به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 31
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 شهریور 93 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    316
    امتیاز
    168
    سطح
    3
    Points: 168, Level: 3
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive100 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    157

    تشکرشده 226 در 130 پست

    Rep Power
    42
    Array

    احساس شک دارم نیازمند کمک(ادامه تاپیک های بی وفا)

    سلام دوستان
    عرض خسته نباشید دارم خدمت کارشناسا و دوستان خوب خودم تا به امروز


    یه مدت نبودم که شاید بهتر بگم تو این مدت به قول معروف ماه عسل اگه اسمشو بزاریم بهتر باشه
    ماه عسلی که توش پر از شک برام تا به الان ایجاد شد
    شک به زندگی همسرت کسی که تا به الان بهت ابراز عاطفی کرده و می کنه ولی تو با این طرز فکر عقب موندت همش شک داره وجودتو می خوره یا شایدم شک اسمشو نزاریم تصادف های نایاب زندگی قشنگ تره
    دیگه دل و رمغی برای نوشتن ندارم فقط می خوام کسی با من همدردی کنه تا یکم فکر و روحم اروم شه
    نه افسردگی اومده سراغم نه مشکل حاد
    ولی نمی دونم .....با خودم درگیرم با کارهام درگیرم با زندگیم درگیرم....با احساسم درگیرم....تو فکرم تو هر چی که بگی هستم.....
    دل کاری رو ندارم منی که 9 ساله ورزش می کردم و هر روز خدا پا به پای خودم خوب و خوش و خندون بودم الان دیگه دل و رمغ ندارم
    نمی دونم چه مرگمه

    همش عصبیم همش با همسرم یه جور برخورد می کنم تا بهش بفهمونم از بعضی اتفاقات ناراحتم دلخورم

    دلگیرم از همه

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 تیر 97 [ 14:07]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    312
    امتیاز
    8,869
    سطح
    63
    Points: 8,869, Level: 63
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 181
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    480

    تشکرشده 882 در 242 پست

    Rep Power
    60
    Array
    سلام
    من دو بار متنتون رو خوندم
    متوجه نشدم به چی شک کردید !
    به همسرتون ؟؟
    خب شک به چی ؟
    به گذشته ش ؟ یا زمان حالش ؟
    آیا رفتاری باعث بروز این شک شد ؟ چیزی شنیدین ؟ یا رفتاری دیدین ؟
    و یه سوال دیگه اینکه منظورتون از طرز فکر عقب مونده چی بود ؟
    چه انتظاری از همسرتون دارین و اون انجام نمیده و شما فکر می کنید طرز فکرتون عقب موندست ؟

  3. کاربر روبرو از پست مفید veis تشکرکرده است .

    بی وفا (دوشنبه 29 مهر 92)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 مرداد 93 [ 23:35]
    تاریخ عضویت
    1392-5-15
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    1,014
    سطح
    17
    Points: 1,014, Level: 17
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 37 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سلام بی وفای عزیز راستش تاالان از خیلی هاشنیدم اول ازدواج این حسها کاملا طبیعی هست وبه مرور زمان کمرنگ میشن

    سلام بی وفای عزیز راستش تاالان از خیلی هاشنیدم اول ازدواج این حسا طبیعی هستش وبه مرور زمان کمرنگتر میشه میشه دلیل شک وتردیدتون روبگید شما نسبت به همسرتون شک دارید درچه مورئ به ایشون شک دارید

  5. کاربر روبرو از پست مفید ASAL.68 تشکرکرده است .

