سلام سلام به همه
همیشه نشستم و حرفای شماروخوندم ولی امروزخواستم بعداز سالها بشینم و با یکی دردودل کنم
میدونم اینجا نباید مطرحش میکردم ولی خوب بقض اگه خواست بترکه کاری به این نداره کجاکجاست
دختری هستم 26 ساله با کلی امیدوآرزوی بر بادرفته و کلی گلایه از خدایی که هیچوقت منو ندید
در خانواده ای متولد شدم که سرشار از آبروونجابت است ولی به شدت خالی پول,خالی ازصمیمیت,خالی از احترام به هم,.....
بچه که بودم بر خلاف همسالانم با اینکه همش سر سفرمون نون خشک بود ولی به نون فکرنمیکردم,به شدت ذهنم درگیر این زندگی بود و از خودم میپرسیدم چرا اتاق جدانداریم؟چرا باید شاهد عشق بازی پدرومادرم باشم؟چرابابام همش با هامون دعوا میکنه؟سرمون داد میکشه ؟چرا به ما و مادرمون بی احترامی میکنه در صورتیکه بیرون از خونه اونقد محترمه که همه دوسش دارن؟با اینکه بسیار با اخلاق و نجیب بودیم همش زدن توسرمون تا جاییکه نجابتو با غیراجتماعی بودن قاطی کردیم.به هر حال بزرگ شدم نمازخوندم,روزه گرفتم و درس خوندم که اگه کودکیمو از بین بردن خودم جوونی و آیندمو قشنگ بسازم.یکی از شاگردای زرنگ و با اخلاق کلاس بودم همیشه,همه میگفتن یه رشته ی خوب قبول میشم ولی آرامش روحی نداشم,پول کلاس کنکوررفتن نداشتم,تغذیه ی درست نداشتم,پدربا درکوشعور نداشتم,اتاق جداواسه مطالعه نداشتم,کتاب تست نداشتم و.............
به هر حال بازم خدا دستمونگرفت و به جا یه رشت ی آینده دار تو یکی از رشته های علوم پایه تو یه دانشگاه چرت قبول شدم با اینکه لیاقتم بیشتر بودگفتم عیب نداره لابد بقیه از من بهتر بودن.لیسانسوگرفتموالانم ارشدشوتو همون دانشگاه میخونم هنوزم تو عزای درسمم که چقد حیف شدم من نه کاری نه امیدی نه پولی که باهاش برم دنبال آرزوهام .بازم گفتم عیب نداره عروسی می کنم اونجا به همه ی آرزوهام میرسم ولی بازم خدا گفت این دختره لیاقت ندارهبا اینکه ظاهرم بد نیست با اینکه سربه زیزم با اینکه به شدت معتقد به اخلاقیاتم با اینکه تو اون شرایط افتضاح درس خوندم ولی بازم خدا خوشبختی رو واسم زیاد میبینهواسم زیاد میبینه که یه مردو سر راهم قرار بده که منو از این سطح جدا کنهدر حالیکه شاهد 1000 تا بی اخلاقی ازدخترای دیگه بودم که آخرسرم با یکی عروسی کردن و خوشبخت هم شدن.بخدا لیاقت من این نیست که از بیکاری بشینم پای حرفای بیهوده و غیبت کردن دیگران لیاقت من این نیست که تو این سن سر نظر دادن ازپدرم توهین بشنومیکی از معلمای دبیرستانم بهم میگفت افتخار میکنم به دختری مثل تو درس میدم.تو دانشگاه بهم میگن خانم مهندس ولی بابام پاکت سیگارشوپرت میکنه سمتم که برش دارم بندازم تو سطل آشغال.بهم میگه نانجیب]دوسدارم ازدواج منم با یکی که واسم ارزش قایل بشه ولی خدا زاسم زیادی میبینه.آخه چرا؟کودکیم تباه شد الانم شاهد تباه شدن جوونیم و آیندم هستم.یکی بگه خدا کجاست که منو نمیبینههههههههههههههه یکی ببگه.دارم میپوسم.دارم ذره ذره آب شدنو تباه شدنمو میبینمبخدا لیاقت من این نییییییستهنوزم تو عزای درسممچچچچچچچچچرا؟نمیتونم به این زندگی قانع باشمدیگه حتی حوصله دعا کردن ندارم.ایمانم ضعیف شدهدیگه حتی با خدا حرف نمیزنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)