به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array

    'فکر اینکه خودم کسی رو که دوست داشتم از خودم روندم، گاهی به شدت آزارم میده.

    سلام.
    چیزی که در عنوان نوشتم برای خودم اتفاق افتاد.
    در مورد پسرخالم.
    خب همدیگه رو دوست داشتیم.از زمان خواستگاری تلفنی خاله ام ،دو سال هزار جور مخالفت از سمت خانواده ها سر راهمون قرار گرفت(که البته میشه گفت بهونه های غیر منطقی بودن نه مخالفت هایی با دلیل منطقی) ولی باز هم محکم ایستادیم. بعد از دو سال خانواده من اگر راضی نه، ولی تسلیم شدن.دیگه قصد داشتیم واقعا نامزد کنیم و ازش خواستم حضورا با خانواده اش بیاد. اما پدرش نیومد.

    پدرش با این کارش به نظر من مخالفت قطعی و بی برو برگرد خودشو اعلام کرده بود.
    همین نیومدن پدرش باعث شد باز مخالفت خانواده من شدت بگیره.
    من هم دیگه نمیدونستم چی کار کنم.
    میدونستم پسرخالم خیلی باباشو قبول داره. و الان سختش بوده تو روی باباش وایسه و بدون او هم بلند شه بیاد حضورا خونه ی ما.

    ما آزمایش خون هم رفتیم.

    از زمان اومدنشون، فقط یک ماه دیگه به من فرصت داد برای اعلام جواب آخر.
    من از پس خانواده ام بر نمی اومدم.
    البته بابا هیچ وقت مستقیم و واضح حرفشو نمیزنه. همیشه درپرده حرف میزنه. وقتی میپرسم بابا نظرتون منفیه یا مثبت فقط میشینه نقاط مثبت و منفی رو میگه و تصمیم رو میذاره به عهده خودم. ولی اون بار علاوه بر این کارش، یه رفتار دیگه هم داشت. در جلسه ای که پسرخالم و خاله ام بودن بابا خیلی حرفاش معنی این میداد که ازدواج فامیلی صورت نگیره بهتره.
    من احساس میکردم بابا داره خیلی خشک و جدی و سنگین با پسرخالم حرف میزنه.

    مامانم هم که باز مخالفت میکرد.

    من هم خسته بودم. دو سال جنگیدن با همه چی خسته ام کرده بود. دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم.

    هرچقدر به پسرخاله ام گفتم یکم دیگه وقت بده اما قبول نکرد. میگفت بگی نه بهتر از اینه که بگی باز صبر کن.

    شاید میخواست با تهدیدم به نبودنش مجبورم کنه جواب بله رو اعلام کنم.

    اما من نتونستم خانوادمو راضی کنم.فکر میکردم همه ی راه ها رو رفته ام و راضی نشده اند. دیگه نمیدونستم چی کار میتونم بکنم.
    نمیتونستم بدون اطمینان از رضایت قلبی پدر و مادرم جواب بله بدم.
    نمیتونستم دقیقا مخالفت خانواده ام رو برای پسرخالم توضیح بدم. نمیتونستم بهش بگم من جوابم مثبته ولی خانواده ام نمیذارن. چون فامیل بودیم. چون نمیخواستم خانواده ام بشکنم. چون نمیخواستم در فکرش به خانواده من خدشه ای وارد بشه. چون نمیخواستم توی روابط فامیلی مشکلی ایجاد بشه.

    بارها بهش گفتم من جوابم منفی نیست. ولی الان نمیشه جواب مثبت رو اعلام کنم. یکم بیشتر صبر کن.

    میخواستم زمان بیشتری داشته باشم برای اینکه بالاخره یه فکر کنم و یه راهی پیدا کنم که خانواده ام رو راضی کنم. یا حداقل شدت ناراحتی اونها از عدم حضور معنی دار شوهرخالم در اون جلسه، به مرور زمان کمتر بشه.

    ولی دوستش داشتم. با همه ی روح و قلب و جسمم دوستش داشتم.

    و خسته بودم. خسته...

    چقدر توی اون شرایط نیاز داشتم به حمایت پسرخالم. به اینکه بهم بگه هرچی بشه من پشتت میمونم و باز یه راهی پیدا میکنیم.
    ولی او هم خسته بود.

    همون روزی که تعیین کرده بود هم بهم یادآوری کرد که امشب مامان زنگ میزنه برای جواب آخر.
    حاضر نبود یکم دیگه هم وقت بده.
    ترجیح میداد بگم نه تا اینکه بگم صبر کن.

    هر دو بریده بودیم.خسته بودیم.

    و تسلیم جواب منفی شدم. علیرغم میل خودم.

    و چقدر سخت بود.چقدر سخت.....

