[/size]سلام به همه دوستان خوبم!
چند روزی هست می خوام باهاتون مشورت کنم ولی هر بار که میام اینقدر مشغول خوندن و فکر کردن به مشکلات و مسائل بقیه می شم که دیگه نمی رسم باهاتون حرف بزنم!
خوب و اما اصل مطلب!
فکر کنم دوستانی که در جریان موضوع تاپیک قبلی من بودن تا اندازه ای با روحیات و خلق و خوی من و همسرم قرار گرفتن!
حالا مسئله چیه!؟!؟
من دیگه خسته شدم!!!
شوهرم به هیچ صراطی مستقیم نیست!
حس یه پرنده ای رو دارم که کردنش توی یه قفس و هیچ راهی برای پرواز واسش نذاشتن!
با فکرهای و ایده های عجیبش اعصابمو خرد می کنه!همه چیز براش یه سری قانون غیر قابل تغییر داره !یه وسواس مسخره!
نمی خوام زندگیم همش در حال مشاجره بگذره ولی دقیقا الان یه مدته فقط داریم با هم دعوا می کنیم!
وقتی بهش می گم آرامش می خوام می گه از بس نازک نارنجی و ضعیف هستی!!!
نمی دونم چرا تقریبا هر کسی جزئ همسرم و خونواده اش منو تایید می کنن!ولی .....
در حالیکه کمتر کسی رو دیدم که این خونواده رو تایید کنه!تنها نکته مثبتشون انگار مذهبی بودنشونه!که دیگه از این یکی هم متنفرم!اخه چه دین و مذهبی که همش با حرف و رفتارشون بقیه رو آزار می دن!با غریبه ها نسبتا خوب رفتار می کنن ولی همین که باهاشون فامیل بشی می فهمی چه بلای بزرگی به جونت افتاده!.
همسرم حتی نمی ذاره چند لحظه آزاد باشم!
در حالیکه خیلی از خانمها بدون همسرشون مسافرت می رن ولی همسرم اجازه نمی ده حتی دو روز ازش دور باشم!
اسمش رو می ذاره علاقه ولی من حالم از این علاقه به هم می خوره!
همش در حال ایراد گرفتن و نق زدنه!
از وقتی میاد توی خونه شروع می کنه به ایراد گرفتن از همه چیز و همه جا!!!الان یه ذره بهتر شده ولی انگار نمی تونه بدون ایراد گرفتن زندگی کنه!
بیشتر کارهای خونه رو خودم باید انجام بدم.اگه ازش کمک بخوام می گه عرضه این یه کار رو هم نداری !
واسه خریدن ساده ترین چیزها باید بهش بگم یا با هم بریم خرید.
کمتر پیش میاد نظر منو تایید کنه با اینکه اکثر مواقع می دونه دارم درست می گم ولی باز لجبازی می کنه!حتی با خودش و افکار خودش هم لجبازی می کنه!
همه قبول دارن که از هر نظر ازش بالاتر هستم ولی خودم اصلا به روش نمیارم و برعکس طوری عمل می کنم یعنی تو بهتر از منی ولی همین که میام یه کلمه حرف بزنم می گه تو هیچی بلد نیستی. عرضه هیچ کاری رو نداری.و....
برای اینکه بیشتر خردم کنه ازم کارهایی می خواد که می دونه چقدر از انجام دادنشون متنفرم!
آدم فوق العاده قانعی هستم!با اینکه تا قبل از ازدواجم بهترین لباسها رو می پوشیدم الان ...اونوقت می گه زندگی کردن بلد نیستی برو ببینم زنهای مردم چجوری زندگی می کنن !!!باور کنین دیگه خسته شدم!!!
یه مدت هست دیگه خیلی به دستورهای بی خودش گوش نمی کنم یه وقتهایی بهتره ولی بیشتر وقتها هم اوقات تلخی و ناراحتی!!!
لباش پوشیدنم!حرف زدنم! خندیدنم!گریه کردنم!همه چی باید مطابق میل او باشه!لااقل اگه نظراتش قابل اجرا بود یا قابل تحمل یه کاریش می کردم ولی بدبختانه از نظر فرهنگی خونواده هامون خیلی باهم فرق می کنن!اشتباه بزرگی که روز اول بهش توجه نکردم!
فکر می کنم توی انتخابم اشتباه کردم!در عین حال نمی خوام زندگیم رو بیشتر از این نابود کنم!
پسرم رو خیلی دوست دارم ولی اونجوری که می خوام نمی تونم بهش توجه کنم!سعی می کنم بهش لطمه ای وارد نشه ولی نمی شه !پسر فوق العاده باهوشیه .نمی خوام آینده اش خراب بشه
خیلی به هم ریختم!!!
یا باید کوتاه بیام و با خواسته های گاها غیر منطقی همسرم همراه بشم یا دعوا و ناراحتی!!!البته یه وقتهایی وقتی می بینه دیگه خیلی عصبانیم با خنده کوتاه میاد ولی باز همون آش و همون کاسه!
سعی می کنم به نکات مثبتش فکر کنم .به هیچی اعتیاد نداره.پایبند به زندگی هست.یه وقتهایی خیلی مهربون می شه.فعلا همین ها به نظرم می رسه!
ببخشین خیلی حرف زدم!
ولی لطفا بهم بگین چیکار کنم!دیگه ذهنم کشش نداره!یه مدت با آرامش تونستم کنترل یه چیزهایی رو. توی دستم بگیرم ولی باز برگشتم سر خونه اول!آخه مگه چقدر انرژی دارم ؟!ازش خواستم دو سه روزی بریم مسافرت تا یه ذره آرامش پیدا کنم ولی جونم رو به لبم رسوند نمی دونین سر این یه موضوع چقدر بحث و دعوا داشتیم!
می خوام یه ذره پر توقع بشم !بتونم حرفم رو به اجرا برسونم !چیکار کنم!؟!؟
ممنون از همه شما دوستهای خوبم!من اگه شما رو نداشتم چیکار می کردم!؟![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)