به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array

    Eh S نميتونم از حقم در خانواده دفاع كنم.

    سلام.
    اين روزا كه خدارو ميليونها بار شكر مشكل بزرگمو گذاشتم كنار انگار يك مساله قديمي ديگه خيلي اذيتم ميكنه.
    از بچگي خيلي از پدرم زور شنيدم وهميشه مجبور به انجامشون بودم.
    خواهروبرادرم كتك ميخوردن اما كمتر زير بار حرف زور ميرفتن.
    من روحيه حساسي داشتم.ميترسيدم.انگار به زور ميخواستم بچه خوبي باشم.


    حالا از اون روزا خيلي ميگذره اما من هر وقت ميخوام از حقم دفاع كنم همون حس ترس تو وجودمه.
    خوشبختانه از چند سال پيش با كمك خدا تونستم اين مساله رو تو روابط خارج از خانواده درستش كنم وزمين تا آسمون با خونه فرق دارم.

    يك مثال ميزنم:
    چند سال پيش كه خواهرم ازدواج كرده بود از همين ترس من از پدرم سوءاستفاده ميكرد وبه زور اتاق خوابمو براي خواب خودش وشوهرش ازم ميگرفت.اونا چندين روز تو خونمون بودن اما من هر وقت بهش ميگفتم من اذيت ميشم وبايد دركم كني يه دعوا راه مينداخت وچند تا هم ميزاشت رو حرفاي من وبه بابام ميگفت.بابامم كه آدم ظالمي بود با من دعوا ميكرد كه بهش كار نداشته باش تو اگه ناراحتي زودتر عروس شو برو...
    حالا هم كه از دست بابام راحت شدم.مامانم ازشون ميترسه.دوتا خواهرام با هم ظلم ميكنن.
    مثلا وقتي كه از صبح تاشب اينجان دست به سياه وسفيد نميزنن.هفته اي چند روز ميان وميگن اومديم مامانمونو ببينيم اما خودشونو بچه هاشون هيچ ملاحظه اي ندارن.
    يكي دوبار مامانم ديد ما خسته شديم بهشون گفت يكم كمك كنين.بهشون برخورده بود وناراحت شدن وبا مامانم بحث ميكنن كه شما اينارو تو پرغو ميخواين بزرگ كنين.كاش بابا بود به اينا زور ميگفت وظايفشونو ميفهميدن.
    از طرفي نميتونم بزارم مامانم با اين سنوسال خسته بشن اما از طرفي خودم ديگه جونم به لبم ميرسه.
    اگر به برادرم بگم پشتمه وباهاشون حرف ميزنه اما دوست ندارم روابطشون با هم خراب بشه.تازه خودم بايد سعي كنم از حقم دفاع كنم.
    خواهرام ميگن شما ظالمين ويه روز نتيجه ظلمتونو ميگيرين كه بابا رو انداختين بيرون.(اما پدرم خودش با اصرار مادرمو طلاق داد.خواهرم با اصرارشوهرش بابامو برده خونه خودش.)هيچوقت خوشبخت نميشين.
    اگر لطف خدانبود من الان بايد ديوونه ميشدم.شايدم شدم وخودم نميدونم.

    خواهرم ديروز ميگفت اينجا خونه مامانه شما بريد واسه خودتون خونه بگيريد.
    اگر تمكن مالي داشتم حتما بايد اينكارو ميكردم.واقعا گاهي اوقات ميخوام براي هميشه از اينجا برم اما خيلي چيزا مانعم ميشه.
    3روز خواهرم با شوهرش ونوزادش اينجابودن دائم خونمون ريختو پاشيده بود.صداي نوزادش خيلي آزارم ميداد اما همش مامانم ميگفت حالا ميرن.حالا ميرن.منم بدون اينكه بحث كنم رفتم يه جاي خيلي خوب وبه برادرمم خبر دادم كه من رفتم...لازمه كه شب بمونم خودت به مامان بگو.تا صبح فقط گريه كردمو دعا كردم.گفتم خدايا منكر خوبيات نميشم.وحق ندارم ازت چيزي بخوام اما ديگه صبرم تموم شده.يا منو ببر يا بهم آرامش بده.
    دوست داشتم برمو برنگردم اما نميشد.گوشيم آنتن نداشت پس با خيال راحت تا سحر تنهاي تنها بودم.همه بودن اما انگار هيچكس نبود.همه به رازو نياز مشغول بودن.
    خيلي سبك شدم. صبح اومدم خونه.ديدم 10 تا پيام واسم اومده.برادرم گفته بود مامان به من گفتن تو خسته شدي.خواهر خوبم تو حق داري اونا نبايد اينقد بي ملاحظه باشن.
    من تلاش ميكنم شماها در آرامش ورفاه باشين. نميخوام ناراحتيتونو ببينم.منم بهش گفتم من خيلي كم طاقت شدم.اما اون گفت هر كس بچه مياره خودش بايد گريه شو تحمل كنه.
    خواهرمم پيام داده بود كه تو حق داري من نبايد اذيتت ميكردم.
    اما بعد دوروز باز همون آشو همون كاسه بود.