    بی وفا (دوشنبه 29 مهر 92)

  6. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 شهریور 93 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    316
    امتیاز
    168
    سطح
    3
    Points: 168, Level: 3
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive100 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    157

    تشکرشده 226 در 130 پست

    Rep Power
    42
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط veis نمایش پست ها
    سلام
    من دو بار متنتون رو خوندم
    متوجه نشدم به چی شک کردید !
    به همسرتون ؟؟
    خب شک به چی ؟
    به گذشته ش ؟ یا زمان حالش ؟
    آیا رفتاری باعث بروز این شک شد ؟ چیزی شنیدین ؟ یا رفتاری دیدین ؟
    و یه سوال دیگه اینکه منظورتون از طرز فکر عقب مونده چی بود ؟
    چه انتظاری از همسرتون دارین و اون انجام نمیده و شما فکر می کنید طرز فکرتون عقب موندست ؟

    سلام و درود به شما

    ممنون که پاسخ دادید
    چی بگم از چی بگم اخه
    واقعا دیگه فکرم درگیره من تو زندگی شانس ندارم و نداشتم با اینکه شاید درست نباشه بگم ولی خیلی ها حسرت زندگی من رو می خوردن و می خورن و حتی حسرت خود منو ولی نمی دونن که چقدر سخته خوب باشی ولی فکرت همش درگیر باشه
    دو دل بودم مشگل گشایی کنم و بیام اینجا از مشکلم بگم تا دوستان راهنمایی کنند منو ولی به هر حال می نویسم شاید گره ای از پاره ای از مشکلاتم گشوده شد
    دوستانی که با من اشنایی دارند می دونن ادم سخت گیری هستم توی کارام با دقت عمل می کنم تیز بین ریز بین هر چی بگی در من نهفته هستش وقتی یه چیزی جلب توجه کنه برام حتما باید تا اخرش امارشو در بیارم
    این بود صفات اصلی من ولی صفات خوبیم تا حدودی دارم شاید دل رحم باشم نسبت به بعضی مسائل ولی نسبت به بعضی موضوعات هم بی رحمم از کسی که با من داره بازی می کنه نمی گزرم تا به خاک سیاه نشونمش کارم باهاش تموم نمی شه
    این موضوع شاید از دیدگاه دوستان عادی باشه ولی من نمی تونم کنار بیام همین احساس شک ذهنی
    شاید بگی عادیه ولی برای من عادی نیست
    اره موضوع از روز عروسی شروع میشه عروسی من همون روزی که همه به ارزوشون میرسن ما هم ارزومون بود دروغ نمی گم بهترین ارزوم بود که خوشبختی خودمو روزی ببینم تا الان هم خوشبختم گله ای ندارم ولی بزار سخن کوتاه کنم و ماجرا رو بگم

