به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    35
    Array

    6 دیگه توان زندگی کردن ندارم!!!!!!

    سلام به همه ی دوستان همدردی
    تا حالا خیلی مدیون شما هستم چون همتون بهم کمک کردید و تونستم از راهنماییهاتون استفاده کنم.
    تواین مدت عشقم رو کمی فراموش کردم شماره شو از گوشیم پاک کردم تا یه موقع بهش پیام ندم. یکم موفق شدم یعنی فکر کنم اگه ترم جدید ببینمش دیگه اون حس قبلی رو نداشته باشم.
    تو این مدت انقدر مشکلاتم زیاد شدند که واقعا از دست زندگی خسته شدم. خواهرم داره خودش رو برای ازدواج با اون مرد اماده میکنه هرچی بهش گفتیم گوش نکرد مامانم هم ازش خواست که حداقل برای حفظ ابروی خانواده بزاره همه چی به صورت رسمی ادامه پیدا کنه.اما جالب اینجاست که میگه الان طرف موقعیتش برای ازدواج اماده نیست و من هم نمیخوام ساده ازدواج کنم ولی کارهایی رو انجام میده که من واقعا شک برم داشته که نکنه پنهونی عقد کردند؟ از دستش خسته شدم دیگه نمیدونم باهاش چیکار کنم راستش بیشتر به خاطر خواهر زاده ام ناراحتم چون خیلی مادرش رو دوست داره ولی میدونم که خونه ی اون مرد براش مثل زندون میشه نمیدونم باید چیکارکنم؟؟؟
    در مورد خودم هم همش سعی میکنم خودم رو سرگرم کنم تا حداقل کمتر به مشکلات فکر نکنم بعضی اوقات حتی برای اینکه صدای خواهرم رو نشنوم تو گوشم هندزفری میزارم ولی باز انگار کل وجودم تو عذابه.نمیدونم کسی حرفم رو میفهمه یا نه؟؟دارم عذاب میکشم هر شب که میخوابم ارزو میکنم صبح دیگه از خواب پانشم اما نمیشه.وقتی یکم خوشحالم یا میخندم همش فکر میکنم الانه که دوباره یه چیزی بشه و من رو عذاب بده همش میترسم وقتی میرم بیرون و گوشیم زنگ میزنه همش احساس میکنم که قراره خبر بدی بهم بدند.میخنده ام اما دلم پراز درده.بعضی اوقات از تمام خانواده ام متنفرم و بعضی اوقات بی نهایت دوستشون دارم.اما همیشه دلشوره دارم و از یه لحظه ی بعد هم میترسم.فکر میکنم دیوونه شدم احساس میکنم خدا همه ی دعاهام رو بالعکس براورده میکنه.دلم میخواد از خونه برم برم یه جای دور که کسی نباشه اصلا کسی من رو نشناسه.من دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارم بعضی اوقات حتی توان سرپاوایسادن هم ندارم.هیچکس کمکم نمیکنه دارم تو خودم نابود میشم و هیچکسی این رو نمیفهمه.از این وضعیت خسته شدم تو رو خدا کمکم کنید...

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 شهریور 92 [ 22:23]
    تاریخ عضویت
    1392-3-28
    نوشته ها
    91
    امتیاز
    461
    سطح
    9
    Points: 461, Level: 9
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    98

    تشکرشده 87 در 40 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مشکل تو نحوه فکر کردنته بیشتر! به همه چی از بعد منفی نگاه می کنی! اصلا اگه قرار اینجوری فکر کنی چرا دعا می کنی و از خدا کمک می خوای؟! باید سعی کنی امیدوار باشی و در مورد اتفاقات و آینده مثبت فکر کنی، (این طور که چیزی رو که دوست داری اتفاق می افته)

    داستان عشق خودت که تموم شده اس! مشکل خواهرتم باید به دست خودش حل بشه! کسی که خودش رو به خواب بزنه نمی شه بیدارش کرد!