    ميخوام بدونم بايد چكار كنم تا همه چي بهتر بشه؟

    - - - Updated - - -

    ديروز خواهرم بهش گفت شب نمون اومد تو اتاق باصداي بلند طوري كه شوهرش شنيد كلي فهش دادو رفت.گفت اگه شما اينجا نبودين من هر روز ميومدم.مامانمم كه از بحث ميترسه گفت آره منم دوست دارم تو هر روز بياي اما اينا ناراحتن.(در صورتي كه وقتي ميان اينجا وميرن مامانم ميگه هيچوقت ملاحظه نميكنن.انگار اونم مثل من يه ترسي از بابام تو وجودش مونده كه نتونسته فراموش كنه.)

  2. کاربر روبرو از پست مفید roze sepid تشکرکرده است .

    reihane_b (سه شنبه 22 مرداد 92)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    یوسف گمگشته جان مگه شما چقدر با خواهرات اختلاف سنی داری؟
    نمی شه از در شوخی و رفاقت و درددل باهاشون وارد شی و ازشون بخوای مراعاتت رو بکنن؟
    بالاخره خواهر بهترین دوسته معمولا

  4. 2 کاربر از پست مفید saraamini تشکرکرده اند .

    faghat-KHODA (دوشنبه 21 مرداد 92), roze sepid (یکشنبه 20 مرداد 92)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    يكي 3سال بزرگتر ويكي 3سال كوچيكتر.
    نميگم هميشه باهاشون مساله دارم اما هر وقت اين مسائل پيش مياد نميتونم حرفمو درست بزنم.
    خودشون ميدونن وميگن تو مهربوني.اما جدا حالم بد ميشه وقتي اينو ميگن باز اينكارارو ميكنن.
    همه خواهرو برادرشونو دوست دارن ماهم خيلي همديگرو دوست داريم اما اونا اصلا ملاحظه نداشتن وندارن.

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    می فهمم چی میگی
    به نظر من اگه غیرمستقیم حالیشون کنی که مادرت هم معذبه بهتره و اگه آدمای بی تفاوتی نباشن قطعا سعی می کنن تغییر رویه بدن
    مثلا من وقتی خواهر برادرام میان می بینم زیادی داره به مامانم فشار میاد میگم مامان جان بیا بشین دیگه قربونت برم می خوای دوباره پادرد کمردرد بگیری انقد سر پا می ایستی
    اینجور وقتا گوشی دست خواهر برادرام و زنداداشام میاد که داره به مامانم فشار میاد و پا میشن کارو از دست مامانم می گیرن البته طفلکا خودشونم اهل ملاحظه ن یا وقتی خواهرم میگه میخوام بیام خونتون مامانم گاهی تو رودروایسی میگه بیا ولی می دونم کار داره خیلی عادی میگم مامان جان مگه نمیخواستی بری فلان جا چی شد؟
    راستی بابت اون کنار گذاشتن مشکلت هم خیلی خیلی خیلی بهت تبریک میگم عزیزم خیلی خوب شد اینطوری
    احتمال میدی یه کم هم حساس شده باشی به خاطر اینکه اولاشه؟

  7. کاربر روبرو از پست مفید saraamini تشکرکرده است .

    reihane_b (سه شنبه 22 مرداد 92)

  8. #5
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط saraamini نمایش پست ها
    می فهمم چی میگی
    به نظر من اگه غیرمستقیم حالیشون کنی که مادرت هم معذبه بهتره و اگه آدمای بی تفاوتی نباشن قطعا سعی می کنن تغییر رویه بدن
    تقريبا هميشه مستقيم وغير مستقيم
    بهشون ميگيم.اما وقتو بي وقت دوست دارن بيان وما هيچي نگيم.
    خب يكم حق دارن!!!وقتي بابام بود به زور ميگفت بايد وقتي ميان صداتون در نياد چون خونه اميدشون اينجاست.بعد به ما سخت ميگرفت كه چقدر خرج ميكنين.
    من دوست دارم مهموني رفتن برنامه داشته باشه.
    مثلا بهشون گفتيم جمعه ها يا يك روز در هفته هر وقت خودتون ميگين بياين اما گوش نميكنن وميگن ما هر وقت بخوايم ميايم.يا اينكه نميانو گله گذاري ميكنن.
    خب من پيش دامادامون حجاب كامل دارمو خيلي واسم سخته هم سفره آماده كنم وهم جمع كنم.همه اينا جلو چشم دامادامون.من بدم مياد پيش مرد نامحرم خمو راست بشم.
    جديدا وقتي هر روز ميان من مجبورم اعتراضمو با نرفتن سر سفره نشون بدم.خواهرمم ميگه اين بي احترامي به شوهراي ماست. منم گفتم خب هفته اي يكبار بياين وهمتون با هم بياين كه نه كدورتي پيش بياد ونه وقتي ميرين ما ومامان تا چند روز خسته باشيم.