    روز عروسی من بود همه خوب و خوش بودن و اینا
    همسر من یه پسر خاله ای داره که از همون دوران نامزدی من ازش خوشم نمی اومد چهره اش به دل من نمی چسبید و منم ادمی که به دلم نشینه تا اخر عمر نمی شینه حالا می خواد فرشته باشه یا .....
    من هم یه پسر عمو دارم که مثل برادرم می مونه درست تر بگم عاشقشم اونم خصوصیت اخلاقی منو داره
    روز عروسی بود
    قبلش بگم که من با مستی و اینا کاملا مخالفم از دود بیزارم از مشروب بدم میاد و دوست نداشتم روز عروسیم این بند و بساط برپا بشه
    پسر خاله این خانوم من زیاد شخصییتش به خانواده خانومم نرفته و در حد شخصییت خانواده من هم نبود و نیست
    من ادم کینه ای هستم خیلی هم هستم و دوست داشتم روزی پر ایشون به پر من گیر کنه
    به پسر عموم گفته بودم من از این زیاد خوشم نمیاد هوا رو داشته باش که تو عروسی کاری نکنه(چون می دونم اگه قاطی کنم زن و رمد برام فرق نمی کنه عروسی رو برای هر کی کوفت می کردم)اره بهش گفتم که این یکم شیشیه خورده داره که واقعا هم داره یه وقت کاری نکنه ابرو خانواده خودشو و مارو ببره زیر سوال اخه کلی مهمون و دوستان خودم اومده بودن و همه یه جورایی ادم حسابی بودن می ترسیدم کاری کنه که ابروی منو ببره
    خلاصه تو عروسی پسر عموم کلا هواسشو رو این گذاشته بود
    ایشون تو عروسی به یکی از دختر های فامیل های بنده حرفی زده بوده که سبب رنجشش شده بود کاری ندارم بعد از این موضوع ایشون بساط م س ت ی رو داغشت برپا می کرد که پسر عموم اینو کشوند کنار بهش تذکر داد اگه اینجا اینجور بساط بپا بشه هر چی دیدی از چشم خودته
    منم به خانومم گفتم هم تو شب عروسی و هم قبل عروسی تو دوران نامزدی که از ایشون خوشم نمیاد پس یه جوری به مادرت بگو تا به ایشون بفهمونن که دست از سر من برداره و اینا ولی خانوم من گفت نه خیلی ایشون خوبه و مشکل منم گفتم هر چی دیدی خودت دیدی و سر این موضوع باهاش یکی دو روز سر سنگین شدم و بعد خودش اومد از دلم در اورد
    اون شب گذشت و ما قرار شد بریم ماه عسل تو اون روزا که داشتم اماده میشدم همش فکرم پیش اون مشغول بود رفتارش با همسر من خیلی خوب و گرمه و اینا یه شب دعوت بودیم خونه مادر خانومم و من بعد از ظهر کاری داشتم باید می رفتم خارج شهر و برای شب هنگام شام می اومدم
    به خانومم گفتم که شما برو و منم می رسم خودمو اونجا گفت باشه
    ساعت 8.30 بود که رسیدم خونه مادر خانومم تا برم بالا منم همیشه میرم تو یه جایی ادم شوخ طبعی هستم و شلوغ و شیطون با همه میگم می خندم خوش مشربی ام (تعریف از خود نباشه)
    رفتم اونجا فکر هم میکردم فقط برادر خانومم باشه و خواهر خانومم و مادر و پدر خانومم رفتم دیدم کل فامیلاشون هستن 25 30 نفر میشدن دایی و عمو و خاله اینا بودن با اینکه به من گفته بود فقط ماییم کسی نیست مشکلی نداشتم بازم رفتم با همه سلام علیک ردن دیدم یه اکیپ پسر خاله هاشو و دختر خاله هاشو و اینا یه طرف نشسته بودن خانومم هم اونجا نشسته بود با اینکه من وارد شدم خانوم من به من اصلا توجه نکرد و پیش پسر خاله هاشو دختر خاله هاش و اینا نشسته بود و می گفتن و می خندیدن از این حرکتش واقعا ناراحت شدم این کار باعث شد که اروم یه گوشه بشینم کنار با جناق خودمو و حرف بزنم باهاش
    باجناق من خیلی ادم خوبیه و کارمنده و با شخصییت تو خانوادشون با ایشون راحتم بعدش با برادر خانوم خودم بقیه فامیلاشون منظورم پسر خاله هاشو دختر خاله هاش ببخشید ادمای بیشخصیتی هستن رسما هم به خانومم گفتم که اونم ماجرا داره می گم
    اره تو مهمونی بودم مادر خانومم اومد منو بوسید و کاملا جلب توجه کرد ولی با این حال خانوم من داشت پیش فامیلاش کیفشو می کرد بازم متوجه من نشد
    منم همش تموم حواسم سر اون فامیلاش بود که دارن چی میگن و چی می کنن که یهو دیدم موضوع سر دوست دختر و دوست پسرای خودشونه که داشتن عکساشونو به هم نشون می دادن و خانوم من هم میدید و اینا که اونجا دیگه تحمل نداشتم اعصابم خورد بود می خواستم بزارم برم خونه تا بفهمه با جناقم متوجه شد یکم اعصابم خورد شده فهمیده بود گفتم محمد بیا بریم بیرون تا سر کوچه یه کاری دارم گفتم باشه بریم و رفتم ولی قبلش به خواهر خانومم گفت محمد ناراحته کسی تحویلش نگرفته منظور زنم بود و ما رفتیم بیرون تا یه پارک کنار ساختمونشون و حرف می زدیم ولی هنوز فکرم مشغول بود همش ذهنم درگیر بود که دارن چی میگن چیکار می کنن که حواسشو تا این حد پرت کرده زنی که هر وقت 5 دقیقه دیر برم خونه گریه می کنه و 20 دقیقه باید براش بگم که کجا بودم تا گریه اش بند بیاد و ......
    اره بعد 30 دقیقه رفتم داخل منزل اونجا بود که متوجه شد تازه که شوهری هست و اینا ولی من باش سلام نکردم و گرم نگرفتم تا بیاد از دلم در اره دیدم همون پسر خالش صداش زده و اونم منو و گذاشت و رفت پیش اونا من یه 6 دقیقه گذشت دیدم نمی تونم اونجا باشم دارم قاطی می کنم به باجناقم گفتم اقا من باید برم ولی هزار تا قسمم داد که نرو اینا بهش گفتم ول کن من می خوام برم به بهونه ای تو هم زیاد الان با من کار نداشته باشم رو فرم نیستم خلاصه به بهونه مشکل پدرم باید برم کارخونه و از اونجا زدم بیرون دیدم خانوم تازه مارو یادش اومده و اومده تو اتاق خواب بهم میگه کجا داری میری و اینا فقط یه کلمه بهش گفتم اونم این بود واقعا که
    رفتم پایین دیدم مانتو پوشیده تا بیاد دنبالم و منو بیاره بالا منم کاری به کارش نداشتم سوار مشاین شدم و رفتم خونه خودم
    دیدم بهم زنگ زده جواب ندادم اس میده جواب نمی دم با جناقم اس داد که محمد کجایی گفتم خونه چی شده گفت هیچی اینجا نگرانتن گفتم کسی خبر دار شده من کجام گفت نه فقط زن من که خواهر خانومم می شه میدونه و مادر خانومم

