به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 مرداد 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    319
    سطح
    6
    Points: 319, Level: 6
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Bow من دیگه بسمه!آخه تا کی!!!

    سلام دوستان

    یک پست داشتم با عنوان
    http://www.hamdardi.net/thread29085-3.html#post280941

    دیروز با مادر صحبت مبکردم که دیدم پدرم کلی حرف پشت من گفته
    همین طور برادرم
    که این ازدواج نبوده که این دختر کرده
    اون بار اولش بود اون طور و اینم این بار که آتیش داره میریزه از سرش
    گفتن من که این همه مشکلات خانواده همسرم و مشکلات مالیش رو میدونستم اصلا چرا زنش شدم
    از طرفی پدرم گفته که من دختر بدی هستم و بیماری سرطان پدرم رو نباید به خودش میگفتم و بی احساسم
    در حالیکه من برای گفتن این موضوع دو روز با خودم کلنجار رفتم
    نه مامانم گفت
    نه برادرم!
    دکترش هم گفت تو بگو و من هم خیلی با آرامش گفتم و تمام را ه ها رو بهش پیشنهاد کردم
    حالا هم شدم آدم بده!!!
    سر بیماری بابا من دچار افسردگی شدید شدم که هنوز هم ادامه داره اما میبینم که اصلا متوجه نیست بابا و پشتم کلی هم بدگویی کرده حتی گفته خوش ندارم شوهرش باید اینجا در حالیکه همسر من در تمام مراحل درمان و کنترل و معاینه بابا خیلی همکاری کرده

    موضوع دادگاه همسرم ادامه داره و آن خانم اصلا راه نمیاد
    همسرم هم باز افتاده رو دور مطالعه واسه تخصص و میگه از این جا برویم همون کشوری که من درس میخونم
    در حالیکه زمانی که من اونجا بودم به دست و پاش افتادم که بمونه من کار هم داشتم 6 ماه میخوند اگر قبول نمیشد اونطوری برمیگشتیم اما گوش نداد

    دیروز هم به خاطر یک مشل پزشکی به دکتر رفتم پزشک زنان
    کیستهای بزرگی دارم چند ساله که اندومترویوز تشخیص داده شده و دکتر میگه باید عمل شه وگرنه امکان بارداری ندارم
    من یکسال به شوهرو برای بچه اصرار کردم هی دعوا راه انداخت گفت نه
    که شاید اگر اقدام کرده بودیم زودتر این وضوع رو میفهمیدیم و درمان رو میکردیم
    اما همش گفت نه
    نمیخواهم و جیغ و داد
    سن خودش نزدیک 45 و من هم نزدیک 32
    سر این بی منطقی های همسرم زندگیم روز به روز بیشتر دچار تنش میشه
    برادرم و زنش با من قطع دابطه کردند و میگند من احمقم که با این آدم عروسی کردم
    خانواده خود همسرم هم که چنین دیدگاهی به من دارند
    اما شوهرم روز به روز بیشتر منو دوست داره
    موندم چه کنم
    رسما قاطی کردم

    خیلی به کمک همه شما با همدردی و همفکریهاتون نیاز دارم
    لطفا تو این شرایط منو تنها نذارید

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 آبان 98 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1391-9-15
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    7,732
    سطح
    58
    Points: 7,732, Level: 58
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 52.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    626

    تشکرشده 656 در 231 پست

    Rep Power
    46
    Array
    ناز آفرین عزیز تو که هم نازی هم آفرین الان تو یه شرایط بحرانی هستی و از همه کس و همه چیز ممکنه ناراحت بشی و دلت بشکنه اشکالی نداره تو این شرایط سخت باید تحمل کنی عزیز ...

    پدرت الان تو شرایط بدی قرار داره بهش روحیه بدید نزارید فکرش بره جاهائی که نباید بره مشکلات زندگیت رو به خانواده ات نگو و نذار از جریان ریز و بم زندگیت آگاه بشن همینکه همسرت هر روز عشقش به شما بیشتر میشه این یکی از بزرگترین نعمتهائی که داری ... تو انتخابت رو کردی و داری الان زندگی میکنی اینکه الان برادرت خانمش پدرت مادرت خانواده همسرت چه نظری دارن اصلا برات مهم نباشه همون پدر و مادری که الان به تو میگن اشتباه کردی با پسر ما ازدواج کردی اگه یه سوزن بره تو دست پسرشون باور کن نمیتونن تحمل کنن به دل نگیر حرفهاشون رو ناراحت نباش برادرت و خانمش با تو قطع رابطه کردن تو ماهی یکی دو بار زنگ بزن حالشون رو بپرس تو وظیفه خواهریت رو به جا بیار نگران نباش این نیز بگذرد با کمال آرامش به فکر روحیه دادن به پدرت باشید موقعی که جمع میشید دورش همش بگید بخندید و شاد باشید از لحظاتتون لذت ببرید و خودتون رو نبازید در مورد مسئله خودتون هم باز اگه تونستید پیش چندتا دکتر دیگه برید نظرشون رو بپرسید شاید با قرص و دارو درمان بشه حتی اگه نیاز به جراحی هم داشتی نترس انجام بده و بعد بدنت رو آماده کن واسه مادر شدن یکسال به خودت فرصت بده نگران هیچی نباشد دختر محکم باش