    دست کشیدن از کسی که اونقدر دوستش داشتم.... تحمیل بار یک جدایی عاطفی به وجود خودم...خفه کردن صدای ناله های قلبم...ایستادن در حالی که درون خودم فرو ریخته بودم...

    هنوزم گاهی حس همون لحظه ها با قدرت تمام به وجودم بر میگرده.

    اولش سعی کردم دیگه بی خیال باشم و تماسی باهاش نگیرم.
    اما داشتم میمردم.

    حال خودم یک طرف. فکر اینکه او جلوی باباش ضایع شد، دلش شکست، غرورش شکست یک طرف.

    زده بود به سرم. نمیفهمیدم چرا او نگران من نیست؟ چرا نمیتونه درک کنه من دارم داغون میشم؟

    (چند ماه قبلش یکی از دخترای فامیلشون خواسته بود با علی در مورد چیزایی درددل کنه. دو سه بار با هم بیرون رفته بودن و درددل کرده بود. بعد دختره گیر میده که من عاشق تو شده ام. علی هم بهش میگه که علاقه ای نداره و .. ولی دختره گیر داده بوده.
    علی توی همون یک ماه آخر این قضیه رو به من گفت. گفت اومدم ثواب کنم دارم کباب میشم.
    میگفت ولی خیلی نگران دختره است)

    یکی دو بار اس ام اس زدم و خواستم بهش بفهمونم حالم خوب نیست.
    ولی جواب نمیداد.
    من هم میدونستم مجبورم یه جوری تحریکش کنم که جواب بده.
    برام اون لحظه فقط مهم بود که جواب بده. که این ارتباط قطع نشه. که سر صحبت باز بشه. که فرصت دوباره ای جور بشه.

    شاید در اون شرایطی که تازه روز قبلش مامانم اینا جواب منفی اعلام کرده بودن، کار درستی نبود. ولی من نمیتونستم نبودنش رو تحمل کنم. داشتم میمردم.

    تنها چیزی که اون موقع به ذهنم رسید که بگم و باعث بشه او جواب بده اشاره به اون دختر بود.
    گفتم:" باز هم خوش به حال اون دختره که نگرانش بودی"

    و او جواب داد. انتظار چنین جوابی رو کاملا داشتم. ولی باز هم برام سنگین بود. گفت:" گند زدی به همه چی. بازم طلبکاری؟"

    من خواستم از حالم بگم. کمی گفتم اما بد جواب میداد.

    منم زد به سرمو یهو کلی حرفایی زدم که خودم هم میدونستم فقط حرفه نه باور خودم. کلی از چیزای کوچیکی که ناراحتم کرده بود ولی برام هم مهم نبود و ازشون گذشته بودم رو به روش آوردم.
    از اینکه فلان روز مامانت به من اینجوری حرف زد. فلان روز بابات اینو گفت. تو فلان روز اینو گفتی و ...

    خلاصه شکایت کردم.
    به خودم میگفتم پوووه اینا چیه داری میگی. تو اینقدر آدم کمی نیستی که این چیزای پیش پا افتاده برات مهم باشه. داری چی کار میکنی؟؟

    ولی ادامه میدادم.

    و البته او هم بی جواب نمیذاشت. او به حای اینکه مقابله به مثل کنه و او هم مثلا رفتارهای غلط من رو به روم بیاره، به جاش دقیقا شخصیت منو نشونه میگرفت.

    مثلا میگفت:" حالا دارم درست میشناسمت. خدا رو شکر که جوابت منفی شد. تو یه آدم ترسو هستی. تو فقط یه عروسک میخواستی. بازیچه ات بودم. و ...."

    از دستش ناراحت نمیشدم. اما حرفاش برام سنگین بود.

    خواستم براش همه چیزو توضیح بدم. اما بد برخورد کرد. خیلی سنگین و بد جوابمو داد.

    گفتم علی بیا دوباره شروع کنیم و بسازیم.

    گفت :" دیگه بازیچه ات نمیشم. پاتو از زندگیم بکش بیرون"

    من هم هم بهم بر میخورد هم اصلا کنترلم رو بر رفتارم از دست داده بودم. هم دلم میخواست براش توضیح بدم. هم یه چیزی بهم میگفت حتی اگه باز برگرده بازم خانواده ها نمیذارن. هم نمیتونستم نبودنش رو تحمل کنم. هم دلم میخواست باز ادامه بدیم و هم میدونستم دیگه نمیشه و باید تمومش کرد.

    کلا بد رفتار کردم. در عین اینکه احساسم رو نسبت بهش میگفتم، از این هم که توی این دو سال با چه مشکلاتی جنگیده ام ولی باز هم نشد و جواب منفیم تنها راه بود و اصلا بودن ما با هم بدون رضایت خانواده ها ممکن نمیشد و ... گفتم.

    یعنی هم میگفتم دوستت دارم. هم میگفتم با این اوضاع خانواده ها باید از این دوست داشتن گذشت.

