از وقتی یادم میاد یک پسر احساساتی بودم.. در یک خوانواده افسرده و در کنار خواهری با معلولیت شدید و پدر و مادری احساساتی که تمام زندگی خود را به مدت 30 سال پای فرزند معلولی که حتی نمیتواند نیازهای اولیه خود را در حد یک کودک 4 ساله برطرف کند حتی با وجود مراکز غیر انتفاعی که شهریه خواهرم بصورت دولتی به انها پرداخت میشود و اصرار مسئولین انجا پدر و مادرم حاضر به تحویل فرزند خود نبوده اند. (نامها صرفا جهت فهم بهتر اضافه شده اند)
در حال حاضر با مساله ای دست به گریبانم که شدیدا احساسم رو درگیر کرده داره وجودم رو ویران میکنه. من کمتر از یکماه هست که با همسرم(پردیس) ازدواج کردم. به مدت 6 سال همسرم رو میشناختم... نمیشه گفت دوست... (شاید یک علاقه و یک دوستی در هر 2 یا سه ماه یکبار دیدار در حد یکساعت از نظر من دوستی نیست) همسرم از هر نظر به لحاظ اخلاقیات و روحیات با من سازگاری در حد فراتر از انتظارم داره.
من 4 سال پیش با دختری (دنیا) اشنا شدم که اشناییمون بیشتر در جهت درس و کمک درسی به اون بود (چون من فارغ التحصیل در مقطع عالی از یکی از بهترین دانشگاههای کشور در رشته ایشون بودم.) و تونستم کمک کنم اون از شرایطی که در اون زمان در استانه اخراج از دانشگاه داشت خارج بشه و بتونه مدرک لیسانسش رو بگیره البته بیشتر از کمک درسی کمک روحی من هم بودکه سعی میکردم انگیزه رو بهش برگردونم. در اون زمان من با همسر فعلی خودم(پردیس) درگیر بودم و قصد جدایی از اون رو داشتم و موضوع رو با این خانوم(دنیا) در میون گذاشتم که ایشون بعد از صحبت با اون(پردیس) به من گفتن که پردیس منو خیلی دوست داره و حیف هست که اون رو رها کنی..به این ترتیب این جدایی اتفاق نیافتاد ولی کمکم علاقه من به دنیا بیشتر و به پردیس کمتر میشد تا جایی که من بارها این علاقه رو به دنیا اعلام کردم ولی ابراز علاقه از طرف اون صورت نمیگرفت... اصلا به نظر من اون منو دوست نداشت مثلا من براش اون زمانها هدیه ای خریده بودم ولی 3 ماه منتظر موندم که بیاد بگیرتش ولی اون نیومد... یا با اینکه در شرکت خودمون براش کاراموزی ردیف کردم ولی با اینکه بهش گفتم بیا دلم میخواد ببینمت ولی تقریبا حاضر نشد به خودش زحمت بده بیاد شرکت منو ببینه... به این ترتیب رابطه ما کمکم به یک رابطه کاریه تلفنی تبدیل شد که در اکثر موارد من کمکش میکردم تا موفق بشه.. ارزوم بود موفق بشه و یک روز موفق شدنش رو ببینم. البته با وجود این علاقه من علاقه ای به ازدواج نه با اون نه با همسر فعلیم نداشتم و کلا از ازدواج گریزان بودم. در این زمان از هیچ کمکی به اون دریغ نکردم. بارها و بارها نیاز به پول داشت و من بدون حتی یک سوال (که مثلا یک دانشجو چرا به 4 میلیون پول نیاز داره) براش پول میفرستادم (البته بصورت قرض که همه اونها برگشت داده میشد) یا وقتی خواست برای استخدامیه جایی شرکت کنه من به این در و اون در زدم تا براش نمونه سوال جور کنم و اینجور مسائل.... در حالی که عشق و علاقه پردیس (همسر فعلی) رو به خودم میدیدم ولی هیچوقت حاضر نبودم این کارها رو برای پردیس انجام بدم چون همیشه احساس میکردم که چون احتمالا با پردیس ازدواج میکنم پس وقت براش زیاد دارم ولی از اینکه یک روز هیچوقت دنیا رو نمیبینم و مجبورم روزی فراموشش کنم تمام وجودم رو غم و بغض فرا میگرفت.
تا اینکه چند ماه قبل از ازدواجم تصمیمم برای ازدواج با پردیس رو با دنیا در میون گذاشتم که با مخالفت شدید دنیا مواجه شدم.. دنیا به من گفت تو به من گفتی هرگز ازدواج نمیکنی و به عنوان یک دوست همواره میمونی در حالیکه با توجه به شرایط خانوادگیه من این قضیه غیر ممکن بود.. من به دنیا گفتم بعد از ازدواجم هم اگر کمکی از من خواستی با من تماس بگیر و من دریغ نخواهم کرد... دنیا به من گفت با هرکس ازدواج میکنی با پردیس ازدواج نکن چون اگر با اون ازدواج کنی من خورد میشم و میشکنم. و من به همین دلیل از چند ماهه پیش رابطم رو با دنیا قطع کردم ولی اون هر یکی دو ماه زنگ میزد و گله میکرد تا اینکه چند روز پیش(3هفته بعد از ازدواج من) به من زنگ زد و شروع به گله گذاری که تو رهام کردی و رفتی و ... که من سعی کردم بهش بفهمونم رفتن من به نفعش بود (چون اخیرا فهمیده بودم که داره خواستگاراش رو رد میکنه و احساس کردم حضورم بیشتر باعث مزاحمت هست براش در زندگی) در اون زمان پدرش بیماری سختی گرفته بود و در بستر بیماری بود. (دنیا شدیدا عاشق پدرش بود)..... چند روز بعد اس ام اسی به گوشیم رسید ازش که پدرم مرد... اون روز از صبح تا غروبش نفهمیدم چطور گذشت و فقط اشک میریختم تا اینکه تصمیم گرفتم برم خونشون... رفتم و دیدم متاسفانه حقیقت داره... چند دقیقه ای نشستم و اومدم بیرون.. انگار دنیا بر سره من خراب شده بود.. کسی رو که تمام تلاشم رو کردم تا تو زندگیش به ارامش برسه حالا در سختترین شرایط زندگیش بود و من رهاش کرده بودم!!!! بهش اس ام اس دادم تا دلداریش بدم ولی در جواب بهم گفت دیگه چیزی ازم نمونده چون دو نفری که تو دنیا دوستشون داشتم منو رهام کردن... این حرف برام حکم مرگ داشت.. الان با اینکه همسرم بسیار همسر خوبی هست چند روزیه که نمیتونم ببینمش.. و وقتی میاد منو ببینه با سردی باهاش برخورد میکنم. تو جمع خانواده همسرم که میشینم احساس میکنم اینجا جای من نیست زمانی که دنیا به من نیاز داره.. دلم میخواد برگردم به گذشته و این ازدواج رو لغو کنم و تا اخر عمرم حامیه دنیا باشم.. چون نمیخوام تو زندگیش عذاب بکشه.... این روزها فقط فکرو ذکرم گریه هست و زاری.. به سختی تونستم یک شب رو جلوی خانواده همسرم حفظ ظاهر کنم..
خواهش میکنم کمکم کنین چیکار میتونم بکنم که دنیا تو این شرایط حساس و سخت به ارامش برسه و منو فراموش کنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)