بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه دوستای خوب همدردی.لطفا به من کمک کنید.
من 21ساله وشوهرم 24سالشه.من دانشجوام واون لیسانسه وکار آزاد داره.10ماهه عروسی کردیم ویک سال ونیم قبلش عقد بودیم.بذارید از اول تعریف کنم.موقع خرید حلقه شوهرم منوکنارکشید وگفت پدرش پول نداره واگه میشه حلقه ارزون بردار من بعدش توزندگی سرتاپاتو طلامیکنم که من حرفشوگوش کردم که خانوادم ناراحت شدند نزدیکای عروسی بود که فهمیدیم خیلی از وعده های خواستگاری دروغ بود ازجمله اینکه براش آپارتمان میخرن وخودش باپس اندازش ماشین میخره(بعدش باپول وام ازدواج ماشین خرید) وخونه مادرشوهر شرط کرده بودیم نریم برا زندگی که رفتیم که سراون بین خانواده ها بحث شدوبه خاطر تفاوت فرهنگی اعتقادی بین خانواده ها که حتی تا روز ازدواج بحث بودوباعث شد روز عروسی که بهترین روز یه دختره برام زهربشه و دلیل اصلیش این بود که من بارها به شوهرم گفتم حالا که خانواده ها به خواسته هاشون بیشترازخوشی بچه هاشون اهمیت میدن بیامادوتا قاطی نشیم وهوای همدیگه رو داشته باشیم ولی اون گوش نداد وشدیدا ازخانوادش دفاع میکردومن تنهاموندم.خیلی برام سخته یاداوری اون روزها.اشتباه نشه شوهرم درکل مرد خیلی خوب و مهربونیه ولی اگرپاخونوادش درمیون باشه حتی منو اگه لازم باشه کنار میذاره.خانوادشم درکل خوبن ولی عادت دارن یه حرفی برنن یا یه تصمیمی بگیرن وبعدش به راحتی خلف وعده کنن ویادشون بره ولی در خانواده مابرعکس یاحرفی زده نمیشه یااگه بشه تحت هرشرایطی عمل میشه.پدرشوهرم آدمی بسیار خصیص وسیگاریه بچه هاش درحسرت محبتشند.شوهرم تک پسره باپنج تا خواهرکه سه تاشون عروس شدن.حتی اگه ماخدای ناکرده توفقرم دست وپابزنیم پدرشوهرم بااین که وضعش بدنیست قرار نیست به ما کمک کنه.خواهراش فهمیده وتحصیل کرده اند.شوهرم بااینکه بعضی اخلاقای بدباباشو قبول داره ولی همه حرکاتش مثل اونه تا اونجایی که حتی مثلا شوهرم یه غذایی رودوست نداره میفهمه باباش دوست داره میگه منم خیلی دوست دارم . خداروشکرازنظرابرازعلاقه به باباش نرفته.ولی خساستش داره کم کم به باباش میره و همه رفتارای خوب وبد دیگش که این خیلی منو میترسونه.من توخونه دختری بودم که هرچی میخواستم فراهم بوده نه این که لوس باشم واقعاهروقت نیازدارم چیزی رو درخواست میکنم ولی حالا باید هزارتا دلیل ومنطق بیارم تازورکی بخره؛بهم میگه با این همه قسط وشرایط بد مالی اینا واجب نی.همیشه هم کلی پشیمون میشم چون به غرورم برمیخوره وآرزو میکنم کاش خودم پول داشتم ومنت نمی کشیدم.اگه بفهمه پول دارم که بیشتر اذیت میکنه.شایدچیزایی که از اول خریدم به 10تاهم نمیرسه وبه زور دوبار بازار رفتیم وچندباری بیشتر نرفتیم بیرون بگردیم.همش تفکرش گربه رودم حجله کشتنه.جالب اینجاست اگه مثلاخواهرش یه چیزی بخواد کافیه لب ترکنه میبردش بازار وبراش میخره اونجا تازه یادش میاد ازم بپرسه چیزی میخوام یانه! یکی دیگه از اخلاقای ارثیش اینه که مردی به شدت لجبازه.اگه سرموضوعی من از خانوادش ناراحت بشم اون همیشه طرف اونا رو میگیره وبعدش باخانواده من بدمیشه،حالا دیگه می ترسم حرف بزنم !!!باکوچیک ترین چیزی ازخانوادم ناراحت میشه ویارفت وآمدا رو کمتر میکنه یامتلک میندازه.احترامی که خانواده من نسبت به او دارن بیشتر از خانواده او نسبت به منه.من خجالتی هستم واگه از خانوادش ناراحت بشم نمیتونم مثل اون روشوخی حرفموبزنم و میرم توخودم که اون خیلی ازاین حرکتم بدش میاد.
میشه بهم کمک کنید از اینکه مثل باباش بشه جلوگیری کنم؟میشه کمک کنین مشکلامون حل بشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)