  3. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    35
    Array
    ممنون شروین جان حرفت رو کاملا قبول دارم ولی مشکلم اینه که نمیدونم چه جوری باید از این افکار خلاص بشم خیلی سعی کردم اما نشد.انگار این افکار منفی شده عضوی از جونم.خودم هم از دست خودم خسته شدم.همه بهم میگن تو بیش از حد به فکر خواهرتی اما باور کنید نمیتونم بهش فکر نکنم.اگه خدای نکرده اتفاقی براش بی افته کل خانواده ام از بین میره.نمیتونم مثبت فکر کنم من اینجوری نبودم شادبودم یعنی همه ی خانواده ام اینجوری بودند شادبودیم همیشه میخندیدیم اما یکدفعه ورق برگشت خنده از خونمون رفت تمام زندگیمون شد غم و اندوه(اغراق نکنم تو این مدت روزهای خوب هم داشتیم ولی خیلی کمتر از روزهای تلخمون بودن)دلم میخواد از این وضعیت در بیام ولی نمیدونم چه جوری؟؟؟؟؟؟؟؟

  4. #4
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    35
    Array
    چرا هیچکس جواب نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    امروز تو وسایل خواهرم یه عقدنامه پیدا کردم اونا 16 مرداد عقد کردن دارم دق میکنم اونها پنهونی عقد کردن بدون اینکه به کسی چیزی بگن.
    باشه شما هم جواب ندید من عادت کردم تو این دنیا به تنهایی تقصیر خودم که همش فکر میکنم شاید کسی پیدا بشه که با بقیه فرق کنه. دیگه بریدم از تنهایی داغون شدم شاید خودکشی تنها راه نجات من باشه...
    خداحافظ

  5. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 شهریور 93 [ 10:42]
    تاریخ عضویت
    1392-6-10
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    173
    سطح
    3
    Points: 173, Level: 3
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    8

    تشکرشده 12 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نه این کار رو نکن... نکن... صبر کن...صبر....صبر واقعیت برات نمود پیدا می کنه.

  6. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 شهریور 92 [ 15:21]
    تاریخ عضویت
    1392-5-08
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    171
    سطح
    3
    Points: 171, Level: 3
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 14 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم الان حالت خوبه؟منم موقعیت های بدتر از تو هم داشتم تاجایی که فکرمیکردم وقت مرگه.اما گفتم بزار بیخیالی طی کنم ببینم چی میشه؟الان بهترنیستم اما یکم خوبم.خودکشی مال آدمای بدبخت ضعیف النفسه.اگه میتونی خواهرتو ببرپیش یه مشاور.من خواهر ندارم وهمش حسرت میخورم تو که داری قدرشو بدون .بامحبت بانوازش بهش بگو واقعا دوسش داری بگو هرکاری میخوای بکن اما قبلش یه چیز بهت میگم بعد هرکاری دوس داشتی انجام بده.بعد ببرش بیش مشاوره خوب.ازش بخواه اون بهش راه اشتباشو نشونش بده بعضی وقتا یکی از اعضای خانواده حرف کسی بیرون از خونه رو بیشترگوش میده.توکل برخدا کن.روزای سخت هم مثل روزای خوب زود میگذرن.آدمای بدتر ازتو هم هست.امیدوارباش عزیزم.صبورباش

  7. کاربر روبرو از پست مفید ماه تاب تشکرکرده است .

    adelm (دوشنبه 11 شهریور 92)

  8. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 اردیبهشت 93 [ 21:45]
    تاریخ عضویت
    1392-4-23
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    785
    سطح
    14
    Points: 785, Level: 14
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger Second Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 46 در 30 پست

