سلام به همه ی دوستان تالار. من واقعا به کمکتون نیاز دارم. خواهش می کنم از دوستانی که تجربه بیشتری دارن و کارشناسا کمکم کنین.
مشکل در واقع مربوط به خواهر بزرگترم هست. خواهرم 37 ساله و مجرده. خواهرم از وقتی 13-14 سالش بود خواستگار داشت اما خواهرم با وجود اصرارهای اطرافیان جواب رد می داد. خوب سنی نداشت که بخواد ازدواج کنه. گذشت تا خواهرم 17-18 سالش شد. یکی از پسرهای فامیل می اومد خونه ی ما چون توی شهر ما درس می خوند و خواهرم و اون آقا به هم علاقمند شدن. اما خانواده ها یعنی باباها رابطه ی خوبی نداشتن و هیچ کدوم راضی نبودن اما پدر اون آقا گفته بود اگه با بخواد حرفشو گوش نکنه از ارث محرومش می کنه و این شد که اون آقا منصرف شد. خواهرم در کل از بچگی آدمی بوده که خیلی زیاد زردرنجه و اگه با کسی قهر کنه دیگه تموم. بدجور کینه به دل می گیره. خلاصه اون آقا با یه دختر خیلی کم سن و سال تر و از لحاظ قیافه پایین تر از خواهر من ازدواج کرد. خواهر من بعد از اون هر کی اومد خواستگاری جواب رد داد. خیلی خواستگارهای خوبی داشت با سطح تحصیلات بالا و خانواده های خوب اما قبول نمی کرد. حتی من بچه بودم به من می گفت هیچ وقت عاشق کسی نشو که منم همیشه سعی داشتم به هیچ پسری اعتماد نکنم.
خواهرم توی دوران تحصیلش درسش خوب نبود و وقتی سیکلشو گرفت ترک تحصیل کرد. تو همون 18 سالگی یه جایی مشغول به کار شد. اون موقع ها من خیلی بچه بودم و از اینکه خواهرم کجا میره و چیکار می کنه سر در نمی آوردم. اما چند سال بعد حدودا 5-6 سال بعدش تصمیم گرفت ادامه تحصیل بده و دیپلم بگیره. رفت شبانه ثبت نام کرد. ساعت 3 می رفت 9-10 شب می اومد هر وقت ازش سوال می کردن یه جوری می پیچوند. تو خانواده ما هم بابام با اینکه اخلاقای بد زیاد داشت اما زیاد عادت نداشت مستقیم سوال کنه کجا بودی و مامانمو واسطه می کرد. مامانم هم که خیلی ساده بی زبون بود زودی قانع می شد. آخه خواهرم سر هر چیزی داد و بیداد می کرد و در واقع مامانم می ترسید سوال کنه. آخرش دیپلم هم نگرفت بعد از چند سال پیچوندن.
پیش می اومد گاهی باهاش جایی برم. بعضی وقتها یه پسری دنبالمون می افتاد که معلوم بود همیشه اونجا پلاسه. بعضی وقتام منو ایستگاه اتوبوس می کاشت و معلوم نبود کجا میره. کار همیشه اش بود. زیاد بگو بخند می کرد و همش مشکوک می زد. تلفن خونمون طوری بود که دو تا گوشی داشتیم و اگه یکی تو اتاق با تلفن حرف می زد با اون یکی تلفن می شد گوش کنی. چند بار پیش اومد که خواسته بودیم زنگ بزنیم خواهرم داشته با یه مرد حرف میزده اما بازم هیچکی به روش نیاورد.
پنهون کاری ها بیشتر و بیشتر شد. همیشه می گفت از مردها متنفرم اما وقتی باهاش بودم می دیدم با مردها با هزار ادا و اطوار حرف میزد حالم ازش بهم می خورد. همیشه دیر می اومد خونه. خیلی خیلی ساده بود و هست جوری که همه از اخلاقش سوء استفاده می کردن. این جاشون وای میستاد سر کار اونها درس می خوندن آخرش همونها زیرابشو زدن و بیرونش کردن.
خلاصه یه روز به بهانه کلاس خیاطی یه روز درس یه روز نقاشی و .... بیرون بود اما نه لباسی دوخته شد نه نقاشی کشیده شد. این وسط اگه یه خواستگاری پیدا می شد که پشیمون می شد می رفت آبروی طرف رو می برد. مثلا از یکی از پسرهای فامیل خوشش می اومد اما می گفت ازش متنفرم و بعدها که طرف ازش خواستگاری کرد جواب رد داد اما بعد خودش افتاد به پاش و مثل دیوونه ها همه رو واسطه می کرد باهاش حرف بزنن اما پسره بهونه آورد و نخواستش و ما رو سکه یه پول کرد.
