با سلام
از دوره نوجوانی برادرم و فامیلهایم مرا اصلاً محل نمی ذاشتند و به خاطر مشکلات مالی که داشتم، همه مرا مسخره می کردند. فکر می کردند چون در یک خانواده ساده هستم ، پس عقب افتاده هستم . رفتار هیچکدام با من مناسب نبود.
من خیلی زحمت کشیده که خودم را بالا بکشم. درس خواندم با امکانات کم . شاگرد اول شدم . برنامه نویسی را خیلی خوب یاد گرفتم . ولی متاسفانه بخت با من یار نبود. در محیطهای نامناسبی کار پیدا می کردم . که بعد از یک مدت مرا از کار بیرون می کردند. این موضوع تا 27 سالگی ادامه داشت.
بعد کار احمقانه ای کردم و آن این بود که خودم را به دیوانگی زدم . نمی دانم چرا ولی این کار را کردم . نمی خواستم جلب توجه کنم. فقط شاید از هیجان افسردگی خوشم می آمد. می خواستم بدونم افسردگی چجوریه . شاید فکر می کردم اگر خودم را به افسردگی بزنم ، همه می گن افسردگی گرفته دیگه و کاری به کارم ندارند. و شکستهایم قابل توجیه می شود. همه می گن خوب افسردگی گرفته .
من خیلی خسته شده بودم . از بس برای موفقیت زحمت کشیده بودم و لی بهش نمی رسیدم . خواستگارهایم اکثراً می رفتند و بقیه هم که فقط منتظر بودند من شکست بخورم و تا می توانند متلک بارم کنند و پشت سرم حرف بزنند.
حالا الان از 5 سال پیش من در همان مرداب افسردگی گیر کردم. اوایل برام سخت بود ولی بعداً بهش عادت کردم . خوشم اومد و ادامه دادم . از اینکه افسرده باشم و مادرم نازم را بکشد ، خوشم می امد . تنبلی و بی حوصلگی به مزاقم خوش آمد .
ولی شرایط الان من ....
الان همه مرا یک آدم دیوانه حساب می کنند و کسی روی حرف من حساب باز نمی کند. در یک شرکتی که مدیر آن خیر است کار می کنم . و او از روی خیر خواهی مرا نگه داشته است . چون اصلاً شرایط روحی مساعدی نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد .
الان حداقل در شرکت کار می کنم و رفتارهای عجیب و غریب انجام نمی دهم .
قبلاً شرایط من این نبود و کارم و حقوقم خوب بود. ولی حالا از شرایط فعلی ام حالم به هم می خورد. مادرم مریض داری من را می کند.
و مدیر شرکت خوشحال است که کار خیر انجام داده است .
برادرهایم و خواهرم اصلاً روم حساب باز نمی کنند و مرا یک آدم دیوانه حساب می کنند. اگر من از آنها انتقادی بکنم . می گن زده به سرش . اگر جوابشان را بدهم ، می گن دوباره قاطی کرده .
خلاصه خیلی داغون و شکست خورده هستم .
کاش در طول زندگی عقلم را به کار می گرفتم و عاقلانه زندگی می کردم که کارم به اینجا نرسه .
من دختر زرنگ و باهوشی بودم ولی نمی دانم چرا این بلا را خودم با دستای خودم سر خودم آوردم.
نمی دانم با شرایط چطور کنار بیام ؟ نمی دانم با چه انگیزه ای به زندگی ادامه بدم .
تنها انگیزه من موفقیت بود . یک موفقیت چشمگیر .
یک موفقیتی که کف همه ببره و همه بگن لیلا دختر با شخصیت و خانومیه و به من افتخار کنند.
ولی حالا همه چیز برعکس شده.
من یک دختر عقده ای شده ام که دائم عقده هایش را سر پدر و مادر پیرش خالی می کند.
نمی دانم چی کارم کنم ؟
آیا امکان داره یه روزی بشه و همه روی من حساب باز کنند و بگن چه خانومی ؟
آیا امکان داره همه بگن لیلا زرنگه ؟ با وجود همه غلطایی که کرده ام ؟
آیا امکان داره مادر و پدرم به من افتخار کنند؟
آیا امکان داره خداوند ازم راضی شه ؟
آیا امکان داره خودم از خودم راضی شوم ؟
آیا امکان داره با این همه گرانی و حقوق خیلی کم خودم ، خیلی پولدار شوم ؟
من از خودم یک دختر دیوانه ساختم . آیا امکان داره که تبدیل به یک دختر با شخصیت شوم ؟
من خیلی گیجم . خیلی داغونم و نمی دانم چه خاکی توی سرم بریزم ؟
کاش همش یه خواب بود.
من به رویاهایم نرسیده ام .
آیا می توانم به قدرت خداوند به همه این موارد خوب برسم ؟
من خیلی ناامیدم .
چون خیلی در زندگی عقب افتاده ام .
کارهای شخصی ام را مادرم انجام می دهد.
حوصله هیچی ندارم . و همیشه دلم گرفتست .
- - - Updated - - -
چطور می توانم آرزوهای مادر و پدرم را که دوست داشتند یک دختر عاقل و خوب داشته باشند را برآورده کنم ؟
چطور می توانم همه چیز را تغییر دهم ؟
چطور می توانم آدم باشم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)