    او چند بار حرفای خیلی احساسی زد. انگار او هم بگه که منو خیلی دوست داره ولی دیگه انگار باید تمومش کنیم چون زورمون به خانواده ها نرسید.

    مثلا یه بار دو هفته ای از جواب منفی گذشته بود و تلفنی حرف زیدم. من فقط میخواستم برای آخرین بار صداش رو بشنوم. ولی اون روز او بهم گفت:" پوووه. باور کن حداقل 5 تا دختر هستن که دارن خودشونو میکشن من بهشون نگاه کنم. ولی جز تو هیچ کس دیگه تو زندگی من نیست" گفتم:" پس چرا یکم بیشتر صبر نکردی؟" گفت:" صبر هم که کنم باز هم همینه. باز هم من و تو ما نمیشیم. باز هم مخالفتهای خانواده ها و ترسهای تو سر جاشه. صبر فایده نداشت. زور من بیشتر از این نیست. دیگه نمیتونستم. آخر راه ما همینه که الان شد" اون روز برای اولین بار بهم گفت عزیزم. ولی میخواست بره. نمیخواست بمونه.
    این حرفاش باعث میشد فکر کنم او هم با تمام احساس و علاقه اش فکر میکنه باید تموم بشه و نمیخواد ادامه بدیم.



    نمیدونم.....
    گاهی حس میکنم من خودم با اون شکایتهام باعث شدم او دیگه برنگرده.

    دو سال بعدش او ازدواج کرد. در طی اون دو سال بارها پیش می اومد که وقتی میدیدمش تو چشمام زل میزد و اشک توی چشماش جمع میشد.یا اس ام اس های احساسی میزد.و من فکر میکردم شاید هنوز دوست دارهادامه بدیم ولی غرورش اجازه نمیده. خودم چندین بار خیلی واضح بهش گفتم علی بیا دوباره بسازیم.غرورمو زیر پا گذاشتم و گفتم. حتی با دوست صمیمیش حرف زدم که راضیش کنه. خانواده من انگار فهمیده بودن اون همه فشار آوردن به ما درست نبود. انگار پشیمون شده بودن. خانواده او هم رفتارشون باهام بهتر بود. البته باباش هنوزم نه. ولی هر بار که گفتم مخالفت کرد. قبول نکرد. هر بار بعد از مخالفتش هم من باز کلی از رفتارای منفیش شکایت میکردم و باهاش بد حرف میزدم.


    بعدها، یه بار بعد از ازدواجش که حرف زدیم بهم گفت من دیوونت بودم برات میمردم. ولی چنان پرتم کردی بیرون که دیگه نتونستم برگردم.تو خودت منو پرت کردی بیرون.

    میگفت نابودم کردی. داغونم کردی. کارم شده بود فقط الکل خوردن و درددل کردن.میگفت هرچقدر هم الکل میخوردم انگار حالم خوب نمیشد. اصلا سرخوش نمیشدم.فقط بی حال میشدم و زیر بغلمو میگرفتن و میبردنم خونه.

    میگفت :" اون علی پاک نمیتونست به تو فکر نکنه. نمیتونستم تو رو از قلب اون علی جدا کنم. زدم علی و هرچی تو قلبش و باورش بود رو با هم داغون کردم. نابودش کردم.من دیگه آدم قبلی نیستم.دلم برای اون علی گذشته تنگ میشه. ولی خواستم که این بشم"

    نمیدونم.

    هنوز درد دارم.
    هنوز وقتایی که احساس تنهایی میکنم و دلم یه عشق دو طرفه میخواد، یه چیزی درونم سرزنشم میکنه که " داشتی. عشق دو طرفه رو داشتی و خودت علی رو از خودت روندی. حس میکنم خودم او رو با اون شکایتها و رفتار بدم بعد از جواب منفی اجباریم از خودم روندمش.

    این حس آزارم میده. حس میکنم خوشبختیم رو خودم از خودم گرفتم.

    این حس ها گاهی به شدت بر میگرده.

    یه سرزنش شدیدی درونم ایجاد میکنه. یه درد شدیدی توی قلبم.

    خیلی دلم میخواد یه مورد خوب پیش می اومد و ازدواج میکردم و به او دل میبستم. ولی نمیدونم چرا خب ازدواج من تا الان که 5 سال از اون جواب منفی اجباری گذشته هنوز جور نشده.

    گاهی حس میکنم خیلی دلم برای جناب آقای همسر تنگ شده. خیلیییی

    ولی گاهی هم فکر میکنم شاید هرگز چنین کسی وجود نداشته باشه و باید این رو بپذیرم.

    نمیدونم. حالم دو روزیه به شدت دوباره بد شده.
    دیشب تا صبح گریه میکردم. درد عمیقی توی قلبم حس میکنم.