    مثلا من وقتی خواهر برادرام میان می بینم زیادی داره به مامانم فشار میاد میگم مامان جان بیا بشین دیگه قربونت برم می خوای دوباره پادرد کمردرد بگیری انقد سر پا می ایستی
    اینجور وقتا گوشی دست خواهر برادرام و زنداداشام میاد که داره به مامانم فشار میاد و پا میشن کارو از دست مامانم می گیرن البته طفلکا خودشونم اهل ملاحظه ن یا وقتی خواهرم میگه میخوام بیام خونتون مامانم گاهی تو رودروایسی میگه بیا ولی می دونم کار داره خیلی عادی میگم مامان جان مگه نمیخواستی بری فلان جا چی شد؟
    خدا خيرش بده برادرمو.خيلي ملاحظه ميكنه. اما خواهرام اگر هزار بار جلوشون بگم مامان خسته ميشين.حالتون خوب نيست.ميگن آره مامان بشينين پس اينا چه كاره هستن؟!ميگن ما اومديم مهموني خستگيمون از تنمون بره بيرون.خيلي هم كه بهشون فشار مياد ميگن پس چرا عروس جونتون كار نميكنه شما دعوتش ميكنين؟
    بارها بهشون گفتم نبايد بزارين قلبتون تيره بشه.اينقد به اون بيچاره كار نداشته باشين.از هرجا حرف ميشنون در مورد عروسمون باورشون ميشه وميخوان هر طور شده تلافي كنن.
    عروسمون اولا كمك ميكرد حتي تعارف ميكرد بياد ظرفارو بشوره اما از وقتي اين دوتا مثل مهمون ميان ميشينن اونم فقط ظرف خودشو برادرمو برميداره.
    اصلا به تك تك كاراش گير ميدن.برادرم رفتارش خيلي با خانومش خوبه واز اين بابت خيلي خوشحاليم.
    گاهي اونقد به مامانم حرف ميزنن كه مامانمم ميگه راست ميگين اون نبايد اين كارو ميكرد.
    خواهرامن اما با اينكه خودشون هيچي تو زندگي كم ندارن به عروسمون حسوديشون ميشه.

    راستی بابت اون کنار گذاشتن مشکلت هم خیلی خیلی خیلی بهت تبریک میگم عزیزم خیلی خوب شد اینطوری
    ممنون
    خداميدونه خودمو سپردم بهش.با دعا وقرآن آرومتر ميشم.شبا يك تسبيح دستم ميگيرم وذكر ميگم وياد مرگ مي افتم.ياد محبتايي كه خدا درحقم كرده وميكنه.ياد تمام خوبيا.

    احتمال میدی یه کم هم حساس شده باشی به خاطر اینکه اولاشه؟
    آخه خواهرم كه اينطوري نيست.اونم از دستشون عاصي شده.
    بازم ميگم خيلي خيلي خيلي دوستشون دارم.اما دوست دارم تو خونمون آرامش داشته باشم.
    من عاشق مهمونم اما نه به زور.هر روز كه نميشه برم بيرون كه اعصابم داغون نشه.
    خسته ولاغر ميشم وقتي زياد ميرم بيرون.
    از همه اينا گذشته مگه انتظار بيجاييه اين حرفام؟


