فکر نمیکردم کسی که واسه خواهرش اینقدر تلاش میکنه که زندگیش رو نجات بده به زندگی خودش اینقدر بی اهمیت باشه وبگه خود کشی!البته مطمینم چون از شرایط خسته شدی این حرفو میزنی کما اینکه همه ما بعضی وقتا دلمون میخواد بمیریم در حالی که این زودگذره.خب ببین تو تلاشت رو واسه نجات خواهرت انجام دادی ونمیتونی بعدا عذاب وجدان بکشی که ای کاش برای خواهرم کاری میکردم مطمین باش اون با این افکاری که داره تا یه بار
دیگه سرش به سنگ نخوره پشیمون نمیشه.اصلا از کجا معلوم بازم از این اشتباها نکنه؟اون که راضی نمیشه بیاد پیش مشاور وبه عواقب این کار برای بچش وشماها واقف نیست پس چرا اینقدر خودتو واسه اون ناراحت میکنی؟تو خودت در اینده باید سنگ صبور همسر وفرزندات باشی .چطور با این اعصاب داغون میخوای یک عمر در کنارشون زندگی کنی.ایا این حق اوناست(همسر وفرزندات) که تا یه مشکلی براشون پیش میاد ومیخوان با تو مطرحش کنن تو با بی حوصلگی طردشون کنی وبرنجونیشون بعد هم خدای نکرده به خاطر همین بی حوصلگیهات زندگیت بهم بخوره وهمسرت رهات کنه وبه سرنوشت خواهرت دچار بشی؟نمیدونم خواهرت چرا به این اقا دلبسته واسیر محبت شده یا از بیوه موندن وحرف مردم میترسه؟؟ولی هر چی که هست تو الان وظیفت رو انجام دادی وباید بذاری یه کس دیگه ای ادامه این ماجرا رو تموم کنه.دیگه برای تو بسه!
پس سر خودتو به چیزایی که علاقه داری گرم کن .نمیدونم مشغول چه کاری هستی.درس؟کار؟ولی سعی کن تو خونه نمونی .شاید اگه بیرون هم بری باز به این چیزا فکر کنی اما اولش اینجوریه بعد عادت میکنی.با دوستای شادت رفت وامد کن.مگه خواهرت به مادرت نگفته باید سر ازدواج اولش جلوشو میگرفتن بگو الان جلوشو بگیرن البته درسته عقد
کردن اما هنوزم دیر نشده.تازه مادرتم دیگه براش بسه عذاب کشیدن .مادرتم با خودت همراه کن .وقتی خواهرت میاد خونه با مادرت برید بیرون.خیلی توجهتون رو به خواهرت جلب نکنید تا به خودش بیاد.در کنارش واسش دعا کن چون فقط خدا میتونه اگر به صلاحه این گره رو باز کنه.ولی خودت رو اذیت نکن .هیچکس نمیتونه به غیر از خودت دلسوز خودت باشه.فقط اگر مشکلی برات پیش بیاد مادرته که غصه تورو میخوره خواهرتم که واسه خودش غصه نمیخوره چه برسه به تو.ورزش هم یادت نره برو باشگاه ویا یوگا.اگر خواستی من بازم اینجا هستم حتما بیا.
یه نفرغمگین داشت کنار ساحل قدم میزد یهو به خدا گفت خدا چرا من تنهام وفقط یه جای پا کنار ساحله؟خدا گفت بنده من اون جای پای من بود که تو رو رو دوشم گرفته بودم
- - - Updated - - -
فکر نمیکردم کسی که واسه خواهرش اینقدر تلاش میکنه که زندگیش رو نجات بده به زندگی خودش اینقدر بی اهمیت باشه وبگه خود کشی!البته مطمینم چون از شرایط خسته شدی این حرفو میزنی کما اینکه همه ما بعضی وقتا دلمون میخواد بمیریم در حالی که این زودگذره.خب ببین تو تلاشت رو واسه نجات خواهرت انجام دادی ونمیتونی بعدا عذاب وجدان بکشی که ای کاش برای خواهرم کاری میکردم مطمین باش اون با این افکاری که داره تا یه بار
دیگه سرش به سنگ نخوره پشیمون نمیشه.اصلا از کجا معلوم بازم از این اشتباها نکنه؟اون که راضی نمیشه بیاد پیش مشاور وبه عواقب این کار برای بچش وشماها واقف نیست پس چرا اینقدر خودتو واسه اون ناراحت میکنی؟تو خودت در اینده باید سنگ صبور همسر وفرزندات باشی .چطور با این اعصاب داغون میخوای یک عمر در کنارشون زندگی کنی.ایا این حق اوناست(همسر وفرزندات) که تا یه مشکلی براشون پیش میاد ومیخوان با تو مطرحش کنن تو با بی حوصلگی طردشون کنی وبرنجونیشون بعد هم خدای نکرده به خاطر همین بی حوصلگیهات زندگیت بهم بخوره وهمسرت رهات کنه وبه سرنوشت خواهرت دچار بشی؟نمیدونم خواهرت چرا به این اقا دلبسته واسیر محبت شده یا از بیوه موندن وحرف مردم میترسه؟؟ولی هر چی که هست تو الان وظیفت رو انجام دادی وباید بذاری یه کس دیگه ای ادامه این ماجرا رو تموم کنه.دیگه برای تو بسه!
پس سر خودتو به چیزایی که علاقه داری گرم کن .نمیدونم مشغول چه کاری هستی.درس؟کار؟ولی سعی کن تو خونه نمونی .شاید اگه بیرون هم بری باز به این چیزا فکر کنی اما اولش اینجوریه بعد عادت میکنی.با دوستای شادت رفت وامد کن.مگه خواهرت به مادرت نگفته باید سر ازدواج اولش جلوشو میگرفتن بگو الان جلوشو بگیرن البته درسته عقد
کردن اما هنوزم دیر نشده.تازه مادرتم دیگه براش بسه عذاب کشیدن .مادرتم با خودت همراه کن .وقتی خواهرت میاد خونه با مادرت برید بیرون.خیلی توجهتون رو به خواهرت جلب نکنید تا به خودش بیاد.در کنارش واسش دعا کن چون فقط خدا میتونه اگر به صلاحه این گره رو باز کنه.ولی خودت رو اذیت نکن .هیچکس نمیتونه به غیر از خودت دلسوز خودت باشه.فقط اگر مشکلی برات پیش بیاد مادرته که غصه تورو میخوره خواهرتم که واسه خودش غصه نمیخوره چه برسه به تو.ورزش هم یادت نره برو باشگاه ویا یوگا.اگر خواستی من بازم اینجا هستم حتما بیا.
یه نفرغمگین داشت کنار ساحل قدم میزد یهو به خدا گفت خدا چرا من تنهام وفقط یه جای پا کنار ساحله؟خدا گفت بنده من اون جای پای من بود که تو رو رو دوشم گرفته بودم
علاقه مندی ها (Bookmarks)