سلام.
چیزی که در عنوان نوشتم برای خودم اتفاق افتاد.
در مورد پسرخالم.
خب همدیگه رو دوست داشتیم.از زمان خواستگاری تلفنی خاله ام ،دو سال هزار جور مخالفت از سمت خانواده ها سر راهمون قرار گرفت(که البته میشه گفت بهونه های غیر منطقی بودن نه مخالفت هایی با دلیل منطقی) ولی باز هم محکم ایستادیم. بعد از دو سال خانواده من اگر راضی نه، ولی تسلیم شدن.دیگه قصد داشتیم واقعا نامزد کنیم و ازش خواستم حضورا با خانواده اش بیاد. اما پدرش نیومد.
پدرش با این کارش به نظر من مخالفت قطعی و بی برو برگرد خودشو اعلام کرده بود.
همین نیومدن پدرش باعث شد باز مخالفت خانواده من شدت بگیره.
من هم دیگه نمیدونستم چی کار کنم.
میدونستم پسرخالم خیلی باباشو قبول داره. و الان سختش بوده تو روی باباش وایسه و بدون او هم بلند شه بیاد حضورا خونه ی ما.
ما آزمایش خون هم رفتیم.
از زمان اومدنشون، فقط یک ماه دیگه به من فرصت داد برای اعلام جواب آخر.
من از پس خانواده ام بر نمی اومدم.
البته بابا هیچ وقت مستقیم و واضح حرفشو نمیزنه. همیشه درپرده حرف میزنه. وقتی میپرسم بابا نظرتون منفیه یا مثبت فقط میشینه نقاط مثبت و منفی رو میگه و تصمیم رو میذاره به عهده خودم. ولی اون بار علاوه بر این کارش، یه رفتار دیگه هم داشت. در جلسه ای که پسرخالم و خاله ام بودن بابا خیلی حرفاش معنی این میداد که ازدواج فامیلی صورت نگیره بهتره.
من احساس میکردم بابا داره خیلی خشک و جدی و سنگین با پسرخالم حرف میزنه.
مامانم هم که باز مخالفت میکرد.
من هم خسته بودم. دو سال جنگیدن با همه چی خسته ام کرده بود. دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم.
هرچقدر به پسرخاله ام گفتم یکم دیگه وقت بده اما قبول نکرد. میگفت بگی نه بهتر از اینه که بگی باز صبر کن.
شاید میخواست با تهدیدم به نبودنش مجبورم کنه جواب بله رو اعلام کنم.
اما من نتونستم خانوادمو راضی کنم.فکر میکردم همه ی راه ها رو رفته ام و راضی نشده اند. دیگه نمیدونستم چی کار میتونم بکنم.
نمیتونستم بدون اطمینان از رضایت قلبی پدر و مادرم جواب بله بدم.
نمیتونستم دقیقا مخالفت خانواده ام رو برای پسرخالم توضیح بدم. نمیتونستم بهش بگم من جوابم مثبته ولی خانواده ام نمیذارن. چون فامیل بودیم. چون نمیخواستم خانواده ام بشکنم. چون نمیخواستم در فکرش به خانواده من خدشه ای وارد بشه. چون نمیخواستم توی روابط فامیلی مشکلی ایجاد بشه.
بارها بهش گفتم من جوابم منفی نیست. ولی الان نمیشه جواب مثبت رو اعلام کنم. یکم بیشتر صبر کن.
میخواستم زمان بیشتری داشته باشم برای اینکه بالاخره یه فکر کنم و یه راهی پیدا کنم که خانواده ام رو راضی کنم. یا حداقل شدت ناراحتی اونها از عدم حضور معنی دار شوهرخالم در اون جلسه، به مرور زمان کمتر بشه.
ولی دوستش داشتم. با همه ی روح و قلب و جسمم دوستش داشتم.
و خسته بودم. خسته...
چقدر توی اون شرایط نیاز داشتم به حمایت پسرخالم. به اینکه بهم بگه هرچی بشه من پشتت میمونم و باز یه راهی پیدا میکنیم.
ولی او هم خسته بود.
همون روزی که تعیین کرده بود هم بهم یادآوری کرد که امشب مامان زنگ میزنه برای جواب آخر.
حاضر نبود یکم دیگه هم وقت بده.
ترجیح میداد بگم نه تا اینکه بگم صبر کن.
هر دو بریده بودیم.خسته بودیم.
و تسلیم جواب منفی شدم. علیرغم میل خودم.
و چقدر سخت بود.چقدر سخت.....
دست کشیدن از کسی که اونقدر دوستش داشتم.... تحمیل بار یک جدایی عاطفی به وجود خودم...خفه کردن صدای ناله های قلبم...ایستادن در حالی که درون خودم فرو ریخته بودم...
