یکی از دوستای من شه شوهر عمه داشت که میخواس با دوستم رابطه برقرار کنه
بعد یه سری تهدید دوستم قبول کرد
منم که یکی از مخالفای این موضوع بودم
به شوهر عمه زنگ زدم
از اونجایی که آدم مودبیم
ادبم کار دستم داد
رابطشو با دوستم بهم زد
اما یوقتی که دلش میگرف یا نمیدونم چی میشه اسمشو گذاش بمن زنگ میزد و من نمیتونستم چیزی بهش بگم
تا این که نامزدم خبر دار شد از این که با یکی رابطه دارم
همه چی تموم شد و همه یه فکرای دیگه ای در موردم داشتن
بهم گف حالا که زندگیتو خراب کردم خودم درس میکنم
یکم رابطمون بیشتر شد
که پیشنهاد ازدواج داد
رابطه رو بهم زدم
با کاراش خیلی برام دستو پا گیر شده بود
هر کجا که میرفتم اونم بود
تا این که یه رابطه دوستی خیلی ساده باهم برقرار کردیم
عاشقم شدن و ....
از اونجایی که دوستم اخبار خانوادشو بهم میگف شنیدم که به همه گفته که قصد ازدواج با من رو داره
و از همسرش داره طلاق میگیره
با همسرش صحبت کردم و دلم براش سوخت
از زندگیش رفتم بیرون من واقعا قصد ازدواج با اون رو نداشتم
ولی وقتی دیدم داره اوضاع بدتر میشه برگشتم
الان نمیدونم باید چیکار کنم از طرفی بهش ئابسته شدم چون تو شرایط سخت کنارم بوده
از طرفی وجدانم
از طرفی هم حس اون که نطمئنم دروغی و الکی نیست
لطفا کمکم کنید
خیلی سر در گمم
علاقه مندی ها (Bookmarks)