    - - - Updated - - -

    وااااااای
    چقدر نوشته ام
    ببخشید اینقدر طولانی شده

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 فروردین 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1392-6-10
    نوشته ها
    834
    امتیاز
    8,579
    سطح
    62
    Points: 8,579, Level: 62
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 171
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    785

    تشکرشده 2,768 در 697 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    97
    Array
    سلام pooh جان خوندم ولي چرا الان بعد از پنج سال؟

    - - - Updated - - -

    گفتي ازدواج كرده .كاري به همسرش ندارم ولي اگه الان اون فرد با سابقه يه ازدواج برگرده قبولش ميكني ؟تصور كن نميگم در واقعيت اتفاق بيافته.

  3. کاربر روبرو از پست مفید صبوری تشکرکرده است .

    Pooh (شنبه 27 مهر 92)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 دی 93 [ 09:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-06
    نوشته ها
    147
    امتیاز
    1,812
    سطح
    25
    Points: 1,812, Level: 25
    Level completed: 12%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 353 در 123 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام خواهر گلم فکر کنم یک بار هم تاپیک زده بودید چون جریان واسم آشنا بود ولی باز من با خوندنش خود به خود اشکام سرازیر شد چه قدر سخته.... چون خودم لمسش کردم و می کنم منم از عشق ام گذشتم.... 5 سال باید زخمای دلتون بهتر می شد ولی نشده چون هنوز تغییری تو زندگیتون نبوده یا بقول خودتون اگر ازدواج می کردید کمتر به گذشته فکر می کردید ولی حالا قسمت نشده. و این باعث شده شما به گذشتتون برگردید و همیشه به اون آقا فکر کنید. براتون دعا می کنم زودتر یه مرد خوب تو مسیر زندگیتون قرار بگیره و ازدواج موفق داشته باشید تا خاطرات گذشتتون کم رنگ بشه. ولی سخته آدم عشقش رو دودستی بده به کسی دیگه.....................

  5. 2 کاربر از پست مفید deniz90 تشکرکرده اند .

    Pooh (شنبه 27 مهر 92), toojih (شنبه 27 مهر 92)

  6. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 فروردین 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1392-6-10
    نوشته ها
    834
    امتیاز
    8,579
    سطح
    62
    Points: 8,579, Level: 62
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 171
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    785

    تشکرشده 2,768 در 697 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    97
    Array
    گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و... آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

  7. کاربر روبرو از پست مفید صبوری تشکرکرده است .

    Pooh (شنبه 27 مهر 92)

  8. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 08 تیر 98 [ 05:40]
    تاریخ عضویت
    1389-9-30
    نوشته ها
    1,362
    امتیاز
    19,687
    سطح
    88
    Points: 19,687, Level: 88
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger Second Class1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    7,910

    تشکرشده 7,657 در 1,487 پست

    Rep Power
    152
    Array
    پوی عزیزم،

    تاپیکای قبلیت رو هم خوندم
    ولی فکر نمیکنم تا حالا برات نظر گذاشته باشم

    عزیزم، چرا خودت رو مقصر ناپاک شدن اون میدونی؟
    چرا فکر میکنی تو باعث شدی بعد از سر نگرفتن ازدواجتون اون انقدر ضربه بخوره؟

    میدونی از دید من که دارم از بیرون نگاه میکنم جریان چه جوریه؟
    جریان اینجوریه که حتی اگه تو اون حرفها رو به پسر خاله ت نمیگفتی، باز هم همین جریان بود.

    فلسفه ای که پشت خراب کردن خودش وجود داره رو نگاه کن
    اون علی پاک نمیتونست به تو فکر نکنه. نمیتونستم تو رو از قلب اون علی جدا کنم. زدم علی و هرچی تو قلبش و باورش بود رو با هم داغون کردم. نابودش کردم.من دیگه آدم قبلی نیستم.دلم برای اون علی گذشته تنگ میشه. ولی خواستم که این بشم
    بهانه میخواسته. صبر و تحمل نداشته. اون بهانه رو هم ربطش داده به تو.

    پوی عزیزم، ایشون هر چقدر خوب و ایده آل بوده، یه ایراد خیلی بزرگ داشته.
    اینکه انقدر آرزو هاش براش بزرگ بوده که از خدای کوچیکی که بهش معتقد بوده زده بیرون.
    (چیزی که برای من هم ممکنه بعضی اوقات پیش بیاد. و میبینم برای تو هم پیش اومده)




    عزیز دلم، نمیخوام به اشتباهاتت اشاره کنم.
    نمیخوام سرزنشت کنم که چرا این کارو کردی و چرا اون کارو کردی.

    اما اگه واقعا دلت میخواد ازدواج کنی، اول باید از این همه زنجیری که به پات بستی رها بشی.
    ارتباطت رو باهاش قطع کن.
    حتی اگه ممکنه سالی یکبار و در حد یک اسمس باشه.

