سلام به همه شما، امیدوارم دردودل یا داستان من رو هم بخونید و بتونید با نظراتتون کمکم کنید،فقط بگم من دنبال این نیستم که از کسی تایید بگیرم واسه کاری که کردم و قول میدم که منصفانه و از دید هر دو طرف براتون تعریف کنم،پیشاپیش بابت اینکه یکم طولانیه عذر میخوام ولی خوبه که اگه قضاوتی قراره بشه ،منصفانه باشه
من یه پسرم که الان 28 سالمه،سال 89 ترم آخر تو یه دانشگاهی یک درس رو مهمان بودم،جلسه اول یه دختری وارد کلاس شد و از همون لحظه یک حسی پیدا کردم که قبلا تجربش نکرده بودم ،من اهل دوست دختر و این چیزا نبودم ولی بعد از گذشت چند جلسه با توجه به نزدیکی به پایان ترم و اینکه من دیگه اون دانشگاه نمیرفتم دلمو زدم به دریا و با هزار امی دو آرزو و ترس و با اینکه چندان شرایط ازدواج رو نداشتم ولی با توکل به خدا برای بار اول به یک دختر پیشنهاد دادم که برای آشنایی جهت ازدواج با هم قرار بزاریم که کوتاه بگم گفت نه...گفتم متاهلید گفت نه متعهدم،گفتم به کی ؟ جواب نداد ،من فکر کردم به پدر مادرش منظورشه...حالم گرفته شد....دو بار دیگه هم گفتم و نه شنیدم ولی فردای آخرین بار که گفت نه درخواست دوستیم تو فیسبوک رو بعد از چند هفته قبول کرد...به مدت حدود یک سال بهش ایمیل و مسیج میدادم که میخوام باهاتون آشنا شم و اون هر از چندی میگفت نه ...مهمترین دلیلم این بود که اون مثل یک علامت سوال تو ذهنم بود که میترسیدم نتونم فراموشش کنم و همیشه این حسرت تو زندگیم باشه چون خودمو میشناختم
بعد از هشت ماه از آخرین بار که دیدمش برای یک قرار کاری دیدمش و دوباره پیشنهاد دادم و دوباره نه شنیدم ولی دو هفته بعد با یک اس ام اس یه جورایی بهم گفت که قبول کرده و از هفته بعدش که میشد پاییز سال 90 قرارهای هفتگیمون شروع شد...چهار سال ازم کوچکتر بود ،همه چیز خیلی خوب و عاشقانه بود از سمت من و البته خیلی رسمی و به نام خانوادگی همو صدا میکردیم...تو اون مقطع از بی تجربگی خیلی حرفا زدم خیلی قول ها دادم و برای خودم تموم شده میدونستم ولی اون خیلی محتاط بود.
تو این مدت هیچ ابراز علاقه خاصی از طرف اون نبود فقط هفته ایی یک بار تقریبا همو میدیدیم،تو این مدت خوب بعضی چیزها دیده بودم که ناراحتم میکرد ولی از اونجایی که کاملا احساسم تصمیم میگرفت بهشون بی اعتنا بودم ،مثلا اینکه با اینکه با من بود با یکسری پسر اکیپی بیرون میرفت بدون من و جند مورد دیگه....گذشت تا نزدیک عید سال 91 شد یعنی 4،5 ماه از رابطمون میگذشت که خوب کمی صمیمی تر شده بویم ،یک روز از سر کار برمیگشتم بهش زنگ زدم دیدم خیلی حالش روحیش بده،هر چی گفتم چی شده جواب نداد تا شب میپرسیدم فقط گریه میکرد میگفت یه چیزی شده چند روز دیگه معلوم میشه ،میگفت اگه جدا بشیم به خاطر خودته ،میگفت هر چی بشه تو منو دوست داری که گفتم آره....ولی گذشت و باز هم نگفت چی شده فقط گفت تموم شده و به آیندمون ربطی نداره ولی من قبول نمیکردم چیزی که میخواستی بخاطرش با من تموم کنی و میگفتی بخاطر خودمه چطور به آیندمون مربوط نیست....خیلی فکرا کردم یکیش این بود که نکنه مریض شده و نمیگه مثلا یه چیزی در حد سرطان...اینو بهش گفتم و چند ماه بعد که دید من هنوز از اون شب میپرسم گفت آره یه چیز مشکوکی بود آزمایش دادم حل شده و من باور کردم و دیگه چیزی نپرسیدم...
