دوستان 9 ساله بودم که با دیدن دختر مستاجر همسایه که فکر کنم اون هم همسن من بود ی حس عجیبی به من دست میداد که بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم شاید بشه اسم اون رو گذاشت عاشقی.من فقط اون روتو کوچه یا تو راه مدرسه ناخوداگاه میدیدم.هیچ رابطه ایی با اون نداشتم.اصلا هم نمیدونم اون چه حسی به من داشت یا نداشت. چون نه من اهل این جور مسائل بودم واصلا تو خانواده ما اینجور مسائل تعریف نشده بود. این قضیه مربوط به سال 1373 میشه شرایط اجتماعی وفرهنگی کلا با حالا قابل مقایسه نیست. شاید باورتون نشه وقتی تو همین تالار حس و حال کسایی که عاشق شدن رو میخونم بیشتر متوجه میشم که این حس با اون حس من همخوانی داره.حالا در عجبم که این چه حسی بود که تو اون سن به من دست میداد.آخه ی بچه 9 ساله چشم و گوش بسته چطور میتونه با دیدن یک دختر همسن خودش اینقدر آشفته بشه.جالبه این حس دیگه هیچ وقت بعد ازاون قضیه تا حالا با دیدن موارد دیگه پیش نیومد و ی دنیا سوال بای من باقی گذاشت که اون حال و روز چی بود حالا سوالم از شما اینه که از نظر روانشناسی چطور میشه این قضیه رو توجیه کرد؟