    ساعت 11 دیدم 50 تا میسکال دارم از خانومم جواب ندادم با جناقم بهم اس داد که من میارمش خونه خانومتو باهات کار دارم
    اومد خونه خانومم با گریه اومد بغلم کرد و من هیچ کاری نکردم خواهر خانومم اومد و از من عذر خواهی کرد که خوهرش کارش اشتباه بود و اینا منم گفتم نه مشکل شما نبود و اینا یکم حرف زدن و اینا رفتن
    بعد رفتن خانومم اومد پیشم می خواست با گریه و ندامت از دلم در بیاره من کاری به کارش نداشتم با سردی خودم رو ازش فاصله دادم و رفتم پای لپ تاپ کارمو انجام بدم دید که اعصاب ندارم نزدیکم نشد فرداشم تا اومد در بیاره از دلم بازم نتونست و چند روزی گذشت تا من یکم باهاش خوب رفتار کردم ولی مثل قبل نیست رفتارم باهاش زمان می بره تا کامل از یادم بره

    گذشت تا 2 روز پیش که از ماه عسل و اینا اومدیم همش دیدم می خنده گفتم چته می خندی خوشحالی؟می گه نه بیا برات جوک بخونم خوند و منم خندیدم کلی گفتم کی فرستاد خواهرت گفت نه همون پسر خالش و اینا باور نمی کنید همون لحظه خنده ام تبدیل شد به نفرت با داد و بیداد نمی دونم چی بهش گفتم ولی گفتم از این ادم بدم میاد چرا نمی فهمی و هزار تا حرف و بعدش ساعت 11 شب زدم از خونه بیرون و تا صبح نرفتم خونه فردا یه سره رفتم سر کار کلی اس داد کلی زنگ زد صبح فقط بهش گفتم بدم میاد از همه ی بچه بازیت تنهام بزار
    تا الانم با هاش حرف نمی زنم همش شک می کنم به همه ی کاراش شک منظورم خیانت اینا نیستا خانوم من خانوم درستیه وگرنه باش ازدواج نمی کردم اینو مطمئنم اونم اینه که شک می کنم که این فامیلش چرا همش باهاش خوبه گرمه اعصابم خورده
    شبا میرم خونه سلامشو علیک میگم یک راس میرم اتاقم برای کار همین شده این دوروز
    دست و دلم نمی گیره باهاش خنده شوخی کنم باهاش حرف بزنم
    اعصابم خورده