    Rep Power
    0
    Array
    فکر نمیکردم کسی که واسه خواهرش اینقدر تلاش میکنه که زندگیش رو نجات بده به زندگی خودش اینقدر بی اهمیت باشه وبگه خود کشی!البته مطمینم چون از شرایط خسته شدی این حرفو میزنی کما اینکه همه ما بعضی وقتا دلمون میخواد بمیریم در حالی که این زودگذره.خب ببین تو تلاشت رو واسه نجات خواهرت انجام دادی ونمیتونی بعدا عذاب وجدان بکشی که ای کاش برای خواهرم کاری میکردم مطمین باش اون با این افکاری که داره تا یه بار
    دیگه سرش به سنگ نخوره پشیمون نمیشه.اصلا از کجا معلوم بازم از این اشتباها نکنه؟اون که راضی نمیشه بیاد پیش مشاور وبه عواقب این کار برای بچش وشماها واقف نیست پس چرا اینقدر خودتو واسه اون ناراحت میکنی؟تو خودت در اینده باید سنگ صبور همسر وفرزندات باشی .چطور با این اعصاب داغون میخوای یک عمر در کنارشون زندگی کنی.ایا این حق اوناست(همسر وفرزندات) که تا یه مشکلی براشون پیش میاد ومیخوان با تو مطرحش کنن تو با بی حوصلگی طردشون کنی وبرنجونیشون بعد هم خدای نکرده به خاطر همین بی حوصلگیهات زندگیت بهم بخوره وهمسرت رهات کنه وبه سرنوشت خواهرت دچار بشی؟نمیدونم خواهرت چرا به این اقا دلبسته واسیر محبت شده یا از بیوه موندن وحرف مردم میترسه؟؟ولی هر چی که هست تو الان وظیفت رو انجام دادی وباید بذاری یه کس دیگه ای ادامه این ماجرا رو تموم کنه.دیگه برای تو بسه!
    پس سر خودتو به چیزایی که علاقه داری گرم کن .نمیدونم مشغول چه کاری هستی.درس؟کار؟ولی سعی کن تو خونه نمونی .شاید اگه بیرون هم بری باز به این چیزا فکر کنی اما اولش اینجوریه بعد عادت میکنی.با دوستای شادت رفت وامد کن.مگه خواهرت به مادرت نگفته باید سر ازدواج اولش جلوشو میگرفتن بگو الان جلوشو بگیرن البته درسته عقد
    کردن اما هنوزم دیر نشده.تازه مادرتم دیگه براش بسه عذاب کشیدن .مادرتم با خودت همراه کن .وقتی خواهرت میاد خونه با مادرت برید بیرون.خیلی توجهتون رو به خواهرت جلب نکنید تا به خودش بیاد.در کنارش واسش دعا کن چون فقط خدا میتونه اگر به صلاحه این گره رو باز کنه.ولی خودت رو اذیت نکن .هیچکس نمیتونه به غیر از خودت دلسوز خودت باشه.فقط اگر مشکلی برات پیش بیاد مادرته که غصه تورو میخوره خواهرتم که واسه خودش غصه نمیخوره چه برسه به تو.ورزش هم یادت نره برو باشگاه ویا یوگا.اگر خواستی من بازم اینجا هستم حتما بیا.
    یه نفرغمگین داشت کنار ساحل قدم میزد یهو به خدا گفت خدا چرا من تنهام وفقط یه جای پا کنار ساحله؟خدا گفت بنده من اون جای پای من بود که تو رو رو دوشم گرفته بودم


