به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 92 [ 21:39]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    79
    سطح
    1
    Points: 79, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مگه مرگ باید چطوری باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    سلام
    حالم به قدری بده و داغونم ک حتی حوصله نوشتن ندارم.دیگه ار گریه . همیشه غمگین بودن و لحظه ای بدون اضطراب نبودن و فکرهای عذاب آور حالم داره بهم میخوره
    میدونم و نمیدونم از کجا شروع کنم.وای که خدا چقد مضطربم
    رشته تحصیلی من مرتبط با روانشناسیه و تاحدودی میدونم مشکلم چیه اما از بخت بد بنده چون این رشته را خوندم در مقابل درمان و رفتن پیش مشاور و روانشناس مقاومه و از همه بدتر اینکه الان اصلا انگیزه ای برای رفتن ندارم
    میدونم کمالگرا هستم و بهمین خاطر هیچ وقت از آنچه که بودم راضی نبودم.هیچ وقت هیچ ویژگی خوبی در خودم سراغ نداشتم و اگه بقیه میگفتن اثر خیلی مثبتی روم نداشت.البته میدونم به اعتماد به نفس هم ربط داره.
    از حدود 5 سال پیش طی یه اتفاق ک الان اصلا نمیخوام درموردش حرف بزنم دچار وسواس فکری عملی شدم البته بهتر بگم که داشتم اما نهفته بود و از اون موقع به بد بسیار شدید شده .وسواس هم مربوطه به ابتلا به بیماری خودم و خانواده ام هست
    از همون موقع به بعد به علت تشدید این وسواس و شروع تفکرات سندرم 30 سالگی دچار رکورد ،سردرگمی ،انفعال،استرس و اضطراب شدید،رخوت شدم
    خیلی تلاش کردم از این حالت در بیام و حدود یه ساله که شرایطم شده اتش زیر خاکستر.از تلاشهامم گرفتن مدرک کارشناسی ارشد(ک دوران بسیار سختی را پشت سر گذاشتم یه طورایی اوج وسواس فکری مب)
    توی یه سال قبل هرکاری کردم که فکرهای منفی را از ذهنم بیرون کنم از کلاس رفتن گرفته یا رفتن با جمع دوستان به بیرون .
    مگه مرگ باید چه شکلی باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
    این زندگی از مرگ برام سخت تره

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 03 مهر 94 [ 16:31]
    تاریخ عضویت
    1391-10-27
    نوشته ها
    991
    امتیاز
    7,073
    سطح
    55
    Points: 7,073, Level: 55
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    2,771

    تشکرشده 1,881 در 749 پست

    Rep Power
    112
    Array
    سلام دوست عزیز.
    با خوندن تاپیکت به یاد یه بیماری ای افتادم به نام "بیماری دانشجویان "
    که تمام دانشجوهای پزشکی مدام فکر می کنن هر بیماری ای رو که استاد تدریس می کنه ، علائمش رو در خودشون می بینن و با خود بیمار انگاری ، به خودشون تلقین می کنن که اون بیماری رو دارن.
    به نظر من از تمرکز روی خودت خازج شو . از رشته ت فقط برای انجام شغل استفاده کن. نه اینکه اون رو روی خودت تست کنی.

    احساس می کنم بیشتر مواردی که گفتی اثرات تلقینه .
    امیدوارم بتونی رفعشون کنی.

  3. 3 کاربر از پست مفید asemani تشکرکرده اند .