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 اردیبهشت 93 [ 21:45]
    تاریخ عضویت
    1392-4-23
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    785
    سطح
    14
    Points: 785, Level: 14
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 46 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آقای بی وفا.داستان شما هم طوماری داره میشه واسه خودشا!در جواب به شما شاید کسی که تاپیکهای قبلیتون رو ندیده نتونه نظر بده اما من که از اول در جریان هستم شاید بتونم جواب بدم .اول از همه بگم که چقدر زود ازدواج کردید؟یعنی قرار بود اول عقد کنید ولی انگار عروسی گرفتید وماه عسل و؟یعنی رفتید سر خونه زندگی خودتون؟انگار دوران عقدتون خیلی طول نکشید!؟
    من فقط این به ذهنم رسید که خانمتون داره اینجوری به شما جواب غیر مستقیم میده.شاید هنوزم ناراحته که چرا همکاراتون با شما حرف میزنن و.... .ومیخواد تلافی کنه وبه قولی بگه حالا خوبه منم اینجوری باشم؟
    ولی خب شایدم واقعا بی منظور بوده که در اون صورت اگر بدونه شما ناراحت میشید دیگه تکرار نمیکنه .
    پس فکر کنم باید منتظر باشید ببینید آیا میگه: این کارو کردم ببینی من چقدر ناراحت میشدم ؟
    ولی در کل بهتون بگم با لج ولج بازی زندگی به کام هر دو تون تلخ میشه.یا صبر کن تا علت کارشو خودت بفهمی یا ازش بخواه تا توضیح بده که چرا با پسر خالش اس میدن واینقدر با هم راحتن.
    من خودم پسر خالم رو مثل برادرم میدونم.قبلا گفته بودم منم تک فرزندم وبا پسر خاله و پسر داییم حدودا هم سن هستیم والان درسته باهاش راحتم اما نه تا اون حد که اس بزنم و... .ونامزدمم خودش متوجه میشه که من حریم ها رو رعایت میکنم تا حالا اعتراضی نکرده.حالا امیدوارم این مشکلتونم حل بشه ولی این چیزا بهر حال پیش میاد سعی کنید با صبر ومتانت ومهربونی حلش کنید .باید خدارو شکر کنید که مشکلات بزرگتر ندارید وگرنه اینا قابل حل هستن.

    - - - Updated - - -

    سلام آقای بی وفا.داستان شما هم طوماری داره میشه واسه خودشا!در جواب به شما شاید کسی که تاپیکهای قبلیتون رو ندیده نتونه نظر بده اما من که از اول در جریان هستم شاید بتونم جواب بدم .اول از همه بگم که چقدر زود ازدواج کردید؟یعنی قرار بود اول عقد کنید ولی انگار عروسی گرفتید وماه عسل و؟یعنی رفتید سر خونه زندگی خودتون؟انگار دوران عقدتون خیلی طول نکشید!؟
    من فقط این به ذهنم رسید که خانمتون داره اینجوری به شما جواب غیر مستقیم میده.شاید هنوزم ناراحته که چرا همکاراتون با شما حرف میزنن و.... .ومیخواد تلافی کنه وبه قولی بگه حالا خوبه منم اینجوری باشم؟
    ولی خب شایدم واقعا بی منظور بوده که در اون صورت اگر بدونه شما ناراحت میشید دیگه تکرار نمیکنه .
    پس فکر کنم باید منتظر باشید ببینید آیا میگه: این کارو کردم ببینی من چقدر ناراحت میشدم ؟
    ولی در کل بهتون بگم با لج ولج بازی زندگی به کام هر دو تون تلخ میشه.یا صبر کن تا علت کارشو خودت بفهمی یا ازش بخواه تا توضیح بده که چرا با پسر خالش اس میدن واینقدر با هم راحتن.
    من خودم پسر خالم رو مثل برادرم میدونم.قبلا گفته بودم منم تک فرزندم وبا پسر خاله و پسر داییم حدودا هم سن هستیم والان درسته باهاش راحتم اما نه تا اون حد که اس بزنم و... .ونامزدمم خودش متوجه میشه که من حریم ها رو رعایت میکنم تا حالا اعتراضی نکرده.حالا امیدوارم این مشکلتونم حل بشه ولی این چیزا بهر حال پیش میاد سعی کنید با صبر ومتانت ومهربونی حلش کنید .باید خدارو شکر کنید که مشکلات بزرگتر ندارید وگرنه اینا قابل حل هستن.

