سلام
من 28 ساله و متاهل هستم.هنوز فرزندی نداریم.
مشکل من این است که خیلی خیلی نگران از دست دادن عزیزانم(پدرر و مادر و خواهر و برادر و همسر) هستم. به طوری که واقعا دارم به جنون می رسم.
فقط کافی است که توی خیابان تصادفی ببینم. سریع فکرم به بدترین چیزها می ره و تا مطمئن نشم همه خانواده سالمند آروم نمی گیرم. اگر کسی از خانواده ام گوشی اش و جواب نده به شدت نگران می شم و فکرم انقدر خیالپردازی اتفاقای ناگوار رو می کنه تا دست و پام یخ می زنه.
هر جا کسی عزیزش رو از دست داده باشه، شدیدا با او همذات پنداری می کنم
هفته پیش در همسایگی مان پسر جوانی فوت کرده بود. باورتون نمی شه ولی من که از پنجره خونه مون شاهد رفت و آمدها و ... بودم، پابه پای خواهر و برادرش اشک ریختم و غصه خوردم
شبی که قرار بود فردایش جنازه پسر جوان را به خانه اش بیاورند و تشییع کنند، تا صبح خوابم نبرد و تا چشم رو هم می گذاشتم، کوچکترین صدایی باعث می شد مثل دیوانه ها از جا بپرم.
یادمه از بچگی این خصوصیت رو داشتم. تا پدرم کمی خانه اومدنش به تاخیر می افتاد، من که 4-5 سال بیشتر نداشتم جانماز پهن می کردم و نماز می خواندم و از خدا می خواستم برای پدرم اتفاقی نیفته.
یک شب هم در همان کودکی پدر و مادرم من رو پیش مادربزرگم گذاشتند و به عروسی رفتند. شب دیر برگشتند و تا وقتی که بیایند، من گریه شدید می کردم و انگار دیگه برایم مسلم شده بود که پدر و مادرم تصادف کرده اند و مرده اند( زبانم لال)
اینها رو می گم تا شاید ریشه مشکلم پیدا بشه.
بیشتر که فکر می کنم می بینم شاید این ترس من به خاطر رفتارهای مادربزرگم بود.
ما در دوران کودکی من، با پدربزرگم اینا توی یک ساختمان بودیم و من مادربزرگی داشتم که واقعا عاشقش بودم و البته او هم. مادربزرگم پدر و مادر خودش رو در جوانی و خیلی زود از دست داده بود و گهگاهی برای غم از دست دادن اونها گریه می کرد و شعرهایی می خواند که شبیه به روضه بود. من واقعا با شنیدنشان اذیت می شدم. فکر می کنم این ترس، از همان جا نشات بگیره
آقای sci عزیز، دوستان خوبم،
اگه راهی به ذهنتون می رسه لطفا کمکم کنید.چون این قضیه واقعا داره به من آسیب می زنه و روزبه روز هم شدیدتر می شه
علاقه مندی ها (Bookmarks)