خوانواده من از اول زیاد موافق اینطور روابط نبودن ولی بخاطر من چیزی نمیگفتن چون میدیدن دوسش دارم،و البته از اینکه اونا از یک شهر دیگه بودن پدرم راضی نبود....تو چند ماه بعد هم خوب صمیمیتمون خیلی بیشتر شد و بهم وابسته شده بودیم،از لحاظ مذهبی هر دو نماز خون بودیم،فکرامون تو خیلی مسائل شبیه به هم بود،طبیعتا تو بعضی موارد هم اختلاف نظر بود ،از اردیبهشت 91 قرار بود من به خواستگاریش برم یعنی 4،5 ماه بعد از اولین قرار اما به دلیل اینکه من مجبور شدم از شغلم استعفا بدم و چند ماه دنبال کار بودم سه ماه عقب افتاد خواستگاری،با اینکه یک ماه بود سر کار میرفتم و خوب هنوز از شغلم مطمئن نبودم ولی بخاطر اون گفتم بعد از ماه رمضان میایم خواستگاری که با اینکه تا حالا بهم نگفته بود شرطش اینه گفت حتما باید ماشین بخری بعد بیای و به هیچ وجه غیر از اینو قبول نکرد....بگذریم تلاش کردم یه مدتی پولشو جور کردم ولی خوردم به گرونی عجیب ماشین و چیز خوبی پیدا نکردم تا عید 92
....
ما قبلا در مورد گذشته دو طرف با هم حرف زده بودیم...اون میگفت گدشته هر کس مال خودشه و به کسی مربوط نیست حتی اگه با کسی که دوسش داشته رابطه جنسی داشته... من میگفتم باید از کلیاتش به طرف مقابل بگه و این حقو به طرف بده که بدونه مثلا رابطه جنسی بوده بعد تصمیم بگیره،من میدونستم اون قبلا یه دوست پسر داشته و چندین و چند بار به شوخی و جدی ازش پرسیده بودم که کس دیگری هم بوده که میگفت نه و وجدانا هیچ فکر بدی اصلا نمیتونستم در موردش داشته باشم،تو زندگی من هم هیچ دختری که رابطه دوستی با هم داشته باشیم نبود
....
ما از زمستان 91 به اصرار من رابطه جنسی داشتیم که از معاشقه شروع شد و بیشتر شد ولی به سکس کامل نکشید،من اصرار کردم ولی اون هم دوست داشت و خدا شاهده میدونم اشتباه کردم ولی هم من و هم اون بین هم همه چیزو تموم شده میدونستیم و فکر نمیکردیم جدایی اتفاق بیفته نه من از این پسرا بودم نه اون
....
تو عید 92 با هم بیرون بودیم و باز اول به شوخی و بعد به جدی بحث از گذشته دو طرف شد...و من براش اعتراف کردم که قبل از اون با یک نفر یک رابطه فقط جنسی و نه احساسی 1 ساعته داشتم که سکس کامل هم نبود،از کارم پشیمونم ولی بخاطر جونی و تجربه کردن اون اتفاق افتاد و تازه از سمت اون دختر من تحریک شدم و با اینکه میتونستم ادامه بدم ادامه ندادم...به یکباره اشک از چشماش سرازیر شد،دلم ریخت پایین،گفتم چی شده گفت هیچی از من اصرار از اون انکار...که با این جمله حرفاشو شرع کرد:یکی بود که خیلی دوستش داشتم...گفتم خوب میدونم یکی بوده قبلا گفت نه اونو دوست نداشتم یه نفر دیگه هم بود که باهاش رابطه جنسی داشتم،و گفت مربوط به همون عید پارسال میشه قضیه، بقیش رو نمیتونه رو در رو بگه و تلفنی میگه بهم،از هم جدا شدیم...من به هیچ وجه قسم میخورم با اینکه گفت رابطه جنسی فکرشم نمیکردم اینو بگه...حداکثر در حد رابطه خودمون فکر میکردم و این اس ام اس رو داد که" من پارسال رفتم دکتر زنان گفت بکارتت آسیب دیده نه زن هستی نه دختر"...دنیا رو سرم خراب شد،چیزی که خیلی عذابم میداد این بود که حد اقل یکسال این حرف و رو نگفته و حالا که بیشتر وابسته شدیم داره میگه،یکسال پیش خیلی آسونتر بود همه جی...
6 ساعت تو خیابونا بودم تا کارش تموم شد اومد بهم توضیح داد،گقت سکس کامل نبوده ،مشروب خورده (چیزی که ازش متنفرم و تا حالا با اینکه مهیا بوده من نخوردم، قبلا گفته بود یک بار خورده ولی حالا فهمیدم بازم خورده)سرش گرم شده تو خونه اون یارو بوده،میره دراز بکشه طرف میاد کاری بکنه این به خودش میاد و نمیزاره ادامه بده....این چیزی بود که گفت ولی شما ها بگین تو این جامعه امروزی چه شکها که به دل من نیفتاد،
اولا که فهمیدم خیلی طرف رو دوست داشته ولی من رو زورش میومد بگه دوست داره انقدر تو لفظ کم گفته که وجدانا میتونم بشمارم براتون
دوما طرف زن داشته و منی که همیشه فکر میکردم اون از من عاقلتره نمیدونم چطوری خام حرف اون شده
سوما میگفت 3 ماه قبل از شروع رابطش با من با اون تموم کرده و رابطه کوتاه مدتی بوده و من مطمئن نبودم داستان واقعی اتفاقی که براش افتاده،همین چیزی که میگه باشه...