    امشب بابامو تو مجلس ختم فاميلمون ديدم خييييييلي خوشحال بود اومد جلو روبوسي كرد.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط saraamini نمایش پست ها
    می فهمم چی میگی
    به نظر من اگه غیرمستقیم حالیشون کنی که مادرت هم معذبه بهتره و اگه آدمای بی تفاوتی نباشن قطعا سعی می کنن تغییر رویه بدن
    تقريبا هميشه مستقيم وغير مستقيم
    بهشون ميگيم.اما وقتو بي وقت دوست دارن بيان وما هيچي نگيم.
    خب يكم حق دارن!!!وقتي بابام بود به زور ميگفت بايد وقتي ميان صداتون در نياد چون خونه اميدشون اينجاست.بعد به ما سخت ميگرفت كه چقدر خرج ميكنين.
    من دوست دارم مهموني رفتن برنامه داشته باشه.
    مثلا بهشون گفتيم جمعه ها يا يك روز در هفته هر وقت خودتون ميگين بياين اما گوش نميكنن وميگن ما هر وقت بخوايم ميايم.يا اينكه نميانو گله گذاري ميكنن.
    خب من پيش دامادامون حجاب كامل دارمو خيلي واسم سخته هم سفره آماده كنم وهم جمع كنم.همه اينا جلو چشم دامادامون.من بدم مياد پيش مرد نامحرم خمو راست بشم.
    جديدا وقتي هر روز ميان من مجبورم اعتراضمو با نرفتن سر سفره نشون بدم.خواهرمم ميگه اين بي احترامي به شوهراي ماست. منم گفتم خب هفته اي يكبار بياين وهمتون با هم بياين كه نه كدورتي پيش بياد ونه وقتي ميرين ما ومامان تا چند روز خسته باشيم.

    مثلا من وقتی خواهر برادرام میان می بینم زیادی داره به مامانم فشار میاد میگم مامان جان بیا بشین دیگه قربونت برم می خوای دوباره پادرد کمردرد بگیری انقد سر پا می ایستی
    اینجور وقتا گوشی دست خواهر برادرام و زنداداشام میاد که داره به مامانم فشار میاد و پا میشن کارو از دست مامانم می گیرن البته طفلکا خودشونم اهل ملاحظه ن یا وقتی خواهرم میگه میخوام بیام خونتون مامانم گاهی تو رودروایسی میگه بیا ولی می دونم کار داره خیلی عادی میگم مامان جان مگه نمیخواستی بری فلان جا چی شد؟
    خدا خيرش بده برادرمو.خيلي ملاحظه ميكنه. اما خواهرام اگر هزار بار جلوشون بگم مامان خسته ميشين.حالتون خوب نيست.ميگن آره مامان بشينين پس اينا چه كاره هستن؟!ميگن ما اومديم مهموني خستگيمون از تنمون بره بيرون.خيلي هم كه بهشون فشار مياد ميگن پس چرا عروس جونتون كار نميكنه شما دعوتش ميكنين؟
    بارها بهشون گفتم نبايد بزارين قلبتون تيره بشه.اينقد به اون بيچاره كار نداشته باشين.از هرجا حرف ميشنون در مورد عروسمون باورشون ميشه وميخوان هر طور شده تلافي كنن.
    عروسمون اولا كمك ميكرد حتي تعارف ميكرد بياد ظرفارو بشوره اما از وقتي اين دوتا مثل مهمون ميان ميشينن اونم فقط ظرف خودشو برادرمو برميداره.
    اصلا به تك تك كاراش گير ميدن.برادرم رفتارش خيلي با خانومش خوبه واز اين بابت خيلي خوشحاليم.
    گاهي اونقد به مامانم حرف ميزنن كه مامانمم ميگه راست ميگين اون نبايد اين كارو ميكرد.
    خواهرامن اما با اينكه خودشون هيچي تو زندگي كم ندارن به عروسمون حسوديشون ميشه.

    راستی بابت اون کنار گذاشتن مشکلت هم خیلی خیلی خیلی بهت تبریک میگم عزیزم خیلی خوب شد اینطوری
    ممنون
    خداميدونه خودمو سپردم بهش.با دعا وقرآن آرومتر ميشم.شبا يك تسبيح دستم ميگيرم وذكر ميگم وياد مرگ مي افتم.ياد محبتايي كه خدا درحقم كرده وميكنه.ياد تمام خوبيا.

    احتمال میدی یه کم هم حساس شده باشی به خاطر اینکه اولاشه؟
    آخه خواهرم كه اينطوري نيست.اونم از دستشون عاصي شده.
    بازم ميگم خيلي خيلي خيلي دوستشون دارم.اما دوست دارم تو خونمون آرامش داشته باشم.
    من عاشق مهمونم اما نه به زور.هر روز كه نميشه برم بيرون كه اعصابم داغون نشه.
    خسته ولاغر ميشم وقتي زياد ميرم بيرون.
    از همه اينا گذشته مگه انتظار بيجاييه اين حرفام؟


    امشب بابامو تو مجلس ختم فاميلمون ديدم خييييييلي خوشحال بود اومد جلو روبوسي كرد.