این داستانها هنوزم ادامه داره. هنوزم چند ساله داره دیپلم می گیره اما ... هر از گاهی میره سر کار اما یه روز ساعت 8 میره یه روز 9 میره هر وقت دوست داشت میاد و آخر سر هم به یه بهونه ای مثلا میاد بیرون. هر شب بیرونه هر شب بلا استثناء. واسه خریدن یه سوزن 5 میره 10 شب میاد. هر روز خونه ی دوستاشه اما ما تا حالا دوستاشو ندیدیم هر بار می گیم خوب دوستاتو دعوت کن ما بشناسیمشون می گه من روم نمیشه بخاطر وضعیت بابا (اعتیاد) بیارمشون. این در حالیه که بابام 7-8 ساله اینطوریه قبلا که اینطوری نبود بهونه های دیگه ای داشت.
دو سه سال عاشق راننده سرویسشون شد. طرف تاکسی داشت. زن و بچه داشت و یه زن دوم هم گرفته بود و به زور زن اول طلاق داده بود. با اصرار زیاد بابام راضی شد طرف بیاد خونمون. گفته بود زن اولشو هم طلاق داده و نگفته بود زن دومی هم بوده. وقتی زن اولش فهمید اومد در خونمون و شانس آوردیم داد و بیداد نکرد. مگه خواهرم کوتاه می اومد. روزی که آقاهه اومده بود مدام به گوشی داداشم اس ام اس میداد که کارو تموم کن. خلاصه ما راضی نشدیم و کلی بدبختی کشیدیم. پارسال هم باز یه مرد زن طلاق داده اومد خواستگاریش که اونم بچه داشت و خانواده مخالف بودن اما خواهرم بدون خبر هر روز باهاش بیرون می رفت و کلا عادتشه تا چیزی معلوم نشده به عالم و آدم میگه. خلاصه خونه ی طرف هم رفته بود تا وضع خونه زندگیشو ببینه. و روز خواستگاری وقتی بابام مخالفت کرد اون گفت دختر شما که منو می خواد اومده خونه زندگیمم دیده. نمی دونین بابام چقدر خجالت زده شد. انگار عقل نداره خواهر من. آخه من با این سن 10 سال تقریبا کوچیکترم باید نصیحتش کنم؟؟
گوشیش همیشه سایلنته همیشه یواشکی تلفنی حرف می زنه حتی اون خواهرم دیدتش با یه نفر و یه مدت گوشیشو گرفتن اما بازم همون آش و همون کاسه. تازه دیگه بعدش به روش نیاوردن و گذاشتن بازم بره بیرون و از این حرفها یعنی کتک و اینا در کار نبود. اما گوش نمیده مدام از سادگیش سوء استفاده می کنن اما نمی فهمه. میگه از مردها متنفره اما به هر قیمتی حاضره خودشو بدبخت کنه و فقط براش مهمه که شوهر کنه. هر چی بهش می گم مگه فقط مهمه آدم ازدواج کنه؟ مهم اینه آدم با کی ازدواج کنه. خواستگارش حتی حاضر نبود بخاطرش سر مهریه کوتاه بیاد. گیر داده 14 تا سکه و بعدش که خانوده ام قبول نکردن رفت پشت سرش هم نگاه نکرد حتی حاضر نشد خانواده ما رو راضی کنه اما خواهرم حاضر بود با هیچی زنش بشه. خودشو به در و دیوار می زد. توی تحقیقات هم مشخص شد سابقه خوبی نداره طرف و همه جور دوست و رفیق میاره خونش.
این خواهرم خیلی ذهن منو درگیر کرده. خیلی تلاش کردم بیخیالش بشم اما نمی تونم نگرانشم. تا حالا خیلی زیاد دروغ گوییهاش ثابت شده و دبگه سر سوزنی بهش اعتماد ندارم. هر حرفی می زنه فکر می کنم دروغه واسه همین اعصابم بهم می ریزه. وقتی میره بیرون فکرهای بد می کنم. مامانم جرئت نداره به خودش بگه همش پیش من درد و دل می کنه و من بیشتر به هم می ریزم. مامانم بخاط خواهرم مدام فشارش بالاست. من در موردش با یه مشاور هم حرف زدم اما مشاور گقت خواهرم حق داره هر طور بخواد زندگی کنه حتی بخواد جدا زندگی کنه می تونه حتی اگه بخواد با کسی سکس داشته باشه آزاده و من نباید بهش گیر بدم. آخه توی جامعه و فرهنگ ما و با طرز فکر مردم ما همچین چیزی ممکنه؟؟؟
دارم دیوونه میشم. تو رو خدا بگین چیکار کنم باهاش؟؟
در آخر می خواستم نام کاربری هم تغییر کنه فکر کنم لو رفتم تو خونه. نمی خوام مطالبمو بخونن. دوستان لطفا راهنمایی کنین. ممنون!
علاقه مندی ها (Bookmarks)