سلام
من به خاطر کارم اومدم تو یه شهر کوچیک و در محل کارم با همسرم آشنا شدم(مدتی در اداره ما بود ازدواج کردیم و او از اون اداره رفت) الان دیگه همکار نیستیم و اون الان شغل آزاد داره. ابتدای زندگی رو همسرم نه کار داشت و نه پس انداز. همه خرج زندگی حتی زمان عقد با من بود و تمام مخارج عروسی هم با من بود. و هر وقت اعتراض میکردم خانواده شوهرم میگفتند وظیفته زندگیته. شوهرم اوایل خیلی مهربون بود و به خاطر من هر کاری میکرد .البته خوب همه مخارج با من بود و اون فقط مهربون بود.تا عروسی . بعد از عروسی همسرم خرش از پل گذشت و با مادرم بحثی داشت ولی با من مهربون بود و کار مناسبی و درآمد خوبی نداشت.البته بعضی وقتها واقعا خیلی کار میکرد تمام کار خانه را هم انجام میداد و من دلم براش میسوخت ولی آویزه ای در گوش داشتم که دلت برای مرد نباید بسوزه و سعی میکردم همیشه زیاد کار کنه. کار با درآمد ناچیز. ومن خوشحال بودم که درسته درآمد نداره ولی تنبل نیست که البته خانوادش هر کاری که شوهرم میکرد میگفتن این کار در شان تو نیست و نذاشتن خیلی از کارهارو بکنه و لی خیلی از کارها رو هم بر خلاف تمایل اونها انجام میداد. ومن به همین قانع بودم. تا اینکه چند سال تاز زندگیمون گذشت و کسبی را در ملک پدرش راه اندای کرد که شد بلای زندگی من و مادر و کلا خانوادش به بهانه اینکه ملک اوناست هردققیه اونجا بودن و به طور مرتب در حال فضولی و فتنه گری. و شوهرم دیگه خیلی هوای خونوادشو داشت و دیگه به حرف من نمیکرد. درصورتی که قبلا با شوهرمقرار گذاشتیم که اجازه نده کسی اونجا بیاد و بره و به درخواستهای نامعقولشون جواب نده. که این نشد و مادرش گفت حالا برادرت رو( بدون هیچ سرمایه ای ) باید شریک کنی که مخالفت کردم(آخه ما که رفتیم مسافرت برادرش پشت میز میشست و نمیذاشت مشتریها کارت بکشن که پول تو کارت بیاد و ما تو مسافرت استفاده کنیم وهمه رو نقدی میگرفت و میشه گفت تقریبا مادرش اختیار دار کسب ما شده بود)و مادرش گفت الا و بلا باید بشه حتی اگه تو بمیری. من به خانوادم گفتم و چند تاشون اومدن .خونوادم رفتن با مادرش حرف زدن .وبه شوهرم به دروغ گفتن اومدن و مادرتو زدن. و
شوهرم هم اومد وبه سمت خانوادم حمله ور شد و متاسفانه اونها رو زد.
و ما رفتیم شکایت . ولی در نهایت الان من وهمسرم آشتی کردیم ولی شوهرم با خانوادم رفت و آمدی نداره و من همیشه تنها باید برم شهرمون پیش خانوادم .همیشه ته دلم از شوهرم ناراحتم و بهش اطمینان ندارم .یعنی خونوادش هرچی بگن این میگه چشم . شوهرم خیلی وقتها ازم تشکر میکنه ولی من در زندگیم احساس نا امنی میکنم .گاهی فکر میکنم باید برم . آخر این زندگی نابودیه . گاهی فکر میکنم با داشتن دو بچه باید ادامه بدم. در ضمن اختلاف فرهنگی ما زمین تا آسمونه . یعنی اصلا افکار من برای این قوم نامفهومه.ناراحتم از اینکه با همه فداکاری که همسرم خودش هم میدونه من انجام دادم باز هم از خونوادش خط میگیره. یعنی آدم اینقدر قدرنشناس.
علاقه مندی ها (Bookmarks)