  9. کاربر روبرو از پست مفید roze sepid تشکرکرده است .

    reihane_b (سه شنبه 22 مرداد 92)

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    نه عزیزم انتظارت کاملا حقه حتی تو اسلام داریم اگر مهمان بر کسی وارد شد ولی اون شخص اعلام کرد آمادگی پذیرش مهمانو نداره مهمان حق نداره اصرار کنه و باید بره
    منظورم اصلا این نبود که مشکل از توئه منظورم این بود که خیلی از دستشون حرص نخوری و خودتو اذیت نکنی و روی رفتاراشون حتی الامکان حساس نشی چون بالاخره نمیشه اونارو و شخصیتشونو عوض کرد نهایتا میتونی باهاشون جوری رفتار کنی که حریم خودشون رو بشناسن و یه کم تعدیل کنن رفتاراشونو
    مثلا اگر مادرتون هم این روحیه رو داشت که بتونه مدیریت کنه این وضعیتو خوب بود دو بار بگه تشریف بیارید قدمتون سر چشم یه بار بگه نه عزیزم امروز کار داریم شرمنده فلان روز بیاین
    یا حتی به خواهراتون بگه عزیزم دیگه من شامو پختم جمع کردنش با شماها(این تیکه کلام مامان منه ولی خداییش جلوی داماد و عروسا نمیگه ولی وقتی خودمو خواهرم هستیم -اونم زیاد میاد خونه ما- مسئولیت رو دوش خواهرم میذاره که فکر نکنه خیلی مهمونه و خودش رو میزبان حساب کنه و پاشه فعالیت کنه)

  11. کاربر روبرو از پست مفید saraamini تشکرکرده است .

    reihane_b (سه شنبه 22 مرداد 92)

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    سلام عزیزم
    هر چی که بیشتر میگذره عنوان تاپیک هات داره بهتر میشه! نه اینکه بگم مشکل داشتن خوبه ها، ولی این مشکلات معمول همه خانواده هاست.
    تو بزرگترین مشکلاتت رو داری حل میکنی خداروشکر
    امیدوارم همچنان تاپیکهات عنوانشون بهتر و بهتر بشه!

    در مورد این مشکلت، مشکل خیلیاست! خیلی دیدم که متاهلا میان خونه پدرشون مجردا خیلی اذیت میشن(بذار ببینیم حالا خودتم اگه همینطور نشدی)
    چون میدونم مشکلت کم وبیش مشکل خیلی از دوستا و آشناهام هستش، پس راه حل خیلی خاصی به نظرم نمیرسه فعلا!

    ولی به نظرم سر سفره باهاشون غذا بخور.
    بهشون هم مستقیم نگو...
    ولی نشون بده که اذیت میشی، مثلا نشستی بگو چقدر گرمه!(یعنی تو این لباس راحت نیستی!)
    یا مثلا ظرفا رو شستی برو دراز بکش. پرسیدن کجایی یا ...؟ بگو کمرم درد گرفت...
    از این حرفا دیگه! همین غر غرهایی که همه می کنیم!(تو هم میکنی!!!!!!!!)

    -----------------------------------------------
    ولی با همه اینا ، خیلی قدر این لحظات رو بدون

    من اینقده این جمع های خانوادگی رو دوست دارم!
    همیشه دلم میخواد خواهر برادرم زودتر ازدواج کنن ، تا شلوغ پلوغ کنن! یعنی جمع های خانوادگی رو خیلی دوست دارم
    مثلا مطمئنم اگه یه روز بیام خونه شما، تو دلم میگم خوش به حالشون که دور همی هستن!

    مواظب خودت باش. خودتم زیاد خسته نکن


  13. کاربر روبرو از پست مفید reihane_b تشکرکرده است .

    roze sepid (سه شنبه 22 مرداد 92)

  14. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط saraamini نمایش پست ها
    نه عزیزم انتظارت کاملا حقه حتی تو اسلام داریم اگر مهمان بر کسی وارد شد ولی اون شخص اعلام کرد آمادگی پذیرش مهمانو نداره مهمان حق نداره اصرار کنه و باید بره
    سلام

    اول از همه ممنونم كه شرايطمو درك ميكني.

    اگر اين قضيه كه ميگي درست باشه من كمتر عذاب وجدان ميگيرم چون دوست ندارم كسي از دستم ناراحت بشه.