هنوزم گاهی حس همون لحظه ها با قدرت تمام به وجودم بر میگرده.
اولش سعی کردم دیگه بی خیال باشم و تماسی باهاش نگیرم.
اما داشتم میمردم.
حال خودم یک طرف. فکر اینکه او جلوی باباش ضایع شد، دلش شکست، غرورش شکست یک طرف.
زده بود به سرم. نمیفهمیدم چرا او نگران من نیست؟ چرا نمیتونه درک کنه من دارم داغون میشم؟
(چند ماه قبلش یکی از دخترای فامیلشون خواسته بود با علی در مورد چیزایی درددل کنه. دو سه بار با هم بیرون رفته بودن و درددل کرده بود. بعد دختره گیر میده که من عاشق تو شده ام. علی هم بهش میگه که علاقه ای نداره و .. ولی دختره گیر داده بوده.
علی توی همون یک ماه آخر این قضیه رو به من گفت. گفت اومدم ثواب کنم دارم کباب میشم.
میگفت ولی خیلی نگران دختره است)
یکی دو بار اس ام اس زدم و خواستم بهش بفهمونم حالم خوب نیست.
ولی جواب نمیداد.
من هم میدونستم مجبورم یه جوری تحریکش کنم که جواب بده.
برام اون لحظه فقط مهم بود که جواب بده. که این ارتباط قطع نشه. که سر صحبت باز بشه. که فرصت دوباره ای جور بشه.
شاید در اون شرایطی که تازه روز قبلش مامانم اینا جواب منفی اعلام کرده بودن، کار درستی نبود. ولی من نمیتونستم نبودنش رو تحمل کنم. داشتم میمردم.
تنها چیزی که اون موقع به ذهنم رسید که بگم و باعث بشه او جواب بده اشاره به اون دختر بود.
گفتم:" باز هم خوش به حال اون دختره که نگرانش بودی"
و او جواب داد. انتظار چنین جوابی رو کاملا داشتم. ولی باز هم برام سنگین بود. گفت:" گند زدی به همه چی. بازم طلبکاری؟"
من خواستم از حالم بگم. کمی گفتم اما بد جواب میداد.
منم زد به سرمو یهو کلی حرفایی زدم که خودم هم میدونستم فقط حرفه نه باور خودم. کلی از چیزای کوچیکی که ناراحتم کرده بود ولی برام هم مهم نبود و ازشون گذشته بودم رو به روش آوردم.
از اینکه فلان روز مامانت به من اینجوری حرف زد. فلان روز بابات اینو گفت. تو فلان روز اینو گفتی و ...
خلاصه شکایت کردم.
به خودم میگفتم پوووه اینا چیه داری میگی. تو اینقدر آدم کمی نیستی که این چیزای پیش پا افتاده برات مهم باشه. داری چی کار میکنی؟؟
ولی ادامه میدادم.
و البته او هم بی جواب نمیذاشت. او به حای اینکه مقابله به مثل کنه و او هم مثلا رفتارهای غلط من رو به روم بیاره، به جاش دقیقا شخصیت منو نشونه میگرفت.
مثلا میگفت:" حالا دارم درست میشناسمت. خدا رو شکر که جوابت منفی شد. تو یه آدم ترسو هستی. تو فقط یه عروسک میخواستی. بازیچه ات بودم. و ...."
از دستش ناراحت نمیشدم. اما حرفاش برام سنگین بود.
خواستم براش همه چیزو توضیح بدم. اما بد برخورد کرد. خیلی سنگین و بد جوابمو داد.
گفتم علی بیا دوباره شروع کنیم و بسازیم.
گفت :" دیگه بازیچه ات نمیشم. پاتو از زندگیم بکش بیرون"
من هم هم بهم بر میخورد هم اصلا کنترلم رو بر رفتارم از دست داده بودم. هم دلم میخواست براش توضیح بدم. هم یه چیزی بهم میگفت حتی اگه باز برگرده بازم خانواده ها نمیذارن. هم نمیتونستم نبودنش رو تحمل کنم. هم دلم میخواست باز ادامه بدیم و هم میدونستم دیگه نمیشه و باید تمومش کرد.
کلا بد رفتار کردم. در عین اینکه احساسم رو نسبت بهش میگفتم، از این هم که توی این دو سال با چه مشکلاتی جنگیده ام ولی باز هم نشد و جواب منفیم تنها راه بود و اصلا بودن ما با هم بدون رضایت خانواده ها ممکن نمیشد و ... گفتم.
یعنی هم میگفتم دوستت دارم. هم میگفتم با این اوضاع خانواده ها باید از این دوست داشتن گذشت.
او چند بار حرفای خیلی احساسی زد. انگار او هم بگه که منو خیلی دوست داره ولی دیگه انگار باید تمومش کنیم چون زورمون به خانواده ها نرسید.
