سلام من امير هستم23 ساله دانشجوي کارشناسي مديريت از روز اول دانشگاه عاشق هم کلاسيم شدم ولي نميدونستم چه جوري ابراز کنم چون تابحال هيچ دوست دختري نداشته بودم تايکماه اول هيچکاري نکردم چون دانشجوي فوق العاده درسخون وزرنگي هستم هميشه پاي تخته بودم تا اينکه متوجه شدم اونم هراز گاهي نگام ميکنه يه فرصت پيداکردم بهش گفتم ميخوام باتون درباره يه موضوعي صحبت کنم و...دراولين تماسم خودموخالي کردم وگفتم عاشقتم وقصدمم ازدواجه اونم بعدچندروزصحبت کردن رضايت دادباهام بمونه تاخانوادموراضي کنم من ازهمون روزدست به کارشدم اونم چون ديد واقعا قصدم ازدواجه اونم احساساتش رانشون داد واينجا عشق دوطرفه ماشروع شديکسال باهميم خيلي وابسته هم هستيم واقعا ميخوامش 6ماه پيش ازهرراهي وارد شدم خانوادم رضايت ندادندتابا اشک وتهديد و... مامانم زنگ زد خونشون اما خيلي سرد صحبت کرد وقرارگذاشت برند خونشون اما باز نرفتند اينجامشکلات ماشروع شد ودوستم دلش شکست وازمامانم کينه به دل گرفت باهاش صحبت کردم تاباز باهم باشيم قبول کرداما1ماه پيش يک خاستگاره خوب اومد براش وخانوادش رضايت دادند دوستم فقط گريه ميکرد مهريه هم بريدندمنم گفتم مقاومت کن اونم کاري به سرشون داد خانواده اونارفتندوخرد به هم منم دوباره خانوادم رامجبورکردم برند اينقدر اصرارکردم و...که بالخره دوتامون لو رفتيم که دوستيم مامانم زنگ زد خونشون حسابي فحششون داد بعد چند روز از فشار طناب آويزيون کردم وداشتم خودمو دار ميزدم که خانواده رسيدند بعد از اينکه تو بيمارستان بستري شدم وحالم خوب شد خانواده ام راضي شدند برند خاستگاري بابام رفت درمغازشون اجازه بگيره اماباباش گفته چون مامانم زنگ زده وچنين رفتاري داشته قبلاقرارگذاشته و...اجازه نميدم بياييد ...گوشي دختره هم گرفتند وترم تابستونم درس باهم گرفته بوديم امانميذارن بياد دانشگاه بعد چند روز بايک گوشي گفت خانوادم بيچاره هم کردند ومنم همه چيزو شکستند هرجوري شده بيا و....اما مارفتيم اجازه نميدند خانواده دوطرفمون مخالفند فقط ماهمديگر راميخوتييم من ميتونم به زور خانوادم راراضي کنم اما اونارا نميدونم خيلي حالم بده چندروز نديدمش وارتباطي باهاش ندارم کارم شده گريه بدون اون نميتونم بامامانشم صحبت کردم قبول نکرده نميدونم الان کجاست ضمنا اينقدر باهم خوب شديم که حاظر شد بهش دست بزنم اما کسي نميدونه واقعا هميديگر راميخواييم ...دارم ميترکم شايد باز خودمو بکشم نميتونم يه جابند بشم تمرکزندارم غذانميتونم بخورم ميدونم اونم حالش از من بدتره تورو خدا اگه ميتونيد کمکم کنيددارم از دست ميرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)