    منظورم اصلا این نبود که مشکل از توئه منظورم این بود که خیلی از دستشون حرص نخوری و خودتو اذیت نکنی و روی رفتاراشون حتی الامکان حساس نشی چون بالاخره نمیشه اونارو و شخصیتشونو عوض کرد نهایتا میتونی باهاشون جوری رفتار کنی که حریم خودشون رو بشناسن و یه کم تعدیل کنن رفتاراشونو
    مثلا اگر مادرتون هم این روحیه رو داشت که بتونه مدیریت کنه این وضعیتو خوب بود دو بار بگه تشریف بیارید قدمتون سر چشم یه بار بگه نه عزیزم امروز کار داریم شرمنده فلان روز بیاین
    اگر مامانم مديريت خوبي داشت لازم نبود ما حرفي بزنيم.
    وقتي اونا ميرن به ما يا خودش سخت ميگيره.وقتي كه ميان نه ميزاره ما استراحت كنيم نه خودش.
    بعد تا چند روز پا دردو كمر درده وميگه خيلي خسته شدم.اما به اونا هيچي نميگه.
    تازگي ميگه اگر ميخواين برين با باباتون زندگي كنين.از اين حرفش خيلي دلم شكست چون انگار از حرفايي كه به بچه هاش ميزنيم خسته شده.نميگه كي مارو به اين روز نشوند؟كي باعث اينهمه اتفاق تلخ تو زندگيمون شد؟با اون ظالم مگه ميشه زندگي كرد؟
    ديروز كه گفتم اومده باهامون روبوسي كرده نقشه داشته...
    من تو اين موارد خوب شناختمش.با خودم گفتم يه چيزي هست كه بابا اينقد خوشحاله.مثل پسر سي ساله اينطرفو اونطرف ميرفت با تلفنش حرف ميزد.حالا صبح خواهرم تماس گرفته ميگه بابا ميخواد با يك دختر40 ساله ازدواج كنه.اون دختر گفته بايد دخترات بگن مابه ازدواج پدرمون راضي هستيم تا منم راضي بشم.منم گفتم هر كار ميخواد بكنه.

    یا حتی به خواهراتون بگه عزیزم دیگه من شامو پختم جمع کردنش با شماها(این تیکه کلام مامان منه ولی خداییش جلوی داماد و عروسا نمیگه ولی وقتی خودمو خواهرم هستیم -اونم زیاد میاد خونه ما- مسئولیت رو دوش خواهرم میذاره که فکر نکنه خیلی مهمونه و خودش رو میزبان حساب کنه و پاشه فعالیت کنه)

    خانوادمو خيلي دوست دارم اما واقعا اين حرفا رو نميشه از مامانم انتظار داشت.
    چند روز پيش به منو خواهرم ميگفت تو اين سنو سال من بايد هنوز سه تا بچه ديگرو عروس وداماد كنم؟بايد الان واسه خودم تفريح ميكردم ومسئوليتي نميداشتم.
    وقتي اينارو ميگه خيلي بيشتر دلم ميگيره.با خودم ميگم خدايا مامانمم خسته شده.من كه ميدونم تو از من خسته نميشي اما از اين شرايط نجاتم بده.
    دوباره اشكم نميزاره نفس بكشم...


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط saraamini نمایش پست ها
    نه عزیزم انتظارت کاملا حقه حتی تو اسلام داریم اگر مهمان بر کسی وارد شد ولی اون شخص اعلام کرد آمادگی پذیرش مهمانو نداره مهمان حق نداره اصرار کنه و باید بره
    سلام

    اول از همه ممنونم كه شرايطمو درك ميكني.

    اگر اين قضيه كه ميگي درست باشه من كمتر عذاب وجدان ميگيرم چون دوست ندارم كسي از دستم ناراحت بشه.

    منظورم اصلا این نبود که مشکل از توئه منظورم این بود که خیلی از دستشون حرص نخوری و خودتو اذیت نکنی و روی رفتاراشون حتی الامکان حساس نشی چون بالاخره نمیشه اونارو و شخصیتشونو عوض کرد نهایتا میتونی باهاشون جوری رفتار کنی که حریم خودشون رو بشناسن و یه کم تعدیل کنن رفتاراشونو
    مثلا اگر مادرتون هم این روحیه رو داشت که بتونه مدیریت کنه این وضعیتو خوب بود دو بار بگه تشریف بیارید قدمتون سر چشم یه بار بگه نه عزیزم امروز کار داریم شرمنده فلان روز بیاین
    اگر مامانم مديريت خوبي داشت لازم نبود ما حرفي بزنيم.
    وقتي اونا ميرن به ما يا خودش سخت ميگيره.وقتي كه ميان نه ميزاره ما استراحت كنيم نه خودش.
    بعد تا چند روز پا دردو كمر درده وميگه خيلي خسته شدم.اما به اونا هيچي نميگه.
    تازگي ميگه اگر ميخواين برين با باباتون زندگي كنين.از اين حرفش خيلي دلم شكست چون انگار از حرفايي كه به بچه هاش ميزنيم خسته شده.نميگه كي مارو به اين روز نشوند؟كي باعث اينهمه اتفاق تلخ تو زندگيمون شد؟با اون ظالم مگه ميشه زندگي كرد؟
    ديروز كه گفتم اومده باهامون روبوسي كرده نقشه داشته...
    من تو اين موارد خوب شناختمش.با خودم گفتم يه چيزي هست كه بابا اينقد خوشحاله.مثل پسر سي ساله اينطرفو اونطرف ميرفت با تلفنش حرف ميزد.حالا صبح خواهرم تماس گرفته ميگه بابا ميخواد با يك دختر40 ساله ازدواج كنه.اون دختر گفته بايد دخترات بگن مابه ازدواج پدرمون راضي هستيم تا منم راضي بشم.منم گفتم هر كار ميخواد بكنه.