مثلا یه بار دو هفته ای از جواب منفی گذشته بود و تلفنی حرف زیدم. من فقط میخواستم برای آخرین بار صداش رو بشنوم. ولی اون روز او بهم گفت:" پوووه. باور کن حداقل 5 تا دختر هستن که دارن خودشونو میکشن من بهشون نگاه کنم. ولی جز تو هیچ کس دیگه تو زندگی من نیست" گفتم:" پس چرا یکم بیشتر صبر نکردی؟" گفت:" صبر هم که کنم باز هم همینه. باز هم من و تو ما نمیشیم. باز هم مخالفتهای خانواده ها و ترسهای تو سر جاشه. صبر فایده نداشت. زور من بیشتر از این نیست. دیگه نمیتونستم. آخر راه ما همینه که الان شد" اون روز برای اولین بار بهم گفت عزیزم. ولی میخواست بره. نمیخواست بمونه.
این حرفاش باعث میشد فکر کنم او هم با تمام احساس و علاقه اش فکر میکنه باید تموم بشه و نمیخواد ادامه بدیم.
نمیدونم.....
گاهی حس میکنم من خودم با اون شکایتهام باعث شدم او دیگه برنگرده.
دو سال بعدش او ازدواج کرد. در طی اون دو سال بارها پیش می اومد که وقتی میدیدمش تو چشمام زل میزد و اشک توی چشماش جمع میشد.یا اس ام اس های احساسی میزد.و من فکر میکردم شاید هنوز دوست دارهادامه بدیم ولی غرورش اجازه نمیده. خودم چندین بار خیلی واضح بهش گفتم علی بیا دوباره بسازیم.غرورمو زیر پا گذاشتم و گفتم. حتی با دوست صمیمیش حرف زدم که راضیش کنه. خانواده من انگار فهمیده بودن اون همه فشار آوردن به ما درست نبود. انگار پشیمون شده بودن. خانواده او هم رفتارشون باهام بهتر بود. البته باباش هنوزم نه. ولی هر بار که گفتم مخالفت کرد. قبول نکرد. هر بار بعد از مخالفتش هم من باز کلی از رفتارای منفیش شکایت میکردم و باهاش بد حرف میزدم.
بعدها، یه بار بعد از ازدواجش که حرف زدیم بهم گفت من دیوونت بودم برات میمردم. ولی چنان پرتم کردی بیرون که دیگه نتونستم برگردم.تو خودت منو پرت کردی بیرون.
میگفت نابودم کردی. داغونم کردی. کارم شده بود فقط الکل خوردن و درددل کردن.میگفت هرچقدر هم الکل میخوردم انگار حالم خوب نمیشد. اصلا سرخوش نمیشدم.فقط بی حال میشدم و زیر بغلمو میگرفتن و میبردنم خونه.
میگفت :" اون علی پاک نمیتونست به تو فکر نکنه. نمیتونستم تو رو از قلب اون علی جدا کنم. زدم علی و هرچی تو قلبش و باورش بود رو با هم داغون کردم. نابودش کردم.من دیگه آدم قبلی نیستم.دلم برای اون علی گذشته تنگ میشه. ولی خواستم که این بشم"
نمیدونم.
هنوز درد دارم.
هنوز وقتایی که احساس تنهایی میکنم و دلم یه عشق دو طرفه میخواد، یه چیزی درونم سرزنشم میکنه که " داشتی. عشق دو طرفه رو داشتی و خودت علی رو از خودت روندی. حس میکنم خودم او رو با اون شکایتها و رفتار بدم بعد از جواب منفی اجباریم از خودم روندمش.
این حس آزارم میده. حس میکنم خوشبختیم رو خودم از خودم گرفتم.
این حس ها گاهی به شدت بر میگرده.
یه سرزنش شدیدی درونم ایجاد میکنه. یه درد شدیدی توی قلبم.
خیلی دلم میخواد یه مورد خوب پیش می اومد و ازدواج میکردم و به او دل میبستم. ولی نمیدونم چرا خب ازدواج من تا الان که 5 سال از اون جواب منفی اجباری گذشته هنوز جور نشده.
گاهی حس میکنم خیلی دلم برای جناب آقای همسر تنگ شده. خیلیییی
ولی گاهی هم فکر میکنم شاید هرگز چنین کسی وجود نداشته باشه و باید این رو بپذیرم.
نمیدونم. حالم دو روزیه به شدت دوباره بد شده.
دیشب تا صبح گریه میکردم. درد عمیقی توی قلبم حس میکنم.
- - - Updated - - -
وااااااای
چقدر نوشته ام
ببخشید اینقدر طولانی شده
علاقه مندی ها (Bookmarks)