    فرهنگ 27 (دوشنبه 18 شهریور 92), ویدا@ (دوشنبه 18 شهریور 92), رها90 (دوشنبه 18 شهریور 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 92 [ 21:39]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    79
    سطح
    1
    Points: 79, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام اسمانی عزیز.درست میگید اما خود بیمار انگاری من و وسواس شدید در این باره با یه شوک وارد شد.من اصلا درباره بیماری های روحی روانی که میخونم مشکلی ندارم چون از این مطلب آگاهی داشتم و الان هم اگه بخونم و روی خودم دنبالش بگردم دوران بسیار کوتاهی بهش فکر میکنم.
    اما درمورد وسواس فکریم ،من واقعا وسواس دارم چون علائمش چند سالی میشه که همراهمه و بسیار آزارم میده

  5. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 03 مهر 94 [ 16:31]
    تاریخ عضویت
    1391-10-27
    نوشته ها
    991
    امتیاز
    7,073
    سطح
    55
    Points: 7,073, Level: 55
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    2,771

    تشکرشده 1,881 در 749 پست

    Rep Power
    112
    Array
    عزیزم می تونی در مورد وسواست بیشتر توضیح بدی ؟ نمونه رفتارهاتو مثال بزن.

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 92 [ 21:39]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    79
    سطح
    1
    Points: 79, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    انقد مثال هست که نمیدونم کدومشو بگم.گفته بودم که وسواسم مربوط به ابتلا به بیماری های خطرناک در مورد خودم و خانواده ام هست.
    برای مثال اخرین مورد را میگم.چند روزیه که بالای دستم ورم کرده بدون علت و درد و کبودی و...من مدام میرم جلو آینه و دستم را میبینم و مدام فکرای جور واجور که الان این میتونه چی باشه نکنه علائم اولیه بیماری ست و انقد با خودم فکر و خیال میکنم ک از اضطراب و استرس کالما دشارژمیشم.اینکه میگم تخلیه انرژی کامل ،یعنی بی حس شدن.عصبی شدن.به قدری استرس بهم وارد میشه ک قدرت تمرکز و توجه را کامل از دست میدم و مدام در حال فکر کردن هستم.در مورد توقف فکر و سرگرم کردن خودمو این حرفا هم مدام به خودم میگم بسه فکر نکن یا خودمو را مشغول یه کار دیگه میکنم اما حتی در حین کار هم ذهنم درگیره.
    اسمانی در مورد عمق فاجعه فقط همینو بگم که تا 5 سال پیش من دفترچه بیمه هام 4 سال به 4 سال رنگ دکتر به خودش نمیدید اما از اون موقع به بعد من کم کم سالی دوتا دفترچه عوض میکنم.توی این چند سال خدا میدونه که چقد دکتر رفتم و آزمایش و سونوگرافی و ...دادم.هربار میگم خب همه چیز خوبه دیگه اما با کوچکترین علامتی میگم از کجا معلوم که بعد از آزمایش بیماری شروع شده وبیشتر فکرم طرف سرطان میره.این در مورد خودم تنها نیستا کل خانواده را در برمیگیره.اسمان نمیدونی توی این چند سال چی به من گذشت و داره میگذره.اگه بگم حتی یه لحظه آره حتی یه لحظه احساس آرامش نداشتم هیچکس باورش نمیشه.حتی توی لحظات شاد زندگیمم یهو فکرم میرفت ومیره طرف بیماری.من حتی اگه چیزیمم نباشه انقد به خودم گیر میدم که یه چیزیم بشه.
    نمیدونی این بیماری چقد عذاب وجدان را در من زیاد کرده طوری که خودم را قاتل خانواده ام میبینم.چون از موقعی که من اینطوری شدم این استرس را به خانواده ام هم وارد کردم.بعدشم دقیقا از همون موقع پای خانواده من به بیمارستان باز شد و مریضی های پی در پی اعضای خانواده ام.
    حتما میگی این دختر اغراق میکنه اما واقعیت محضه.طوری شده که اگه چند ماه دکتر نریم همش منتظر یه اتفاق ناگوارم.
    من دختر خیلی قوی و محکمی بودم و به خوش رویی و مجلس گرم کنی معروف با دوستای زیاد.اما حالا خیلی درون گرا شدم و بسیار بسیار عصبی و حافظه م بسیار ضعیف شده و تمرکز هم که فاتحه ش خوانده شده.
    به جایی رسیدم که هیچ جنبه مثبتی توی خودم نمیبیم و از همه بدتر که بدنم در ذهنم مث یه شیشه نازک نازکه که با کوچکترین تلنگری میشکنه.من قبلا به تنهایی یه فرش دست باف را بلند میکردم اما حالا انقد بدنم به خاطر عوارض اضطراب و وسواس صعیف شده و فکرم خراب که حتی جرات انجام این کار را هم ندارم
    شاید این هایی که نوشتم خنده دار باشه اما برای من همشون یه واقعیت تلخ و دردناکه از خودم هم به خودم نزدیکتره
    ببخشید خیلی حرف زدم اما انقد داغونم که نگو.مخصوصا این دو ماه بدون علت مشخص همش مضطربم

