خیلی دلم گرفته خیلی ناراحتم احساس میکنم تمام دست و پام سسته و نفس کم میارم از دسته خانواده ام ناراحتم

همیشه از وقتی که یادم میاد مادر من واسه دیگران زندگی کرده و رضایت آنها مهمتر از رضایت ما بچه ها بوده و همیشه اونها در اولویت اول بودن

حتی تاریخ عروسی من رو به اجبار زمانی انتخاب کرد که خواهر زداه اش که از خارج از ایران میاد باشه اگه اون تاریخ برگزار نمیشد قسم خورده بود که پاش رو تو عروسی ما نمیزاره در صورتی که همسرم آمادگیش رو نداشت خونه مون هم 2 ماه دیگه برگزار میشد

مهمونی میگرفتیم باید با خواهرهاش مشورت میکرد که کی رو دعوت کنه چه غذائی درست کنه و چه نوع میوه ای بخره

حالم بد میشه وقتی به اینها فکر میکنم همیشه ما باید خودمون رو به خاطر خاله ها و خواهر زاده های مادرم نادیده میگرفتیم ...

یه مدت من بر خلاف نظر مادرم عمل کردم و من شدم بدترین خواهر زاده خاله ها ولی من کار عجیبی انجام نمیدادم فقط مثل اونها بر خورد کردم سعی کردم کارهام رو در خفا انجام بدم اگه چیزی خریدم رو بهشون نشون ندادم برنامه های زندگیم رو عنوان نمیکردم البته همه اینها از زمانی که ازدواج کردم اتفاق افتاد ...

من هم تصمیم گرفتم مثل دیگران زندگی کنم چون دیگران هر کاری میکردن یا ما متوجه نمیشدیم یا اگه متوجه میشدیم اون کار انجام شده بود از مسافرت بگیر تا خرید خونه و .... کلاس و دانشگاه و... همه چیز ... هر چی که فکرش رو بکنید

ولی ما کاری که انجام نداده بودیم هنوز یه تصمیم گرفته بودیم حتی هنوز در حد یه حرف بود کل فامیل میدونستن که ما قرار چه کار کنیم ولی من خودم رو کشیدم کنار

و اگه کاری میکردم که مامانم در جریان باشه هزار جور قسمش میدادم که نره بگه به خیال خودم فکر میکردم که نگفته ولی تازگیا فهمیدم که اون جریان من هم رفته به اونها گفته ...

دلم خیلی واسه مامانم میسوزه همیشه فکر میکنه چون از بقیه خواهرهاش از لحاظ مالی کمتر بوده باید همیشه بله قربان گوی اونها باشه خوب البته مامان من چون تعداد بچه هاش بیشتر از خاله ها بوده خوب وضعیت مالی پائینتری از اونها داشته ولی همیشه تو هر مهمونی که برگزار بشه رنگین ترین میزی که چیده میشه و بهترین پذیرائی که میشه خونه مامانه منه بقدری خودش رو اذیت میکنه که چند شب قبل از مهمونی و چند شب بعدش ناراحته که به مهموناش خوش نگذشته باشه یا غذای خوبی جلو مهمونش نذاشته باشه ...

اگه من مهمونی بگیرم و مهمونهام چندتاشون نیان هیچ اشکالی نداره ولی اگه یکی از فامیلا مهمونی بگیره و من یه برنامه ای پیش بیاد و نخوام برم زمین و زمان به هم میریزه که طرف تدارک دیده و باید زودتر بهش میگفتی و ...

الان از قبل تصمیم گرفته بودیم که بریم مسافرت یعنی فردا سه شنبه بعد از ظهر از سر کار من و همسرم بریم خونه مامانم اینها و حرکت کنیم بریم من چمدونم هم یک هفته پیش حاظر کردم ولی چون خاله ها هم تصمیم گرفتن بیان و اونها نظرشون این بود که چهار شنبه صبح زود بریم و صبحانه رو تو راه بخوریم و تفریح کنان بریم برنامه مامان من هم با اونها هماهنگ شد

حالا من تصمیم گرفتم باهاشون نرم بنده خدا همسرم امروز رفته بود باک بنزین ماشینش رو پر کرده بود که فردا معطل بنزین نشه ولی خورده تو ذوق دوتامون اساسی

نمیدونم چیکار کنم امشب هم باید برم مهمونی و همه اونها رو ببینم اصلا دوست ندارم برم ولی مجبورم

همسرم میگه بیا با هم میریم میگردیم شام میخوریم بعد میریم خونمون میخوابیم مهمونی امشب هم نمیریم ولی از نظر من نمیشه از یه طرف هم واقعا حوصله فک و فامیل رو ندارم

نمیدونم چیکار کنم

- - - Updated - - -

واقعا نمیدونم چه تصمیمی بگیرم

آقای ammin و فرهنگ heaven و شما خوب راهنمائی میکنید اگه جای من بودید چه تصمیمی میگرفتید

میدونید از چی ناراحتم دیروز عصر زنگ زدم به مامانم و گفتم که چهارشنبه که بریم یه روزمون به هم میریزه و از بین میره بیاین ما سه شنبه بریم اگه سه شنبه بریم ما میایم ولی اگه چهارشنبه بشه ما دیگه نمیایم چون واسه مون از لحاظ زمانی دیگه نمیصرفه و خستگی راه میمونه تو تنمون از دیروز قرار صحبت کنن و بهم خبر بدن هنوز بهم نگفتن که برنامشون چی شده و تصمیمشون اینه که چهارشنبه برن

خیلی ناراحتم از دستشون پیش خودم فکر میکنم میگم یعنی نمیتونستن یه زنگ بزنن و بگن هرچی فکر میکنیم میبینیم اگه همه با هم بریم بهتره شما هم بیاید حالا یبار بهتون سخت بگذره اشکال نداره میدونیم خسته میشید ولی دیگه برنامه اینطوری شده پیش خودشون چی فکر میکنن حالا اگه خواهرش بود یا خواهر زادش کلی بهش اسرار میکرد که حتما برن خوش میگذره اگه نیای جات خالی میشه و ...

من که دخترشم یه بار هم بهم نگفت ، بهم میگه شما میخواهید برید شمال خوب برید


یعنی الان همین شکلیم من دوست دارم دو دستی موهام رو بکنم انگار که دارن میکوبن تو سرم و از همه بدتر دارم منفجر میشم از دستشون


کمکم کنید که یه تصمیم خوب بگیرم

باهاشون برم چهار شنبه یا نرم ؟

خودم و همسرم سه شنبه بریم و چهار شنبه اونها بیان ؟

بریم یه جا دیگه مسافرت؟

اصلا هیچ جا نریم ... که تو خونه میترکیم و اعصابمون خورد میشه

با توجه به اینکه یه مهمون ویژه هم داریم (برادرم بعد از سالها اومده و اصلا پیشنهاد این سفر رو قبل از اومدن برادرم من داده بودم) شما بگید من چیکار کنم

جلو همسرم احساس کوچک شدن میکنم دلم واسش کباب شد گفت رفته باک بنزینش هم پر کرده