  8. 2 کاربر از پست مفید آدرین تشکرکرده اند .

    reihane_b (سه شنبه 30 مهر 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 30 مهر 92)

  9. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 شهریور 93 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-3-12
    نوشته ها
    316
    امتیاز
    168
    سطح
    3
    Points: 168, Level: 3
    Level completed: 36%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive100 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    157

    تشکرشده 226 در 130 پست

    Rep Power
    42
    Array
    ادرین:

    مرسی
    من یه ماه عقد بودم قبلش نامزدی بود و چندی پیش عروسی
    تو دوران عقد کلا هفته ای دو سه بار پیش مشاور بودیم و به کمک اطلاعات محلی و .... شناخت کامل پیدا کردم و سریع بحث و جدی کردم
    از انتخابم پشیمون نیستم احساس می کنم بچه بازی داره در میاره نمی دونم برای چی برای چه چیزی
    خسته شدم باور کن خسته شدم از طرفی کارم از طرفی این از طرفی مشکلات اعصابم
    دیگه دیوانه شدم با همه سردم با کارمندام سردم با خانواده ام سردم با خانواده اش سردم دیگه خسته شدم ای کاش هیچوقت ازدواج نمی کردم از بس با مشکلاتش ساختم
    من اعصابم یه مدت خوب شده بود الان برگشته همش تو شرکت بی خود با ارباب رجوع بحث می کنم کم کاری براشون می کنم شرم میگیره دارم می نویسم
    فقط می خوام تنها باشم نه حوصله نوشتن دارم نه حوصله کسی رو
    امروز رفتم خونه بهم میگه 5شنبه مهمونی مامان داره میگیره مادر خودشو میگه می گه برای عیده گفتم به سلامتی منظور؟
    گفت بریم دیگه همه هستن
    گفتم همه هستن دلیل داره ما هم باشیم؟
    گفت بریم خوش میگزره
    گفتم یه بار خوش گذشت بسمه هر کی مهمونی داره خودش برا خودش دعوت می کنه نیاز نیست بریم دیدم هی میگه بریم بریم بریم
    گفتم به سلامت همین الان برو اونجا

    تا الان هم همش اومده باهام حرف بزنه پس میزنم نمی تونم بپذیرم بارها بهش گفتم من با این حال نمی کنم زیاد باش گرم نگیر میگه نمی شه زشته