  7. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 تیر 97 [ 11:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-06
    محل سکونت
    زیر اسمان خدا
    نوشته ها
    203
    امتیاز
    5,485
    سطح
    47
    Points: 5,485, Level: 47
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 294 در 130 پست

    Rep Power
    33
    Array
    عزیزم مشکلت زیاد حاد نیست ،خواهر منم همونطور که برای آقای (Estaf) کامل وضیعتشو توضیح دادم اضطراب شدید داشت و تبدیل به فوبیا شد طوری که حتی نمیتونست سر کلاس بشینه و البته چند ماهیم زمان برد تا یه روانپزشک و یه مرکز مشاورهٔ خوب پیدا کنیم براش ، که الان با روزی ۲ تا قرص حالش کاملا خوب شده ، اما همونطوری که فرشته مهربونم یه بار توضیح دادن این تالار زیاد نمی‌تونه مسائلی‌ که نیاز به کمک روان پزشک و شاید دارو داره رو حل کنه و دوستان بیشتر همدردی می‌کنن با‌هات ، اما به نظرم هر چی‌ زودتر پیش یه روان شناس یا روان کاوه خوب برو تا ببینه ریشهِ این اضطراب که الان تبدیل به وسواس شده در شما چیه، امیدوارم تونسته باشم کمکت کنم.

  8. کاربر روبرو از پست مفید yektaye tanha تشکرکرده است .

    رها90 (دوشنبه 18 شهریور 92)

  9. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 92 [ 21:39]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    79
    سطح
    1
    Points: 79, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون عزیزم از راهنماییت .اما مشکل من همینه که نمیخوام دارو مصرف کنم.و طوری شدم ک حتی حوصله رفتن پیش روانپزشک را ندارم.از همه مهمتر که تو شهر ما روانپزشک خوب نیست حتی مشاور خوب هم در زمینه مشکل من نداریم
    گاهی به فکر روانکاوی میفتم اما واقعا نمیدونم چکار کنم؟
    این تفکرات منو داخل یه قفس گذاشته و طوری شدم که اصلا نمیدونم از زندگیم چی میخوام.همه چیز برای هر چه پیش آید خوش آید شده.
    انقد عذاب میکشم می بینم که عمرم داره میگذره و پدر و مادرم با این سنشون کار میکنن و من بیخود عمرم داره میگذره
    اینو بگم که سرکار میرم.البته کارم طوریه که توی تابستون بیشتر خونه م.اما خیلی بلاتکلیفم

  10. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 تیر 97 [ 11:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-06
    محل سکونت
    زیر اسمان خدا
    نوشته ها
    203
    امتیاز
    5,485
    سطح
    47
    Points: 5,485, Level: 47
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 294 در 130 پست

    Rep Power
    33
    Array
    خوب رها جان اگه خودتو دوست داری و به سرنوشت خودت علاقه داری باید قبول کنی‌ و با دکتر رفتن کنار بیای چون فعلا سیستم درمانی اینجا اینجوریه و من خودم تا حالا جایی رو ندیدم که روان کاوی ۱۰۰ درصد باشه و اکثرا قریب به اتفاق با دارو دارمان رو شروع می‌کنن که تا حدی وضعیت از حالت قرمز در بیاد ، خودتم که عزیزم رشتت همینه و بهتر میدونی ،

  11. کاربر روبرو از پست مفید yektaye tanha تشکرکرده است .