    - - - Updated - - -

    فکر نمیکردم کسی که واسه خواهرش اینقدر تلاش میکنه که زندگیش رو نجات بده به زندگی خودش اینقدر بی اهمیت باشه وبگه خود کشی!البته مطمینم چون از شرایط خسته شدی این حرفو میزنی کما اینکه همه ما بعضی وقتا دلمون میخواد بمیریم در حالی که این زودگذره.خب ببین تو تلاشت رو واسه نجات خواهرت انجام دادی ونمیتونی بعدا عذاب وجدان بکشی که ای کاش برای خواهرم کاری میکردم مطمین باش اون با این افکاری که داره تا یه بار
    دیگه سرش به سنگ نخوره پشیمون نمیشه.اصلا از کجا معلوم بازم از این اشتباها نکنه؟اون که راضی نمیشه بیاد پیش مشاور وبه عواقب این کار برای بچش وشماها واقف نیست پس چرا اینقدر خودتو واسه اون ناراحت میکنی؟تو خودت در اینده باید سنگ صبور همسر وفرزندات باشی .چطور با این اعصاب داغون میخوای یک عمر در کنارشون زندگی کنی.ایا این حق اوناست(همسر وفرزندات) که تا یه مشکلی براشون پیش میاد ومیخوان با تو مطرحش کنن تو با بی حوصلگی طردشون کنی وبرنجونیشون بعد هم خدای نکرده به خاطر همین بی حوصلگیهات زندگیت بهم بخوره وهمسرت رهات کنه وبه سرنوشت خواهرت دچار بشی؟نمیدونم خواهرت چرا به این اقا دلبسته واسیر محبت شده یا از بیوه موندن وحرف مردم میترسه؟؟ولی هر چی که هست تو الان وظیفت رو انجام دادی وباید بذاری یه کس دیگه ای ادامه این ماجرا رو تموم کنه.دیگه برای تو بسه!
    پس سر خودتو به چیزایی که علاقه داری گرم کن .نمیدونم مشغول چه کاری هستی.درس؟کار؟ولی سعی کن تو خونه نمونی .شاید اگه بیرون هم بری باز به این چیزا فکر کنی اما اولش اینجوریه بعد عادت میکنی.با دوستای شادت رفت وامد کن.مگه خواهرت به مادرت نگفته باید سر ازدواج اولش جلوشو میگرفتن بگو الان جلوشو بگیرن البته درسته عقد
    کردن اما هنوزم دیر نشده.تازه مادرتم دیگه براش بسه عذاب کشیدن .مادرتم با خودت همراه کن .وقتی خواهرت میاد خونه با مادرت برید بیرون.خیلی توجهتون رو به خواهرت جلب نکنید تا به خودش بیاد.در کنارش واسش دعا کن چون فقط خدا میتونه اگر به صلاحه این گره رو باز کنه.ولی خودت رو اذیت نکن .هیچکس نمیتونه به غیر از خودت دلسوز خودت باشه.فقط اگر مشکلی برات پیش بیاد مادرته که غصه تورو میخوره خواهرتم که واسه خودش غصه نمیخوره چه برسه به تو.ورزش هم یادت نره برو باشگاه ویا یوگا.اگر خواستی من بازم اینجا هستم حتما بیا.
    یه نفرغمگین داشت کنار ساحل قدم میزد یهو به خدا گفت خدا چرا من تنهام وفقط یه جای پا کنار ساحله؟خدا گفت بنده من اون جای پای من بود که تو رو رو دوشم گرفته بودم

  9. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    35
    Array
    از همه ی بچه ها ممنونم.این چند روز تو بحران خیلی بدی بودم که الان یکم رفع شده.اگه خدا بخواد قراره خواهر زاده ام پیشمون بمونه میخوام برم سرکار تا اون کمبودی تو زندگیش حس نکنه.اونم خیلی تنهاست و بی گناه دچار این زندگی شده.من حتی جرات خودکشی رو هم نداشتم.دیگه از دست همه ی خانواده ام خسته شدم از اینکه به خاطر اشتباههای اونها زندگی من داغون میشه خسته شدم.تو این روزها فقط وجود خواهر زاده ام ارومم کرده اگه خواهرم بخواد اون رو با خودش ببره دیگه خیلی محکم جلوش وایمیسم.الان فقط میدونم اون دختر حقش یه زندگی خوب داشته باشه با این سن کمش تا الان هم خیلی تو بحران بوده دیگه نمیذارم چوب ندونم کاری والدینش رو بخوره.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 خرداد 91, 22:27
  2. توجه توجه، سریعا صندوق پیامهای خصوصی خود را تخلیه فرمایید
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 تیر 90, 16:22
  3. توجه توجه :نكات بسیار مهم در رویكرد جدید تالار همدردی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 88, 22:57
  4. تجربه نيست ولي نظريه است ( توجه ، توجه ، توجه )
    توسط honarmand در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 اسفند 86, 18:39

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:03 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.