    یگه مغزم نمی کشه بنویسم

  10. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 07 تیر 93 [ 14:27]
    تاریخ عضویت
    1392-7-29
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    503
    سطح
    10
    Points: 503, Level: 10
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    خوبین؟
    ببینید من این مشکل شما رو تجربه کردم و احساس شما رو می فهمم
    اخلاقمم خیلی شبیه شماست
    تاپیک های قبلیتون رو هم نخوندم
    اما از همین تاپیک یه طورایی گرفتم چی شد
    من خودم تهدید کردم
    می دونم شاید بگید نمی شه
    اما به خانومتون اخلاقتون رو یاد آوری کنید و بگید من دیوونم هر کاری می کنم
    بشون بگید : یا من یا اون
    بگید : واسم مهم نیست رابطت چقدر هست اما من نمی تونم حالا مشکل منم دیگه
    پس یا اون یا من
    اگه گفت زشته و اروم اروم کمش می کنم
    بگید من واسم مهم نیست
    از اون روزای اول بت چندین ماه وقت دادم این رابطرو تموم کنی اما نکردی
    غیر مستقیم و مستقیم گفتم گوشت بدهکار نبود
    الان دیگه بریدم
    حالم از ازدواج هم به هم می خوره
    پس یا تمومش کن
    یا بزار من برم راهت شم
    خستم کردی
    واسه من نتیجه داد
    البته چند روزی دعوا داره یا گریه ی خانومتون
    اما بش بگید که واستون مهمه که ناراحت بشه یا نه
    اما بگید دیگه از عذاب کشیدن خسته شدم
    خیلی جدی برخورد کنید که بفهمند کار جدیه
    حتی به نظر من به قول معروف یکم فیلم هندیش کنید هم بد نیست
    مثلا این تاپیک رو نشونشون بدید و بگید چقدر زجر کشیدید
    من گفتم می فهمم چی می گید احساستونم احساس من بود
    اما من خودم راهی بهتر از این پیدا نکرم و واسم نتیجه هم داد
    فقط هواستون باشه نزارید آروم آروم کمش کنن
    چون اینطوری فایده نداره
    یک دفعه خیلی بهتره
    خیلی ممنون!
    موفق باشید
    ویرایش توسط Surface : دوشنبه 29 مهر 92 در ساعت 18:25

  11. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 مرداد 93 [ 23:35]
    تاریخ عضویت
    1392-5-15
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    1,014
    سطح
    17
    Points: 1,014, Level: 17
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 37 در 22 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام بی وفای عزیز شرمنده دیر جواب دادم .باتمام وجود درکتون میکنم من خودم یه دخترم هنوزم ازدواج نکردم من خوب زنارو میشناسم خیلی متعصب هستن رو کسو کارشون همینکه ازدواج کردن دشمنای طرف خونواده پدریشون براشون میشه دوست تاازاین طریق لج همسر وخونواده همسرشونودربیارن حساسش نکن اصلا به روی خودت نیار اگه ازیکی از فامیلای همسرت خوشت نمیاد وگرنه همسرت حساس میشه وزوم میکنه رو اون وبعدش لجبازی وبچه بازیش شروع میشه

    - - - Updated - - -

    بی وفا من شخصیت ومردانگی تودوس دارم کاش همه مردا مثل شما مردبودن داداش گلم بعضی از زنا قدرزندگیشون رو نمیدونن بخاطر فکوفامیلشون حاظرن زندگیشون رو نابودکنن کاش از روز اول اب پاکومیریختی رو دستش داداش گلم

  12. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    201
    Array
    به نظرم اگر زیاد حساسیت دارید طور دیگری به همسرتون القا نکنید (یعنی حساسیت خودتون رو با بد جلوه دادن خانواده ایشان (پسر خاله) یا خود ایشان نشان ندهید). خیلی آروم بشینید و با ایشون صحبت کنیدبگید که چقدر همسرتون رو دوست دارید به این دلیل و ان دلیل (دیگه دلیلها رو خودتون می دونید) و بعد از اعتبار سازی بگویید که شما دوست ندارید همسرتون با مردهای نامحرم فامیلشان گرم بگیرند و این به معنای شک داشتن به همسرتون نیست و اینکه ایشان کار شک بر انگیزی کردند. در کل طوری با همسرتون صحبت نکنید که ایشان را زیر سوال ببرید بلکه از او بخواهید که رفتارش را تغییر دهد تا حساسیتهای شما بر انگیخته نشود و آرامش به شما برگردد. به نظرم رفتارتون طوری بوده تا به حال که همسرتون رو و اون خانوادشون رو زیر سوال بردید و این برای هر کسی (مرد و زن نداره) ایجاد حساسیت می کنه . پس از اول زندگی سعی کنید از ایجاد این حساسیت ها جلو گیری کنید و صمیمیت رو جایگزین کنید.
    این مشکلات در ابتدای زندگی طبیعی است . ابتدای زندگی مثل ساختن پایه و پی ساختمان می مونه و کار بیشتری رو می طلبه. ولی من مطمئنم شما می تونید با درایت خودتون این دوره رو به خوبی طی کنید و یک بنای مستحکم رو روی پایه های قوی بسازید.
    موفق باشید.
    هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
    و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند

