سلام من دوساله ازدواج 18 سالمه میدونم خیلی زودازدواج کردم شاید همین زود ازدواج کردنم باعث شده من اینطوری بشم ازدواج اجباری که الان راضی ام ولی نیستم نمیدونم موندم خسته ام خسته از این زندگی از یه نواختی از این که هیچ دوستی ندارم این جا برم پیشش برم بیرون باهاش ازدواج که کردم اومدم اینجا اینجا هم چشم باز می کنی مادر شوهر خواهر شوهرهامو میبینم شوهرم خوبه خیلی خوبه می تونم بگم ماهه ولی مشکل از منه از اخلاقم رفتارم نمیدونم چرا نمیتونم باهاش بسازم همیشه هروقت باهرکس دیگه ایی که حرف میزنم با خوش رویی جوابشو میدم ولی به شوهرم که میرسه اصلا حوصله شو ندارم نمیخوام باهاش حرف بزنم اصلا دلم نمی خواد که ببینتش وقتی باهام حرف میزنه با دعوا خشم جوابشو میدم ولی وقتی هم که نیست دلم براش تنگ میشه گاهی وقتا هست احساس تنهایی شدیدی می کنم فکر می کنم کسی به فکرم نیست هیچ کس منو دوست نداره من برای هیچ کس مهم نیستم یا حتی شده فکر کنم من زشتم ولی نیستم ولی با این حال این فکرو می کنم حوصله هیچ کاری ندارم نه غذادرست کردن نه جمع کردن نه حتی بیرون رفتنشده حتی یه ماه بیرون نرفتم ومهم ترین اینه که اصلا دوست ندارم رابطه داشته باشم اصلا دلم نمی خواد ولی شوهرم شدیدا می خواد و بخاطر من چیزی نمیگه واقعا موندم چرا اینطوری شدم دوماهیی میشه گفتم اینطوریم یا شایدم 3ماه