سلام.
دختر22 ساله هستم .دانشجوام.مادر یکی از همکلاسیام برای خواستگاری زنگ زده خونمون.باوجود مخالفت من با اصرار مادرمو راضی کرده بیان.این آقاپسر دوسال پیش به من علاقه داشت و اینو به من گفت همون موقع ولی چون امکان ازدواج نبود به خانوادش نگفت و قرارگذاشتیم کمی بیشتر باهم آشنا بشیم..بعد مدتی فهمیدم خیلی با هم اختلاف داریم و به درد هم نمیخوریم.خیلی به همه چیزگیر می داد.زودرنج بود و اهل قهر.و نیز نوسان احساسی داشت و به مطالب منفی خیلی شاخ و برگ میداد.تا همین 5 ماه پیش اختلافاتمون وحشتناک شده بود.من هم چون دربرخورد با ایشون خیلی منفعل بودم(انتظاراتش زیادبود و هیچوقت هم راضی نمیشد من هم توافقم خیلی بالا بود)تصمیم به جدایی گرفتم.ازاون روز تا حالا چندبار خواهش و التماس کرده برگرد توروخدا هرچی تو بگی حرف حرف تو باشه تو زندگیمون و ازین حرفا بعد کلی زنگ و خواهش و التماس میکرد.من هم بهش فرصت میدادم بعدش در عرض 1 روز شایدم کمتر 3تافرصت که بهش دادمو خراب کرد.مثلا اینکه میگفت من فکرامو کردم تو لیاقت منو نداری.حتی توهینهم می کرد و تحقیر.بعدش دیگه هربار خواست فرصت ندادم و الان دارن میان خواستگاری و من نگرانم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)