    یا حتی به خواهراتون بگه عزیزم دیگه من شامو پختم جمع کردنش با شماها(این تیکه کلام مامان منه ولی خداییش جلوی داماد و عروسا نمیگه ولی وقتی خودمو خواهرم هستیم -اونم زیاد میاد خونه ما- مسئولیت رو دوش خواهرم میذاره که فکر نکنه خیلی مهمونه و خودش رو میزبان حساب کنه و پاشه فعالیت کنه)

    خانوادمو خيلي دوست دارم اما واقعا اين حرفا رو نميشه از مامانم انتظار داشت.
    چند روز پيش به منو خواهرم ميگفت تو اين سنو سال من بايد هنوز سه تا بچه ديگرو عروس وداماد كنم؟بايد الان واسه خودم تفريح ميكردم ومسئوليتي نميداشتم.
    وقتي اينارو ميگه خيلي بيشتر دلم ميگيره.با خودم ميگم خدايا مامانمم خسته شده.من كه ميدونم تو از من خسته نميشي اما از اين شرايط نجاتم بده.
    دوباره اشكم نميزاره نفس بكشم...


    - - - Updated - - -

    سلام عزیزم
    سلام ريحانه جون
    هر چی که بیشتر میگذره عنوان تاپیک هات داره بهتر میشه! نه اینکه بگم مشکل داشتن خوبه ها، ولی این مشکلات معمول همه خانواده هاست.
    تو بزرگترین مشکلاتت رو داری حل میکنی خداروشکر
    اميدوارم
    امیدوارم همچنان تاپیکهات عنوانشون بهتر و بهتر بشه!
    ممنون

    در مورد این مشکلت، مشکل خیلیاست! خیلی دیدم که متاهلا میان خونه پدرشون مجردا خیلی اذیت میشن(بذار ببینیم حالا خودتم اگه همینطور نشدی)
    من خيلي ملاحظه ميكنم.اما بازم شايد اينطوري بشه.اما تا جايي كه ميتونم كمك ميكنم.همينطور كه الانم خونه خواهرام يا برادرم همينطورم.هرجا ميرم دوست ندارم ميزبان تا حد امكان خسته بشه.
    چون میدونم مشکلت کم وبیش مشکل خیلی از دوستا و آشناهام هستش، پس راه حل خیلی خاصی به نظرم نمیرسه فعلا!
    ولی به نظرم سر سفره باهاشون غذا بخور.
    باشه.اما آخه فقط به اينجا ختم نميشه. خواهرم كه نوزاد داره ميخواد شب خونمون بمونه.ماهم هممون به صداي نوزادش حساسيم وخوابمون نميبره.خستگي روز ونخوابيدن شب باعث ميشه اعصابم خرد بشه وتحملم كم ميشه.تازه ميزارن خوب گريه ميكنه بعد مامانم ميره بچه رو برميداره.وقتي اينقد بي ملاحظه هستن از چه روشي استفاده كنم تا روابط خوب وخوش باشه؟
    بهشون هم مستقیم نگو...
    مستقيم كه نميگم اما جدا متوجه نميشن.
    ولی نشون بده که اذیت میشی، مثلا نشستی بگو چقدر گرمه!(یعنی تو این لباس راحت نیستی!)
    یا مثلا ظرفا رو شستی برو دراز بکش. پرسیدن کجایی یا ...؟ بگو کمرم درد گرفت...
    از این حرفا دیگه! همین غر غرهایی که همه می کنیم!(تو هم میکنی!!!!!!!!)
    آره خب اين راه حل موقتي خوبيه اما واسه اينا كمتر اثر داره چون امتحانش كردم.
    -----------------------------------------------
    ولی با همه اینا ، خیلی قدر این لحظات رو بدون
    من اینقده این جمع های خانوادگی رو دوست دارم!
    همیشه دلم میخواد خواهر برادرم زودتر ازدواج کنن ، تا شلوغ پلوغ کنن! یعنی جمع های خانوادگی رو خیلی دوست دارم
    مثلا مطمئنم اگه یه روز بیام خونه شما، تو دلم میگم خوش به حالشون که دور همی هستن!
    منم عاشق اينم كه هممون دور هم باشيم اما نه به قيمت نشستن من وخسته شدن ديگران.