    پسر خاله ت بر فرض که هنوزم دوستت داشته باشه. چه کاری میتونه برات بکنه؟
    اون ازدواجش رو کرده داره زندگیشو میکنه.
    ابراز علاقه و دونستن حس دوست داشتن الان، چه فایده ای داره برات؟

    با این همه زنده بودن علاقه قبلی، اگه الان ازدواج کنی، ضربه بدی میخوری و ضربه بدی به همسر آینده ت میزنی.

    توی این مدت نشده حتی یک بار فکر کنی شاید صلاحت در این بوده؟
    شاید قرار بوده بچه ای متولد بشه که بخاطر فامیل بودن مشکل داشته باشه.
    شاید هزار و یک اتفاق بد در انتظارت بوده.
    چرا همش فکر میکنی اگه میشد بهشت در انتظارت بوده؟


    بعنوان پاورقی بگم که صدام از جای گرم بلند نمیشه.
    مبادا فکر کنی حسی داری که اولین و آخرین نفری هستی که داری تجربه ش میکنی و هیچ کس درکت نمیکنه و از سر درک نکردن دارن بهت حرفایی میزنن.


    یه کم بیا بشین این طرف، بیا از بیرون به این قضایا نگاه کن. مطمئنم باهامون هم نظر میشی
    از زندگی چه می خواهی که در خدایی ِخدا، آنرا نمیابی؟

  9. کاربر روبرو از پست مفید دختر مهربون تشکرکرده است .

    Pooh (شنبه 27 مهر 92)

  10. #6
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط صبوري نمایش پست ها
    سلام pooh جان خوندم ولي چرا الان بعد از پنج سال؟

    - - - Updated - - -

    گفتي ازدواج كرده .كاري به همسرش ندارم ولي اگه الان اون فرد با سابقه يه ازدواج برگرده قبولش ميكني ؟تصور كن نميگم در واقعيت اتفاق بيافته.
    ممنون صبوری گرامی
    فقط نفهمیدم منظورتون از سوال اولتون چیه؟ چی بعد از 5 سال؟

    سوال دومتون هم به نظرم سوال خوبی نیست. چون اولا که این یک قضیه تموم شده است و فقط شبیه یه جور حسرت در من باقی مونده. دوما دردم بیشتر تنهایی الان خودمه.نیاز به کسی که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشه. نیاز به عشق دو طرفه. نه اینکه هنوز ایشون رو دوست داشته باشم.سوما ایشون الان خوشبختانه کاملا خوشبخت هستن و اصلا دلیلی نداره که به بودن یا نبودن مجدد ایشون فکر کنم.

    اما به فرض محال اگر انچه شما در سوالتون مطرح کردید اتفاق بیفته، کاری هم به سابقه ازدواجش ندارم، من قطعا جوابم بهش منفیه.بیش از آنچه بتونم ببخشم قلبم رو رنجونده. ترجیح میدم فراموشش کنم تا اینکه بخوام دوباره دوستش داشته باشم.

    چون الان باور دارم حتی اون موقع ها، توی همون و سال هم که برای رسیدن به هم تلاش میکردیم ، او منو دوست نداشته.
    وقتی من براش همه چیزو توضیح دادم و حتی گفتم که خانواده ام به مرور کوتاه اومدن و بارها ازش خواستم برگرده، اگر واقعا منو دوست داشت نمیتونست اینقدر مقاومت کنه. نمیتونست اونقدر منو تحقیر کنه. نمیتونست رو غیرتش پا بذاره و ببینه من اینقدر میخوامش ولی منو رها کنه و بتونه تحمل کنه من مال یکی دیگه بشم.

    سرزنشش نمیکنم. حق انتخاب داشت. مجبور نبود منو دوباره بخواد.
    به گفته ی خودش:" برای جمع کردن یه ذره غروری که برام مونده بود تنهات گذاشتم و برنگشتم. منو به خاطر این همه خودخواهی ببخش"

    و من اینو میدونستم.

    واقعا میدونستم.من غرور خاص خودمو داشتم. هرگز نمیخواستم التماسش کنم که برگرده. اما همون موقع بعد از جواب منفی هم که بهش گفتم برگرد با خودم فکر کردم نگم و غرورمو نشکنم. ولی گفتم. چون فکر میکردم یا منو میخواد و برمیگرده. یا منو نمیخواد و حداقل با نه گفتن به من غرور شکسته اش رو میسازه.
    به خودم میگفتم بذار اگه قراره نشه، جواب نه رو علی به من گفته باشه نه من به او. بذار اینجوری یکم غرورش ترمیم پیدا کنه.

