سلام دوستان عزیز یه اتفاق خیلی بدی برام افتاده...
من نوزده سالمه منو بعضیاتون میشناسید من و پسر دوست بابام از بچگی با هم بزرگ شدیم و خیلی برام ارزش داشته و مثل داداشم بوده ولی وقتی بزرگ تر شدیم من خیلی بهش وابستگی پیدا کردم و شدیدا دوستش داشتم شدیدا...
ولی خب اون میگفت این کار کاملا اشتباهه و خیلی هم پسر خوبیه و به این علت بود که به هیچ وجهی راضی نبودم از دستش بدم اما خب آخرش من ناراحت شدم و اون منو ول کرد و قطع رابطه کرد فقط برا اینکه وضعیت بدتر نشه...
من خیلی ناراحت شدم خیلی خیلی و همیشه گریم میگرفت و ناراحت بودم چون من از بقیه مردا اصن خوشم نمیاد نمیدونم چرا ، همیشه گریه میکردم تا نمیه شب ولی کم کم فراموش شد ولی خب اون کسی بود که من گه گاه میدیدمش و دفه آخر معذرت خواهی کرد و گفت معذرت میخوام اگه ناراحت شدی اما من گفتم نمیخوام معذرت خواهی کنی فقط از صمیم قلب آرزو میکنم دقیقا همین اتفاق برات بیفته و بزنن تو برجکت ، بعدش خیلی پشیمون شدم اخه خیلی ناراحت بودم و این حرفارو زدم و اون گناه داره هر چی باشه یکی از عزیانمه و کسی نبود که این حرفم مناسبش باشه و من دیگه براش ارزو خوشبختیشو میکردم بره به سوی خودش - یادمه میگفت یکی از دخترای فامیلشون رو دوست داره ولی از اینکه اون دوستش داره یا نه مطمئن نیست...
و کم کم فراموش کردم و گه گاه فقط سلام علیک داشتیم و رابطمون شد مثل همون خواهر برادی کودکی و دیگه منم برام مهم نبود و خوشحال بودم وضعیت خوب و بی سر صدا بود...
ولی امروز اس ام اس داد که اون اتفاق که خواستی افتاد کسی که تمام مدت دوستش داشتم خواستگار براش اومده و اونم به نظر راضی میاد،میگفت که خیلی ناراحته ، گفت این اتفاق به این خاطر افتاد که من دل تورو شکستم و خدا دل من رو شکسته
الان نزدیک سال تحصیلی جدیدم بود و هیجان داشتم برا رفتن به دانشگاه و شروع کارام اخه عاشق رشتمم ولی با شنیدن این خبر واقا ناراحت شدم و روزم زهر مار شده من احساساتم بچگونه بود و کم کم فراموش شد اما نمیخواستم اتفاق بیفته براش اصلا همچین چیزی رو برای کسی نمیخوام دوست ندارم از رو خودخواهی به زور احساساتمو تحمیل کنم ...
الان خیلی احساس گناه میکنم و احساس میکنم خودخواهی من باعث شده اینا به هم نرسن و فقط سنگ انداختم جلو پاش، حالا من باید چیکار کنم؟ بهش گفتم معذرت میخوام من دعا میکنم تو به اون چیزی که میخوای برسی و واقا هم براش ناراحتم
اینم بگم این اقا اصلا اهل دوستی یا معاشرت و ... نیست و از یه خانواده کاملا اصیل و خوب و با فرهنگ و مذهبی هستن و واقا اون دختر خانوم رو دوست داشته ...
من میدونم شما شاید بگید اینا فقط هجده نوزده سالشونه و ... اما واقا این اتفاق شاید تا ؤخر عمر اثرش بمونه و من نمیخوام وقتی چشم تو چشم آشنایانمون میشم این بیاد جلو چشمام من هیچ وقت نمیخوام کسی ناراحت بشه خواهش میکنم کمک کنید بگید چیکار کنم؟
یا شاید بگید این چقد خرافاتیه ولی این حقیقته من از بچگی وقتی از کسی ناراحت میشدم و دلم میشکست تو دلم ارزو میکردم ای کاش دستش بشکنه یا پاش بشکنه یا تصادف کنه یا زخمی بشه ولی خب بچگونه بود دیگه ولی جالب اینجاست که دقیقا همون اتفاق ها به طور عجیبی براشون اتفاق می افتاد و از این بابت مطمئنم من باعث شدم اینطوری بشه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)