سلام
حالم به قدری بده و داغونم ک حتی حوصله نوشتن ندارم.دیگه ار گریه . همیشه غمگین بودن و لحظه ای بدون اضطراب نبودن و فکرهای عذاب آور حالم داره بهم میخوره
میدونم و نمیدونم از کجا شروع کنم.وای که خدا چقد مضطربم
رشته تحصیلی من مرتبط با روانشناسیه و تاحدودی میدونم مشکلم چیه اما از بخت بد بنده چون این رشته را خوندم در مقابل درمان و رفتن پیش مشاور و روانشناس مقاومه و از همه بدتر اینکه الان اصلا انگیزه ای برای رفتن ندارم
میدونم کمالگرا هستم و بهمین خاطر هیچ وقت از آنچه که بودم راضی نبودم.هیچ وقت هیچ ویژگی خوبی در خودم سراغ نداشتم و اگه بقیه میگفتن اثر خیلی مثبتی روم نداشت.البته میدونم به اعتماد به نفس هم ربط داره.
از حدود 5 سال پیش طی یه اتفاق ک الان اصلا نمیخوام درموردش حرف بزنم دچار وسواس فکری عملی شدم البته بهتر بگم که داشتم اما نهفته بود و از اون موقع به بد بسیار شدید شده .وسواس هم مربوطه به ابتلا به بیماری خودم و خانواده ام هست
از همون موقع به بعد به علت تشدید این وسواس و شروع تفکرات سندرم 30 سالگی دچار رکورد ،سردرگمی ،انفعال،استرس و اضطراب شدید،رخوت شدم
خیلی تلاش کردم از این حالت در بیام و حدود یه ساله که شرایطم شده اتش زیر خاکستر.از تلاشهامم گرفتن مدرک کارشناسی ارشد(ک دوران بسیار سختی را پشت سر گذاشتم یه طورایی اوج وسواس فکری مب)
توی یه سال قبل هرکاری کردم که فکرهای منفی را از ذهنم بیرون کنم از کلاس رفتن گرفته یا رفتن با جمع دوستان به بیرون .
مگه مرگ باید چه شکلی باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
این زندگی از مرگ برام سخت تره
علاقه مندی ها (Bookmarks)