    - - - Updated - - -

    دختر مهربون عزیز
    من خودمو مقصر ناپاک شدن او نمیدونم. ولی خب میدونم بی تاثیر هم نبود.
    البته مشکل من این نیست.
    او میتونست پاک بمونه. ایمانش در همون حد بوده.
    میتونست بعد از اون جدایی، مثل من بیشتر به معنویات رو بیاره نه به الکل.
    من نمیگم من هم کار درستی کردم که اونقدر به نماز و ارتباط با شهدا و ... به طور افراطی رو آوردم. نمیخوام بگم من خوب بودم.
    ولی نمیخوامم بگم که احساس گناهی نسبت به او نداشتم. من توی همه ی نمازهام و دعاهام داشتم برای خوشبختی او هم دعا میکردم. اونقدر از برگشتش ناامید بودم که دعا نمیکردم خدا اونو بهم برگردونه. ولی خیلی دعا میکردم خدا زود کسی رو که در تقدیرشه جلو راهش بذاره و خوشبخت باشه.
    من توی شکایتهایی هم که ازش میکردمريا، قصدم کوبوندن و شکایت کردن نبود. بیشتر به خاطر این میگفتم که بفهمه. که بفهمه روحیه زن چطوریه. که پس فردا تو زندگیش رفتارهای غلطش رو تکرار نکنه. میخواستم یاد بگیره.

    نمیدونم. شاید هم همه ی اینها به خاطر این بود که خیلی دوستش داشتم. خیلی آرزوی موفقیت و خوشبختیش رو داشتم.

    الان دیگه احساس مسئولیتی نسبت بهش ندارم. به نقطه ی امنی رسیده و دیگه نگرانش نیستم.

    دیگه علاقه ای هم بهش ندارم.

    ارنباطی هم با هم نداریم.نزدیکه سه ساله که ندیدمش. آخرین بار که دیدمش آبان 89 بود.
    صحبتمون هم مربوط به حدودا یک سال و نیم پیش بوده. چند ماه بعد از ازدواجش.

    خودش هم اشاره هایی کرد. گفت:" من تا آخر عمرم به تو مدیونم. با چیزایی که تو بهم یاد دادی الان میدونم باید چطوری با زنم رفتار کنم که ازم راضی باشه."

    الان دیگه برام مهم نیست. برام مهم نیست.بهشت در انتظارم نبود. حتی اون موقع اگه مطمئن بودم بهشت در انتظارمه تسلیم جواب منفی نمیشدم. من همون موقع میدونستم که با اون مخالفتهای پدرش و نیومدنش، احتمالا اگر هم ازدواج کنم باید رفتارهای منفی و اینکه باهام سرد رفتار کنه و علی همیشه بین من و خانواده اش گیر کنه تحمل کنم. میدونستم میشکنم اگه باز بعد از ازدواج هم باباش به من بگه تو بودی که خودتو چسبوندی به پسر ما. میدونستم من حساسیت هایی دارم که اگه بگم بله، باز هم حل نمیشه.

    اگه این فکرا منطقم رو تحریک نمیکرد جواب منفی رو نمیدادم. ولی اینها رو میفهمیدم.
    سخت بود. پس زدن اون همه احساس به خاطر چند تا دلیل عقلی کوچولو سخت بود.

    مشکلم یه چیز دیگه است.الان تنهایی آزارم میده.خیلییییی

    دلم میخواد یکی باشه که دوستش داشته باشم. گاهی واقعا دلم میخواد.

    ولی وقتی نیست، وقتی بعد از 5 سال مورد خوبی پیدا نشده، یا من نپسندیدم یا خانوادم، و الان تقریبا دو سال و چندماهه خبری نیست و اصلا موردی پیش نیومده یا مامان اینا نذاشتن اصلا موردی پیش بره، احساس میکنم اشتباه کردم.احساس میکنم شاید اگه جواب بله رو به هر قیمتی داده بودم بهتر بود. احساس میکنم اون عشق رو سر هیچ و پوچ از دست دادم.احساس میکنم اگه به گذشته به 5 سال پیش برمیگشتم، حتی خانواده ام رو کشتن خودم تهدید میکردم و به اجبار هم که شده اونها رو تسلیم خواسته خودم میکردم.احساس میکنم هیچی ارزش این رو نداشت که این 5 سال اینقدر تنهایی بکشم.

    الان اگه بیاد به پام هم بیفته من حالم ازش به هم میخوره. دیگه هرگز حتی نمیتونم باور کنم در گذشته هم دوستم داشته.
    ولی قلبم تنهاست. این منو خیلی آزار میده.
    اگه هرگز یک شکست عاطفی رو نچشیده بودم شاید تنهایی آزارم نمیداد. ولی تحمل تنهایی یه قلب زخمی خیلی سخته.
    گاهی هم کلا به ازدواج بی میل میشم. اصلا حس میکنم از همه مردا بدم میاد. یا حس میکنم دیگه دلم میخواد بتونم کسی رو دوست نداشته باشم. دلم میخواد بتونم نیاز به عشق نداشته باشم.

