سلام
قبلا" هم در مورد مرد سالاری توی خانوادم گفتم.
امروز اتفاقی افتاد که کم آوردم و میخوام یکم درد و دل کنم. یکم که نه خیلی زیاد.
پدر من دوقطبی هستش و افسردگی داشته به حدی که قرص میخورده و لرزش بدن داشته.
آدم عصبی هستش البته الان که داره به 60 سالگی نزدیک میشه بهتر شده ولی گاهی غیر قابل فهم میشه.
مادرم اهل شهر دیگه ای هستش که با پدرم اومده و توی شهر پدرم زندگی میکنه حدود 30 ساله.
پدرم از قبل از ازدواج شرط گذاشته که تنهایی نمیتونه بره به مادر و پدرش سر بزنه و مادرم از روی سادگی قبول کرده.بچه که بودم عصبانیت های پدرم رو میدیدم سر هر مسئله ی بیخودی , اما زود فراموش میکردم.همیشه حس کردم که روح مادرم هنوز پیش خانوادشه همیشه دیدم که برای دیدن پدر و مادرش و برای اینکه بابا مادرمو ببره , استرس داشته و حالت التماس داشته.
کم کم که بزرگ شدم احساس کردم نقش ناجی مادرم رو باید بازی کنم. دلخوری های من از پدرم به خاطر مادرم یک طرف , ایرادگیریهای پدرم از هر کار من و برادرم از طرف دیگه باعث میشد من گاهی طغیان کنم که سریعا" سرکوب میشد.
بزرگترین وحشتی که توی بچگی داشتم عصبانی شدن پدرمه. قیافه اش خیلی وحشتناک میشه.
الان هم با وجودی که 1-2 بار جلوش وایستادم و اون نتونسته کاری بکنه ولی بازم اون ترس توی دلم هست.
همیشه از بچگی آرزوم بوده که پدر و مادرم از هم طلاق بگیرن(آرزوی وحشتناکیه نه؟)
اما برای من یک آرزو بود.
پدرم توی دوران نوجوونی و جوونی برادرم یطوری رفتار میکرد انگار از برادرم متنفره. از همه چیزش ایراد میگرفت: مدل موهاش,کلاسهای درسیش,گیتار زدنش, کلاس ورزش رفتنش, رفت و آمدش
از من هم وقتی وارد دانشگاه شدم ایراد میگرفت: از مدل ابروهام,آرایشم,رفتارم
خانواده ی پدرم بصورت ارثی خانواده ای بدبین و سختی کشیده هستند . عصبی هستند بصورتهای مختلف.
بزرگترین دغدغه ی پدرم وقتی هوا تاریک میشه و چراغا روشن میشه اینه که پرده رو درست کنه که مردم ما رو تو خونمون نبینن.
یبار توهم زد و وقتی از دانشگاه اومدم خونه گفت : داشتم باهات تلفنی حرف میزدم صدای خنده ی کی بود اومد؟
برادرم حموم که میرفت گیر میداد که این چرا زیاد تو حموم میمونه!
مادرم تا یه بهانه میاورد پدرم فکر میکرد کار کارهه خالم ایناس که تو گوش مادرم خوندن..
بماند که مادرم چه کنایه هایی که از مادر شوهرش نشنیده و چه سختیهایی نکشیده........
خلاصه بهمن ماه دوسال پیش تقریبا" همه ی درد و دلهامو توی نامه واسه پدرم نوشتم, نتیجه این شد که دیگه به من گیر نداد. ولی با مادرم گاهی خیلی آمرانه صحبت میکنه بخاطر همین مجبور شدم پارسال هم جلوش وایسم ..فکر نکنید گستاخی کردم نه...فقط با صدای لرزان و ترس بهش گفتم چرا انقدر ناراحتی؟ چرا یجوری نگاه میکنی انگار جنایتی انجام دادیم؟ برو خودتو تو آینه ببین....اونم شروع کرد صدای منو مسخره کردن(بهم گفت گمشو با اون صدات,و فحش داد)
خیلی توی روابط مادر و پدرم دقت میکردم. پدرم به مادرم دستور میده انگار یه خنجر میرفت توی قلب من.... من یه وقتایی با خودم فکر میکردم روزی مادر و مجبور میکنم که ازش طلاق بگیره
خوب تا اینجا همش بدی بود....حالا خوبیهای پدرم: پدرم آدم پاکیه,بشدت صادقه,برای تحصیل بچه هاش خیلی کارا کرده, خیرخواهه....با همه ی اینها تلخه
میگن نزد خدا کافر خوشرو از مومن ترشرو عزیزتره!
من فهمیدم که مادرم یک آدم سرد مزاج و پدرم پر انرژیه و از نظر روابط راضی نیستند.
مادرم برادرم رو خیلی دوست داشته و بخاطر همین پدرم حسودی میکرده
مادر از نظر آداب معاشرت گرمه و پدرم آدم بی اعتماد و سردیه.فقط حرف خودشو قبول داره(البته فقط پیش آشناها) پدرم اعتماد بنفسش پیش مردم غریبه کمه.
مادرم از اول کوتاه اومده و به پدرم اجازه داده هر امری داره انجام بشه.اینه که پدر مفکر میکنه یک زن عادی یعنی مادرم و باید مثل مادرم در برابر شوهرش کوتاه بیاد
با این تعاریف فکر نکنید خانواده ی وحشتناکی هستیم. ما هم روابط عادی با دیگران داریم....با هم ساعات خوبی رو میگذرونیم میگیم و میخندیم ....منهم سعی کردم پیشرفت کنم و مستقل بشم و دارم کم کم اینکارو میکنم. خیلی از رفتارها و افکار روشن فکرانه ی من نتیجه اخلاق و رفتار پدر و مادرمه چون خصوصیات خوب زیاد دارن.
خلاصه الان برای اولین باره که از استرس معدم داغون نشده(با هم دعواشون شده) نمیدونم الان وظیفه ی من چیه؟...فقط نگید برم با پدر و مادرم صحبت کنم چون 40-50 روز از آخرین صحبت سیاسی من وپدرم(در مورد رفتن به شهر مادرم) میگذره و من هنوز انرژی خودم رو جمع نکردم واسه حمله ی بعدی
علاقه مندی ها (Bookmarks)