سلام دوستان
یک پست داشتم با عنوان http://www.hamdardi.net/thread29085-3.html#post280941
دیروز با مادر صحبت مبکردم که دیدم پدرم کلی حرف پشت من گفته
همین طور برادرم
که این ازدواج نبوده که این دختر کرده
اون بار اولش بود اون طور و اینم این بار که آتیش داره میریزه از سرش
گفتن من که این همه مشکلات خانواده همسرم و مشکلات مالیش رو میدونستم اصلا چرا زنش شدم
از طرفی پدرم گفته که من دختر بدی هستم و بیماری سرطان پدرم رو نباید به خودش میگفتم و بی احساسم
در حالیکه من برای گفتن این موضوع دو روز با خودم کلنجار رفتم
نه مامانم گفت
نه برادرم!
دکترش هم گفت تو بگو و من هم خیلی با آرامش گفتم و تمام را ه ها رو بهش پیشنهاد کردم
حالا هم شدم آدم بده!!!
سر بیماری بابا من دچار افسردگی شدید شدم که هنوز هم ادامه داره اما میبینم که اصلا متوجه نیست بابا و پشتم کلی هم بدگویی کرده حتی گفته خوش ندارم شوهرش باید اینجا در حالیکه همسر من در تمام مراحل درمان و کنترل و معاینه بابا خیلی همکاری کرده
موضوع دادگاه همسرم ادامه داره و آن خانم اصلا راه نمیاد
همسرم هم باز افتاده رو دور مطالعه واسه تخصص و میگه از این جا برویم همون کشوری که من درس میخونم
در حالیکه زمانی که من اونجا بودم به دست و پاش افتادم که بمونه من کار هم داشتم 6 ماه میخوند اگر قبول نمیشد اونطوری برمیگشتیم اما گوش نداد
دیروز هم به خاطر یک مشل پزشکی به دکتر رفتم پزشک زنان
کیستهای بزرگی دارم چند ساله که اندومترویوز تشخیص داده شده و دکتر میگه باید عمل شه وگرنه امکان بارداری ندارم
من یکسال به شوهرو برای بچه اصرار کردم هی دعوا راه انداخت گفت نه
که شاید اگر اقدام کرده بودیم زودتر این وضوع رو میفهمیدیم و درمان رو میکردیم
اما همش گفت نه
نمیخواهم و جیغ و داد
سن خودش نزدیک 45 و من هم نزدیک 32
سر این بی منطقی های همسرم زندگیم روز به روز بیشتر دچار تنش میشه
برادرم و زنش با من قطع دابطه کردند و میگند من احمقم که با این آدم عروسی کردم
خانواده خود همسرم هم که چنین دیدگاهی به من دارند
اما شوهرم روز به روز بیشتر منو دوست داره
موندم چه کنم
رسما قاطی کردم
خیلی به کمک همه شما با همدردی و همفکریهاتون نیاز دارم
لطفا تو این شرایط منو تنها نذارید
علاقه مندی ها (Bookmarks)