سلام و خسته نباشید،آرزو میکنم نماز روزه هاتون قبول باشه. راستشو بخواین من خیلی وقت که با این سایت آشنا شدم یه بار دیگهام یه تاپیک زدم ولی خوب همون روزا سایت تغیر کرد و یه مدت غیر فعال بود و بعد از اونم هرچی اسم کاربریمو زدم متاسفانه نتونستم وارد بشم. الان موضوعی که ذهنمو خیلی درگیر کرده اینه که من هیچ وقت توی زندگیم نتونستم خودمو ببخشم همیشه حس میکردم به درد نخورم و دارم خانوادهام (مخصوصاً مامانم) رو آزار میدم ...==> اگه بخوام از اول شروع کنم و به طور خلاصه مشکلاتمو بگم از اونجا شروع میشه که ما یه خانواده ۳ نفری بودیم و پدر مادرم از همون اول کم یا زیاد باهم مشکلاتی داشتن.، من از بچگی حساس بودم روی اینکه میدیدم مامانم جلوی من که ۵،۶ سالم بود گریه میکرد و عذاب میکشیدم همچنین کاری هم از دستم بر نمیومد تا اوضاع رو آروم کنم . بعد از مدتی به اصرار من توی همون شرایط پدر مادرم بچهدار شدن و رفتارای پدرم از قبل بدتر شد همین طور که توی کارش پیشرفت میکرد از ما دورتر میشد ،مامانم با ۲تا بچه کوچیک واقعاً عصبی میشد و مشکلات بیشتر... تا اینکه همون روزا متوجه شد که بابام با یه خانم دیگه رابطه داره ... البته من اون زمان ۷،۸ سالم بیشتر نبود و اینا رو نمیفهمیدم فقط میدیدم شبایی که مامانم گریه میکنه بیشتر شده و یه روز از توی حرفاش فهمیدم، برای یه دختر کوچیک خیلی سخته که جلوی فامیل تحقیر بشه و پدر مادرش دائماً جلوی بقیه دعوا کنن ،مدتی که من خونهً مامان بزرگم بودم فقط خدا میدونه که چقدر عذاب میکشیدم دختر عمّم همسن من بود و هرروز با مامان باباش میومد ولی من تنها با یه پلاستیک وسیله هام اونجا.... مامانم بعد از اون قضیه برگشت و همچی تا حدی آروم شد اما باز هم دعوا بود توی خونه و گریههای اون که میگفت من به خاطره شما دارم باباتونو تحمل میکنم ... نمیدونین چقدر این حرف منو له میکرد حتی الانم دارم با گریه اینا رو مینویسم ... ... ... تا اینکه گذشت و گذشت و من ۱۶،۱۷ سالم بود که روز رفتم سر وسیلهای مامان بزرگم و تمام یادگاریها و نامههای بابام به اون زن رو پیدا کردم و خوندم نمیتونم حسمو توی کلمات توصیف کنم فقط از خدا میخوام که هیچ وقت کسی اونو تجربه نکنه.==> ( ... جان محیط خونه برام عذاب آوره، برای اولین بار عاشق شدم ،دارم گریه میکنم، به زنم گفتم میرم بیرون ولی همش توی خیابونی که بوی بهشت میده همون جایی که باهم هرروز رد میشدیم هستم ،با من قهر نکن و... اینها تک تک جملات اون نامه های لعنتی بود) ۲ باره من خورد شدم، از اینکه چقدر برای پدرم بی ارزش بودیم و هستیم که از ما فرار میکنه و به یه زن خیابونی پناه میبره، از اینکه بعدا مامانم برام تعریف کرد که چقدر جلوی اون زن تحقیر شده و بخاطر ما تحمل کرده و میکنه... ما روز به روز پولدار تر می شدیم و پدرم بیشتر پیشرفت میکرد اما به همون قدر از ما دور میشد،طوری که دیگه یه خانواده نبودیم ۲ جبهه بودیم ،و هیچ کس توی این جنگ جرات حرف زدن نداشت جز پدرم...(بماند که ۲،۳ بار جلوی چشم من و خواهرم به مامانم سیلی زد و امیدوارم که توی ذهن خواهرم مثل من اون لحظات نمونده باشه...) تا اینکه ۲،۳ ساله پیش از مامانم پرسیدم چرا اینقدر ناراحتی چرا هرروز گریه میکنی و بهم گفت که بابام معتاده ، من اون لحظه یخ زدم و سرش داد میزدم که چرا چندین ساله داره ذهنیت مارو نسبت به بابام خراب میکنه؟ اون دستمو گرفت و از توی کیف بابام یه پلاستیک کوچیک تریاک در آورد تا باور کنم ...و من تا مدتها توی شوک بودم تا اینکه رفتارای مشکوک و ناپدید شدن هاش رو که دیدم فهمیدم راست میگه پدرم یه معتاده... از بقیه کار هاشم دست نکشیده ولی هیچ کس به روی خودش نمیاره مثل بچه ها یواشکی اساماس میده و تلفن میزنه...اما چه میشه کرد..؟ به هر حال بابامه و دوسش دارم نمیخوام هیچ موقع زحمت هایی که برام کشیده رو نادیده بگیرم فقط آرزو میکردم کاش مثل فیلما یه روز تصادف کنم و بعد از اون تصادف دیگه هیچ خاطرهای توی ذهنم نباشه شاید باور نکنید ولی حتی توی بهترین لحاظت توی روز تولدم مسافرت و... این فکر که بابام یه معتاده از ذهنم پاک نمیشه، همش جلوی چشممه ،تا میام خوشحال باشم یکی بهم میگه تو حق نداری خوشحال باشی تو پدرت معتاده تو بدبختی و نمیتونی خوش باشی ، متنفرم از این حس ولی به خدا دست خودم نیست. به بابام که نگاه میکنم حسرت میخورم ،حسرت روزهای خوبی که میتونستیم داشته باشیم و نداریم... من واقعاً توی این محیط داغون شدم و زندگی خودمو خراب کردم خواهرم هم چندین ساله که وسواسه عملی داره و پارسال تبدیل به فوبیا (ترس شدید) از مدرسه شده بود ،تا جای که هرشب هر ۳ نفر ما گریه میکردیم و هیچ کاری از دستمون براش بر نمیومد و الان که الانه باید روزی چند تا قرص مصرف کنه اما هیچ کدوم از اینا نتونست تغییری توی پدرم ایجاد کنه ،نه زجر کشیدنهای خواهرم نه گریههای من و مامانم که تبدیل به یه اسکلته افسرده شده،من ۲۰ ساله که همچی رو تحمل کردم و همیشه سنگ صبور مامانم بودم ولی حس میکنم دیگه توان هیچ کاری رو ندارم ، خسته شدم از اینکه هر شب دعا کنم ولی بابام هیچ تغییری نکنه... ببخشید خیلی پر حرفی کردم و متنم بسیار طولانی شد ، مرسی از اینکه حوصله به خرج دادید،
علاقه مندی ها (Bookmarks)