    ولی نمیدونم چرا پاییزها همش میریزم به هم. هر پاییز، باز زخم دلم سر باز میکنه.

    - - - Updated - - -

    دختر مهربون عزیز
    من خودمو مقصر ناپاک شدن او نمیدونم. ولی خب میدونم بی تاثیر هم نبود.
    البته مشکل من این نیست.
    او میتونست پاک بمونه. ایمانش در همون حد بوده.
    میتونست بعد از اون جدایی، مثل من بیشتر به معنویات رو بیاره نه به الکل.
    من نمیگم من هم کار درستی کردم که اونقدر به نماز و ارتباط با شهدا و ... به طور افراطی رو آوردم. نمیخوام بگم من خوب بودم.
    ولی نمیخوامم بگم که احساس گناهی نسبت به او نداشتم. من توی همه ی نمازهام و دعاهام داشتم برای خوشبختی او هم دعا میکردم. اونقدر از برگشتش ناامید بودم که دعا نمیکردم خدا اونو بهم برگردونه. ولی خیلی دعا میکردم خدا زود کسی رو که در تقدیرشه جلو راهش بذاره و خوشبخت باشه.
    من توی شکایتهایی هم که ازش میکردمريا، قصدم کوبوندن و شکایت کردن نبود. بیشتر به خاطر این میگفتم که بفهمه. که بفهمه روحیه زن چطوریه. که پس فردا تو زندگیش رفتارهای غلطش رو تکرار نکنه. میخواستم یاد بگیره.

    نمیدونم. شاید هم همه ی اینها به خاطر این بود که خیلی دوستش داشتم. خیلی آرزوی موفقیت و خوشبختیش رو داشتم.

    الان دیگه احساس مسئولیتی نسبت بهش ندارم. به نقطه ی امنی رسیده و دیگه نگرانش نیستم.

    دیگه علاقه ای هم بهش ندارم.

    ارنباطی هم با هم نداریم.نزدیکه سه ساله که ندیدمش. آخرین بار که دیدمش آبان 89 بود.
    صحبتمون هم مربوط به حدودا یک سال و نیم پیش بوده. چند ماه بعد از ازدواجش.

    خودش هم اشاره هایی کرد. گفت:" من تا آخر عمرم به تو مدیونم. با چیزایی که تو بهم یاد دادی الان میدونم باید چطوری با زنم رفتار کنم که ازم راضی باشه."

    الان دیگه برام مهم نیست. برام مهم نیست.بهشت در انتظارم نبود. حتی اون موقع اگه مطمئن بودم بهشت در انتظارمه تسلیم جواب منفی نمیشدم. من همون موقع میدونستم که با اون مخالفتهای پدرش و نیومدنش، احتمالا اگر هم ازدواج کنم باید رفتارهای منفی و اینکه باهام سرد رفتار کنه و علی همیشه بین من و خانواده اش گیر کنه تحمل کنم. میدونستم میشکنم اگه باز بعد از ازدواج هم باباش به من بگه تو بودی که خودتو چسبوندی به پسر ما. میدونستم من حساسیت هایی دارم که اگه بگم بله، باز هم حل نمیشه.

    اگه این فکرا منطقم رو تحریک نمیکرد جواب منفی رو نمیدادم. ولی اینها رو میفهمیدم.
    سخت بود. پس زدن اون همه احساس به خاطر چند تا دلیل عقلی کوچولو سخت بود.

    مشکلم یه چیز دیگه است.الان تنهایی آزارم میده.خیلییییی

    دلم میخواد یکی باشه که دوستش داشته باشم. گاهی واقعا دلم میخواد.

    ولی وقتی نیست، وقتی بعد از 5 سال مورد خوبی پیدا نشده، یا من نپسندیدم یا خانوادم، و الان تقریبا دو سال و چندماهه خبری نیست و اصلا موردی پیش نیومده یا مامان اینا نذاشتن اصلا موردی پیش بره، احساس میکنم اشتباه کردم.احساس میکنم شاید اگه جواب بله رو به هر قیمتی داده بودم بهتر بود. احساس میکنم اون عشق رو سر هیچ و پوچ از دست دادم.احساس میکنم اگه به گذشته به 5 سال پیش برمیگشتم، حتی خانواده ام رو کشتن خودم تهدید میکردم و به اجبار هم که شده اونها رو تسلیم خواسته خودم میکردم.احساس میکنم هیچی ارزش این رو نداشت که این 5 سال اینقدر تنهایی بکشم.