  13. 4 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    meinoush (دوشنبه 29 مهر 92), reihane_b (سه شنبه 30 مهر 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 30 مهر 92), ساحل75 (سه شنبه 30 مهر 92)

  14. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 آبان 95 [ 01:43]
    تاریخ عضویت
    1392-1-31
    نوشته ها
    326
    امتیاز
    4,077
    سطح
    40
    Points: 4,077, Level: 40
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,507

    تشکرشده 858 در 268 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    45
    Array
    سلام آقای بی وفا من خیلی وقته توی این سایت میام و مشکلات رو میخونم اما دقیقا نمیدونم شما قبلا چه چیزهایی اینجا گفتید ولی قبل از هر چیزی بهتون تبریک میگم به خاطر ازدواجتون و امیدوارم خوشبخت باشید و در مورد این مسائلی که فرمودید به نظرم این همه حساسیت خوب نیست،همونجوری که میگید همسر شایسته ای دارید پس چرا با بهونه های ریز تاکید میکنم بهونه"زندگی رو به کام خودتون تلخ میکید اونم اول ازدواجتون؟همسر شما قطعا از بچگی در کنار همین فامیلها بزرگ شده و نمیتونه یک شبه صمیمیتی که یقینا بی منظور هست رو کلا از بین ببره و شما هم با آرامش و برخورد درست میتونید همسرتون رو متوجه کنید که متاهله و باید توجه داشته باشه به شما خصوصا زمانی که در جمع فامیل هستید.شما الان میگید همسرتون داره بچه بازی در میاره در حالی که خودتون هم به خاطر حضور یک نفر توی یه جمع که خوشتون ازش نمیاد او جمع که از شما بزرگتر هم توش حضور داشته رو ترک کردید،اینا یعنی لج بازی ،قهر و ناز کردن و منتظر شدن این از دل اون در بیاره اون از دل این هم یعنی بچه بازی،مهمونی دعوت شدید به خاطر عید با همسرتون بدون لجبازی و قهر بگید که دوست دارم کنار من باشی و روابطت رو با بقیه فامیل از الان که ازدواج کردی با چهار چوب بیشتر مدیریت کنی شک ندارم که اگه لحن شما درست باشه همسرتون متوجه میشه الویت اول زندگیش شما هستید

  15. 3 کاربر از پست مفید asemaneabi222 تشکرکرده اند .

    deljoo_deltang (دوشنبه 29 مهر 92), فرهنگ 27 (سه شنبه 30 مهر 92), ساحل75 (سه شنبه 30 مهر 92)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تاپیک های نیازمند به حضور کارشناسان تالار
    توسط بالهای صداقت در انجمن پیشنهادات ،انتقادات و مشکلات تالار
    پاسخ ها: 285
    آخرين نوشته: جمعه 03 دی 00, 17:47
  2. پاسخ ها: 35
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 92, 02:53
  3. پیمان شکنی‌های آن‌لاین
    توسط ویدا@ در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 شهریور 92, 07:59
  4. تاثیرات منفی! تاپیک های خیانت!!!!!!!!
    توسط del در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 33
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 دی 90, 12:47

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.