    کسی چیزی به نظرش میرسه آیا؟
    اصلا اینی که من شده ام بده یا خوب؟



    - - - Updated - - -



 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:52 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.