    همه اين حرفارو واسه پيداكردن راه حل خوب ميزنم اما ميدونم اونا مهربونن وفقط درك درستي ندارن.كه اونم برميگرده به رفتار هميشه مامانم.
    مواظب خودت باش. خودتم زیاد خسته نکن
    ممنونم كه همدردي كردي.اميدوارم يه روز همتون عروس وداماد بشيد اما ملاحظه همديگرو بكنين.

    اگر پدرو مادر باهم روابط خوبي داشته باشن كمتر پيش مياد يكي بخواد به زير دست خودش زور بگه.چون اون چاره اي نداره.كجا بره به جز حريم امن خانوادش؟


  15. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 مرداد 94 [ 18:26]
    تاریخ عضویت
    1392-1-19
    نوشته ها
    181
    امتیاز
    2,578
    سطح
    30
    Points: 2,578, Level: 30
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    395

    تشکرشده 383 در 145 پست

    Rep Power
    30
    Array
    یه چیز دیگه که به ذهنم رسید اینه که شما نباید جوری رفتار کنین که خواهراتون فکر کنن شما یا مادرتون بیکارین و همه وقتتون اختصاص به اونها داره مخصوصا مادرتون
    مثلا من مادرمو به خاطر پادرد کمردردش می برم استخر و پیاده روی
    تشویقشم کردم چند تا کلاس قرآنم ثبت نام کرده
    همه حتی بابام گفتن بازنشسته بشه من گفتم نه بشینه خونه حوصله ش سر میره در حالی که اگه خونه باشه وقت بیشتری رو میتونه به من و خواهر برادرام اختصاص بده اما احساس می کنم این منصفانه نیست اون همه جوونیشو به پای ما ریخته حالا نباید انتظار داشته باشیم همه عمرشو وقف ما کنه باید بره کاری رو که دوست داره انجام بده اونم به اندازه ما حق داره تو زندگیش یه کارایی برای خودش بکنه
    به نظرم مادرتو تشویق کن بره ورزش مثل همین استخر یا پیاده روی یا تفریح
    هر تفریحی که به شما میگه اگه شما نبودید می کردم خب الان بکنه شماها که بچه کوچولو نیستین
    اینجوری هم اون احساس فدا شدن نمی کنه هم شما حس بدی بهتون دست نمیده
    تازه خواهراتون دو بار زنگ بزنن بگی مثلا مامان رفته پیاده روی
    مامان نیست رفته خرید
    رفته خونه دوستش
    رفته کلاس
    خواهراتونم می فهمن که مادرتونم واسه خودش زندگی داره برنامه داره همه وقتش متعلق به اونا نیست که هر وقت دلشون خواست از این وقت استفاده کنن
    یاد می گیرن که یه زمانهای خاصی رو باید برای اومدن به خونه تون با برنامه مادرتون تنظیم کنن البته این قسمتشو به مادرتون نگی ها فقط بهش بگو هر تفریحی دوست داره بره یا به ورزش و سلامتی خودش اهمیت بده کم کم اون اتفاقی که توضیح دادم میفته ضمن اینکه برای روحیه و سلامتی مادرتونم بهتره

  16. کاربر روبرو از پست مفید saraamini تشکرکرده است .

    roze sepid (چهارشنبه 23 مرداد 92)

  17. #10
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 دی 93 [ 22:34]
    تاریخ عضویت
    1391-12-08
    نوشته ها
    661
    امتیاز
    3,788
    سطح
    38
    Points: 3,788, Level: 38
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,635

    تشکرشده 911 در 430 پست

    Rep Power
    78
    Array
    سلام
    ممنونم ساراي عزيزم
    نميدوني چقدر مشتاق ديدن نوشته هاتم.
    انگار مثل خواهرم برام عزيزي.
    درسته من بايد مامانمو تشويق كنم كه به خودش برسه.البته من اصلا بارفتنش مساله اي ندارم چون خداروشكر همه كاراي خونه رو خيلي فرز انجام ميدم.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مهارت كلامي ندارم ، نميتونم خوب صحبت كنم!
    توسط mehraneh67 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 02 آذر 92, 21:20
  2. نه ميتونيم بدون هم زندگي كنيم نه با هم لطفا كمك!
    توسط fereshteh77 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 04 بهمن 91, 03:05
  3. چند سال ديگه منتظرت بمونم ؟ آيا ميتونم ؟
    توسط نيكتا در انجمن خواستگاری
    پاسخ ها: 78
    آخرين نوشته: چهارشنبه 26 مرداد 90, 17:58
  4. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 26 مرداد 90, 09:49
  5. نميخواد يا نميتونه؟
    توسط hamishetanha در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: شنبه 29 آبان 89, 21:55

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:39 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.