سلام. من باز اومدم. پیشاپیش ازتون میخوام سرزنش و نصیحت نکنید که خودم روزی هزار بار اینکارو میکنم. احساس میکنم خوشبختیم زندگیم و آرامشم مثل یک ساعت شنی داره میگذره و من هیچکاری نمیتونم بکنم. احساس میکنم زندگیم داره نفسهای آخرو میکشه. به طلاق عاطفی رسیدم. نشد که بشه. نشد که چیزی درست شه. برای کسانی که تاپیکهای قبلی بنده رو نخوندن باید بگم من 30 و همسرم 31 سالشه و دو ساله عقد کردیم و هردو شاغلیم. مشکلات قبلی من با ایشون احساس برتر بودن من و مشکلم با فرهنگ و اعتقادات و ظاهرو..... خانواده ایشون بود و به دنبال اون سرزنشها و تحقیرهای من وتوهین به ایشون و خانواده ش. لطفا نگین چیزی که الان پیش اومده بازتاب رفتار خودم بوده چون خودم میدونم و خودم دارم میگم که اینطوری شده. دو هفته مونده به عروسیم و دوماه دیگه هم قراره خونه مون خالی بشه تا بریم خونه مون. ولی هیچ شادی و شعفی در من نیست دیروز باز دعوا کردیم و ایندفعه از دفعه های پیش بدتر و هنوز قهریم. سر این موضوع که چون من از سر و وضع فک و فامیل اونا پیش فامیلام خجالت میکشیدم و شوهرمم اینو فهمیده بود به خانواده ش گفت چون راه دوره شما یه مجلس اینجا بگیرین و پدرخانمم هم یه مجلس واسه خودشون و تو هر مجلسی قرار شد فقط خانواده طرف مقابل حضور داشته باشن. دیگه سر زمان مجلس اونا و اینکه اول قرار بود تو تالار بگیرن و بعد شد تو خونشون توی روستا و..... خیلی مسایل دیگه دعوا شروع شد و کار به توهین و... کشید و تمام اینا رو هم از چشم مادرشوهرم میدیدم چون شوهرم قبلش نظرش با من یکی بود ولی نمیدونم مادرشوهر فوق العاده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه باسیاست چه کرد که شوهرم حرف اونو قبول کرد و بقیه ماجرا که حوصله ندارم جزئیاتشو توضیح بدم
دوستان خوبم خیلی دلم گرفته خستگی و کار زیاد و استرس دو تا مجلس تو این دو هفته و حکم صادر کردن مادرشوهر و به کرسی نشوندن حرفش همه به کنار
دلم از شوهرم گرفته از زندگیم کاش میشد به عقب برگشت. دوران نامزدی شوهرم یه فرشته بود دلم میخواس من شبیه اون بشم ولی نشد که بشه اون شبیه من شد شایدم از اول بوده و نشون نمیداده نمیدونم دیگه مهم نیست مهم اینه که چندماه بعد از عقد دعواهای ما شروع شد ولی دیگه مثل نامزدی من نمیگفتم و اون ساکت بشینه بلکه اونم میگفت. و حالا کار بجایی رسید که تو آخرین دعوامون که چندروز پیش بود طوری با هم دعوا کردیم و توهین و... که احساس میکنم دیگه یه ذره دلخوشی هم به زندگی و آینده ندارم و فکر میکنم اونم همینطوری چون هیچ سراغی ازم نمیگیره
دلم میخواد جدا شم ولی نمیشه
دلم میخواد برگردم به قبل و رفتارمو درست کنم تا این مشکلات پیش نمیومد ولی نمیشه
آخرین راه شدنی که به نظرم میرسه خودکشیه
علاقه مندی ها (Bookmarks)