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 مرداد 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    319
    سطح
    6
    Points: 319, Level: 6
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستم ملکه عزیز
    مرسی از این که نوشتی
    نمیدونم من همیشه خیلی اینجا نوشتم
    یک عده دوستان هم خیلی لطف کردند و با من همدردی کردند اما نمیدونم چرا الان که حالم بده کسی نیست
    والله پدرم قبل بیماری هم اخلاقای خاصی داشت
    گوشه گیر و بد خلقه
    الان هم دراز میکشه رو تخت و با اینکه سیگار برایش سمه میکشه
    اصلا دوست نداره کسی بره تو اتاقش چه برسه به جمع شدن و خنده
    برادرم و همسرش هم باید بگم من یک ساله همه کار کردم
    سفر رفتم سوغاتی آوردم
    مهمون دعوتشون کردم
    اما اونقدر عروسمون برادرم رو تحریک کرده که هر روز یک حرف جدید ازشون میشنوم بر علیه من
    همسرم هم منو دوست داره اما فکر میکنم دیگه تحمل این همه فشار رو ندارم گاها میخواهم شبونه از خونه در بیام و فرار کنم برگردم همون کشوری که بودم و مخفیانه بمونم و زندگی کنم
    دیگه نمیتونم

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 مرداد 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    319
    سطح
    6
    Points: 319, Level: 6
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سکوت دوستان یعنی چی
    علامت رضایته
    یعنی فرار کنم و بروم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

  5. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 آبان 98 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1391-9-15
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    7,732
    سطح
    58
    Points: 7,732, Level: 58
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 52.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    626

    تشکرشده 656 در 231 پست

    Rep Power
    46
    Array
    خوب من فکر میکنم بهترین کار اینکه با همسرت برید همون کشوری که بودید و اونجا دور از هر گونه تنشی زندگی کنید دیگه فقط خودتون هستید خودتون من بودم این کار رو میکردم شرایطش رو دارید برید اینجا موندین چیکار کنید از همه هم دور میشید دیگه دست اون خانم هم از زندگیتون کوتاه میشه

  6. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 مرداد 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    319
    سطح
    6
    Points: 319, Level: 6
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ملکه جون
    من که از خدامه
    اما شوهرم دکتره
    من که اونجا دانشجو بودم اومد و 2 سال موند امتحان تخصص داد قبول نشد
    بعدش ازدواج کردیم
    الان باز میخونه اما با این حجم کاریش بعییده که قبول بشه
    برویم اونجا شوهرم نمیتونه که کار کنه
    وگرنه من اونجا امکاناتم خوب بود
    حس میکنم حماقت کردم
    درسته مما عاشق همیم
    اما چه فایده
    من اینجا در عذابم
    نباید ازدواج میکردم
    نباید
    بابام راست میگه که احمق بودم و با اینکه این مسایل شوهرم رو میدونستم زنش شدم
    اون موقع هم شوهرم خیلی اصرار کرد من هی گفتم تموم کنیم
    اما جلو احساسات همسرم کم آوردم

  7. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 12 مرداد 92 [ 20:45]
    تاریخ عضویت
    1392-2-02
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    319
    سطح
    6
    Points: 319, Level: 6
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class250 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خدای من

    خدای بزرگ

    من واقعا بریدم

    از بس ناراحتم دور لبم پر تبخاله
    بیماری پدرم پا برجاست
    مدام با اون حال بیمارش به مادرم گیر میده

    چرا در رو باز کردی
    چرا بستی
    چرا رفتی
    چرا اومدی

    از ما هم به عنوان بچه هاش متنفره
    دچار افسردگی وحشتناکیه و اصلا هم همکاری نمیکنه
    عین مرده ای شده که نفس میکشه اما نه پرهیز میکنه نه دارو میخوره نه حرف گوش میده

    مامانم هم خسته و در مانده شده
    من و برادرم هم بدتر

    امروز هم شنیدم که به مامانم گفته تمایلی به دیدن همسر من نداره در حالیکه شوهرم در تمام این مدت بیماری مدام معاینه اش کرده
    داروهاشو داده
    تزریقاشو انجام داده
    درست مثل یک پسر
    چئن پزشک هم هست و بابام هیچ دکتری نمیره شوهرم رفته شخصا با متخصص صحبت کرده و شرح حال داده اما الان دوست نداره اونم ببینه

    با مامانم هم خوب نیست
    مامانم هم در مرز جنونه

    من هم که اصلا فاطی کردم
    شبا همه اش کابوس میبینم
    مدام میبینم درام میدوم اما به هیچ جا نمیرسم
    با داد و عرق از خواب بیدار میشوم
    اما خوب کسی رو ندارم دیگه
    هیچ کسی رو


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:57 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.