    رها90 (دوشنبه 18 شهریور 92)

  12. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 92 [ 21:39]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    79
    سطح
    1
    Points: 79, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    میدونم اما الان واقعا شرایطشو ندارم نه از لحاظ روحی و ن از لحاظ رفتن به تهران و پیش دکتر

  13. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 12 مهر 92 [ 21:39]
    تاریخ عضویت
    1392-6-17
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    79
    سطح
    1
    Points: 79, Level: 1
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از اون روز تا حالا که اخرین تاپیک را گذاشتم هروقت میخواستم بنویسم نه حسش بود و نه انگیزه ای.
    خیلی وقته که یادم رفته انگیزه داشتن و هدف داشتن چی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    خیلی وقته که همه چیز برام باری به هرجهت شده و میگم امروزم که هیچی ،الانم بگذره بعدش خدا بزرگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و روزگارم همینطور بی هدف میگذره.
    همه چیز برام در لحظه است.هیچ چیزی را تا آخر دنبال نمیکنم.رفتم سی دی و کتاب زبان گرفتم اما فقط دو هفته خوندم.رفتم کلاس اما چون نمیدونم از خودم و زندگیم چی میخوام فقط تمومش کردم بدون بازدهی.هرکاری که میخوام کنم میگم دیگه 30 سالم شده و برام دیره.
    از زمانی که یادم میاد همیشه افسوس عمر رفته ام را خوردم و اینکه عمرم به بطالت داره میگذره و هیچی نشدم.و الان خیلی بدتر شدم خیلی افتضاح.واقعا از زندگی ساقط شدم.هر کاری میخوام کنم به خودم میگم نمیتونم.مگه میشه انجام بدم.دیگه حالم از هرچی بارمنفی ذهنی بهم میخوره.نمیشه،نمیتونم،اگه نشه،اگه خدا نخواد....
    و شدیدا دچار جبرگرایی.به خودم میگم من هرچقد هم تلاش کنم تا خدا نخواد که نمیشه پس چرا تلاش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    پست خانم پو را که با خدا مشکل داشت خوندم البته نه همشو(راستش حوصله نداشتم).نمیدونم ایشون این تاپیک را میخونن یا نه، اما خیلی خوش بحالشون ک بازم انقد هنوز قدرت کل انداختن و خواستن از خدا را دارن.دیر زمانی ست که دیگه نمیتونم از خدا چیزی بخوام اصا چیزی به ذهنم نمیرسه که بخوام.راستیش میترسم هم بخوام .از ترس مریضی از ترس صلاح نبودن ،از ترس خودم ،....
    خالی بودن میدونین یعنی چی ؟یعنی من
    بی هدفی میدونین یعنی چی؟ یعنی من
    باری به هرجهت زندگی کردن میدونید یعنی چی؟یعنی من
    وقتی به چهره های شکسته پدر و مادرم و تلاششون برای آرامش ما نگاه میکنم و به خودم که فقط یه جا نشستم و همش آیه یاسم و هیچ کاری نمیکنم نگاه میکنم.از خودم متنفر میشم.
    چندروزیه به سرم زده واسه دکتری بخونم.مجبورم تغییر رشته بدم و یه رشته دیگه بخونم .این رشته دوم هم پذیرشش خیلی پایینه.میخوام بخونم اما میدونم مث پارسال برای یه ماه و باز میذارم کنار.خسته شدم از تنبل بودن.از منفی بافی ها.از اینکه هیچ توانایی مثبتی در خودم نمیبینم.نگین تلقین نکن.چون قدرت ناخودآگاهم از خودم خیلی قوی تره.
    موندم چه کنم.اون از وسواسم این از انفعالم ....
    ببخشید اگه پراکنده نوشتم.ذهنم شدیدا مشوشه و فکرای جورواجور تو سرم می لوله.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:57 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.