چهارما هیچ توضیح اضافه ای نداد که چی کجا کی؟حتی یهم اس داد به نظرت رابطه من با کسی که دوسش داشتم قابل قبول تره یا رابطه تو از سر هوس؟
...
قرار شد یه مدت همو نبینیم مثلا 1،2 ماه اما از ضعف من و دلتنگی اون فقط 10 روز شد که تو این مدتم تلفن ،چت تصویری ،اس براه بود،بعدشم رابطمون ادامه پیدا کرد و بعد از یک ماه حتی متاسفانه مجددا رابطه جنسی داشتیم چند بار... که بار اول به خواست شدید من بود ولی یکی دوبار بعدی با توافق دوتامون ولی اون کمتر راضی به این کار بود ولی من میخواستم همه چی به روال عادی برگرده که درست نبود
حالم خیلی بد بود این مدت،دنبال مشاور گشتم ،یکی دو جلسه رفتم زیاد افاقه نکرد
فکر اینکه باهاش تموم کنم منو میکشت،قبل هم یکسری تفاوت ها دیده بودم ولی این یکی فرق میکرد با این حال بازم نمیتونستم به جدا شدن ازش فکر کنم،از طرفی هزاران شک از آینده خودمون و گدشته اون مثل خوره به جونم افتاده بود...و اون نمیخواست در مورد گذشته بیشتر صحبت کنه به هیچ وجه
یک جیزی که خیلی منو اذیت میکرد این بود که اگه قبول کنم به پدر مادرم خیانت کردم چون اونا اگه یه همچین چیزی رو میدونستن به هیچ وجه راضی نمیشدن حتی کمتر از این ، مثل اینکه قبلا دوست پسر داشته حالا هیچ اتفاقی هم نیفتاده باشه بینشون یا اینکه مشروب خورده
میدونید یکسری تفاوت فرهنگی میدیدم از اول ولی به روی خودم نمیوردم،مثل اینکه من و اون هر کدوم خواهر 17،18 ساله داشتیم خواهر اون دوست پسر داشت و با پسرا بیرون میرفت ولی همچین چیزی تو ما پذیرفته نبود با اینکه از نظر مذهبی هر دو خانواده شبیه بهم بودن،مقید ولی نه خشک.
....
فکر کردم تونستم به شک ها غلبه کنم از طرفی به خاطر یک سری شرایط باید زودتر میرفتیم خواستگاری...تیر 92
رفتیم خواستگاری ،از اول فکر میکردم خانوادم با خانواده اون یکم مشکل داشته باشن که طبیعیه ولی خوب خیلی بیشتر بود و خانواده من شدیدا مخالفت کردن،این مخالفت الکی نبود میدونم و مطمئنم اونا هم دوست داشتم این ازدواج سر بگیره
خوانواده اون کاملا مارو پسندیدن فقط یکم سر مسائل مالی مشکل داشتن که تقریبا حل شد از نظرشون
چند روز بعد از خواستگاری من هنوز جوابی بهش نداده بودم که گفت حتما فردا باید بگی آخرشو
،چند روز فوق العاده بد رو گذرونده بودم
از طرف خانوادم هیچ همراهی نبود،میگفتن خودت تصمیم بگیر ولی ما کاملا مخالفیم.
شکهای خودم برطرف نشده بودن و حالا با مخالفت خانوادم بدتر هم شده بود
باید هر چه سریعتر به اون جواب میدادم
و بعد از چند روز فوق العاده بد رفتم و گفتم ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم....توضیح اینکه چقدر ناراحتی تو دوتامون بود غیر قابل بیانه
یک چیزی که اونو اذیت کرد این بود که من اگه شک داشتم نباید به خواستگاری میرفتم که کاملا درسته میگه
میگفت میتونستیم یه مدت ذیگه با هم ادامه بدیم بعد از خواستگاری تا ببینیم میتونیم درست کنیم یانه ولی من مطمئنم اون این پیشنهاد رو قبول نمیکرد گرچه خودش میگه حتمل قبول میکردم(هفته بعد از جدایی گفتم این پیشنهاد و ولی دیر شده بود)
حالا در مرداد 92 یک ماه از جداییمون میگدره ،اون به ظاهر کنار اومده و از من متنفره
من هنوز درگیرم و نمیدونم راه دوباره ای هست یا نه
ممنون میشم نظرات و راهنماییتون رو بشنوم
شرمنده طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)