    الان اگه بیاد به پام هم بیفته من حالم ازش به هم میخوره. دیگه هرگز حتی نمیتونم باور کنم در گذشته هم دوستم داشته.
    ولی قلبم تنهاست. این منو خیلی آزار میده.
    اگه هرگز یک شکست عاطفی رو نچشیده بودم شاید تنهایی آزارم نمیداد. ولی تحمل تنهایی یه قلب زخمی خیلی سخته.
    گاهی هم کلا به ازدواج بی میل میشم. اصلا حس میکنم از همه مردا بدم میاد. یا حس میکنم دیگه دلم میخواد بتونم کسی رو دوست نداشته باشم. دلم میخواد بتونم نیاز به عشق نداشته باشم.

    ولی نمیدونم چرا پاییزها همش میریزم به هم. هر پاییز، باز زخم دلم سر باز میکنه.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط دختر مهربون نمایش پست ها

    پسر خاله ت بر فرض که هنوزم دوستت داشته باشه. چه کاری میتونه برات بکنه؟
    دوستم داشته باشه؟؟؟؟/ برام کاری بکنه؟؟؟؟ من کی همچین چیزی گفتم؟؟؟؟؟

    اون ازدواجش رو کرده داره زندگیشو میکنه.
    ابراز علاقه و دونستن حس دوست داشتن الان، چه فایده ای داره برات؟من کی این حرفو هم زدم؟؟؟؟؟
    واقعا از کجای حرفای من چنین چیزایی به نظر میاد؟

    - - - Updated - - -

    نمیدونم چه مرگیمه
    دیروز تا حالا اصلا داغونم

    - - - Updated - - -

    اون موقع ها که تازه ازدواج کرده بود و من گریه میکردم، همه میگفتن خب خودت کاری کردی که دیگه برنگرده.

    این سرزنش های دیگران،خودم که خودمو گاهی سرزنش میکنم، اصلا خیلی اذیتم میکنه.

    گاهی فکر میکنم این تنهایی حقمه. چون خودم عشق دو طرفه ای رو به نابودی کشوندم. حس میکنم گاهی حق شکایت از روزگار رو ندارم.
    اینکه خودم باعث همه اش بوده ام.
    -------------------------------------------------------
    چقدر دلم میخواست یه خواستگار خوب و مناسب پیدا میشد. من میتونم کسی رو دوست داشته باشم. ولی خب هیچ کسی نیست....

  11. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    toojih (شنبه 27 مهر 92)

  12. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 فروردین 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1392-6-10
    نوشته ها
    834
    امتیاز
    8,579
    سطح
    62
    Points: 8,579, Level: 62
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 171
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    785

    تشکرشده 2,768 در 697 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    97
    Array
    سلام پوه جان

    - - - Updated - - -

    الان من دقيقا فهميدم صحبتت رو.شما اونو از آيندت حذف كردي پس بايد از گذشتت هم حذفش كني.

    - - - Updated - - -

    فقط بايد بذاري يه عشق پاك قديمي تو ذهنت بمونه نه شخصي كه بهش علاقه داشتي.اسمش سمتش همه چيزشو از ذهنت پاك كن فقط عشق پاك زميني رو بذار بمونه و سعي كن الهيش كني.

  13. کاربر روبرو از پست مفید صبوری تشکرکرده است .

    Pooh (شنبه 27 مهر 92)

  14. #8
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    حذفه. شخص او در ذهنم حذفه.
    اما قلبم زخمیه. و تنها.
    این قلب منو زجر میده. گاهی بد جور برای اینکه کسی باشه که بتونم دوستش داشته باشم بی قراری میکنه.

  15. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 فروردین 96 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1392-6-10
    نوشته ها
    834
    امتیاز
    8,579
    سطح
    62
    Points: 8,579, Level: 62
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 171
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    785

    تشکرشده 2,768 در 697 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    97
    Array
    زمان بندي خدا بي نظير است.
    نه هيچگاه دير نه هيچگاه زود.
    كمي بردباري ميطلبد.
    و ايماني بسيار

    اما ارزش انتظار را دارد.


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    حذفه. شخص او در ذهنم حذفه.
    اما قلبم زخمیه. و تنها.
    این قلب منو زجر میده. گاهی بد جور برای اینکه کسی باشه که بتونم دوستش داشته باشم بی قراری میکنه.
    اول خودت پوه جان مگه از خودت عزيز تر هم هست؟بعد ديگري.

  16. #10
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    دیروز تا حالا هم اصلا این قلبم زده به سرش. هر کاری میکنم نمیتونم آرومش کنم.


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کسی رو دوست دارم که نباید اون رو دوست داشته باشم
    توسط ahmad_reza در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 دی 91, 02:34
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 04 بهمن 90, 20:16
  3. +با کسی دوست شدم که دوست دیگه ای داره
    توسط nazi_145 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: چهارشنبه 18 اردیبهشت 87, 15:18
  4. با کسی دوست شدم که دوست دیگه ای داره
    توسط nazi_145 در انجمن ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: یکشنبه 15 اردیبهشت 87, 15:01

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.